سفرعشق۶۹
#قسمت_شصتونهم
#سفر_عشق
جلوتر رفتم و پریدم تو بغلش. دستام رو دور بازوهاش حلقه کردم و گفتم:
–مبااااارررررکه زهرا جون!!! چه بیخبر؟!
–سلامت باشی عزیزم. انشالله به زودی عروسی خودت سحرجون!! بخدا یه دفعهای شد!!
–حالا این دامادِ خوشبخت کیه؟!
–همونی که تو مشهد بهت گفتم، خواستگارمه!! بالاخره جوابِ مثبت دادم!!
–خب بهم نگفتی کیه، فقط گفتی یه خواستگار داری!!! حالا کی هست؟!
–میشناسیش!! آقای طاهری!
–جدی؟! وااااای زهراجون خیلی بهم میاید!!! واقعا خوشحال شدم!!
–فدای تو عزیزم!!! راستی قضیه خودت چی شد؟!
–امشب فرزام اینا میان خواستگاری.
–انشالله هرچی خیره برات اتفاق بیفته.
–ممنون عزیزم. من برم کلاس دارم.
–برو فداتشم.
به طرفِ کلاس حرکت کردم. خیلی خوشحال بودم، این دو تا انگاری برا هم ساخته شده بودند!!
کاش من و فرزامم قسمت هم باشیم!!
داخل کلاس شدم. استاد هنوز نیومده بود!!
رفتم نشستم و نگاهی به گوشیم انداختم. یه پیام روش بود. بازش کردم، فرزام حالم رو پرسیده بود!!
خواستم جوابش رو بدم، استاد وارد کلاس شد. گوشی رو برداشتم و به احترام استاد بلند شدم!!
جزوه رو از تو کیفم درآوردم و منتظر شدم، استاد درس رو شروع کنه!! نمیدونم چقدر غرق شده بودم تو افکارم. که با نیشگونی که دوستم ازم گرفت به خودم اومدم!!
یه نگاه بهش انداختم و گفتم:
–چرا نیشگون میگیری؟!
–کجایی؟! استاد هرچی صدات میزنه جواب نمیدی!!!
نگاهی به روبروم انداختم، دیدم استاد داره بِروبِر نگام میکنه!!
از خجالت سرم رو پایین انداختم و زیرِ لب ببخشیدی گفتم.
تقصیرِ استاد نبود، واقعا حواسم اصلا به کلاس نبود!! همش تو فکرِ امشب بودم که چی میشه؟!
بالاخره با این همه هواسپرتی سرِ کلاس، ساعت تموم شد.
از کلاس زدم بیرون که برم خونه. نگام خورد به پایین پلهها، با دیدنش سرِ جام خشکم زد!! نمیدونستم چکار کنم؟!
#به_قلم_خودم