سفرعشق۶۷
#قسمت_شصتوهفتم
#سفر_عشق
با هانا رفتیم یه گوشه و شروع کردم به تعریف کردن، دهن هانا از تعجب باز مونده بود!! با چشای گرد شده بهم گفت:
–اگه لو رفتیم و دیدنمون چی؟!
–نترس نمیبینند!! کافیه ده دقیقهای از دور بچهها رو بپایم!!
من باید یه درس درستحسابی به اینا بدم، یعنی چی خانمها جدا، آقایون جدا؟!! مسخرشو دیگه درآوردن!!
رفتم خونه اینقد خسته بودم، رو تختم دراز کشیدم و نمیدونم چطور خوابم برده بود، با صدای زنگ گوشیم
چشام رو به زور یه ذره باز کردم که با دیدن کلمه ” عشقم ” که روی صفحه گوشیم خودنمایی میکرد سریع رو تخت نشستم و تماس رو وصل کردم!!
خیلی دلم برای فرزام تنگ شده بود، برا همین با هیجان گفتم:
–الووو سلام فرزام جان. خوبی؟! خیلی دلتنگتم دیووونه!!
–سلام عزیزم، سحر جان. خوبی؟! چه خبرا؟!
–داریم فردا میریم اردو!!
–با کی؟! کجا میرید؟!
–با دانشگاه. مشهد!!
–مشهد؟! چرا اونجا؟!
–آره عزیزم. نمیدونم، خودشون انتخاب کردند!!
–باشه، رفتی مراقب خودت خیلی باش!
–چشمممم آقاااا.
–راستی سحر جون نمیایی آلمان؟!
–فعلا که درگیرِ دانشگام، اگه شد برا تعطیلات عید میام!!
بعد از کلی حرف زدن با فرزام بالاخره آروم شدم ،، خداحافظی کردیم و گوشی رو قطع کردم… حدود نیم ساعتی باهم حرف زده بودیم ولی زمان اینقد زود گذشته بود که انگار چند ثانیه بود!!
هروقت بهم زنگ میزد، با حرفا و قربونصدقههاش حالم توپِتوپ میشد!!
#به_قلم_خودم