یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفرعشق۸۴

01 اردیبهشت 1398 توسط نردبانی تا بهشت

​#ادامه 
با ناباوری نگامو به فرزام دادم ،، تازه فهمیدم که سوپرایزش چیه .. همینطوری زل زده بودم به فرزام و چیزی نمیگفتم که فرزام دستشو مقابل صورتم تکون داد و گفت 

–خانمی کجایی؟؟
لب باز کردم و با خوشحالی که توی صدام بود گفتم

–فرزام‌توچیکار کردی ؟؟
فرزام ابرویی بالا انداخت و گفت

–ما اینم دیگه
واااای خدای من ،، چقدر امشب شب خوبی شد برام ..توی دلم خدارو برای این شب قشنگ زندگیم شکر کردم .
پروازمون ساعت ۱۲ شب بود و ماساعت ۱:۳۰ دقیقه رسیدیم به فرودگاه مشهد و به پیشنهاد من از همونجا مستقیم رفتیم حرم و بعد یه زیارت کوتاه رفتیم سمت هتل ،، روز بعدشم به پیشنهاد فرزام رفتیم بازار و یه چادر مشکی دانشجویی برام گرفت .
من این خوشبختی رو که به دست آوردم مدیون سفر اولم به مشهد هستم ،، سفری که مسیر زندگیمو تغییر داد .. خداروشکر که امام رضا دستم رو گرفت و خوشبختم کرد

#پایان

 3 نظر

سفرعشق۸۳

01 اردیبهشت 1398 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_هشتادوسوم 

#سفر_عشق 
   *******دو روز بعد***********

امشب عقد من و فرزامه ،، خیلی خوشحالم .. با سمن و الهه رفتیم آرایشگاه تاکارای آرایش منو انجام بدیم ، از خانم آرایشگر خواستم که یه آرایش ساده روی صورتم‌انجام بده و یه شال سفیدم بهش دادم تا با یه مدل محجبه خوشگل بندازتش روی سرم ،، اونم باشه ای گفت و کارشو شروع کرد ‌.. دوساعتی کارم طول کشید کارم که تموم شد با سمن و الهه رفتیم بیرون ،، فرزام همونجا منتظر ما بود و به ماشین عروسی که گل کاری کرده بود تکیه داده بود .. با دیدن ما جلو اومد و بدون هیچ حرفی زل زد به صورتم ،، از خجالت گونه هام قرمز شدن که الهه به دادم رسید و گفت

–بسه برادر من ،، دیرشد بریم 
فرزام چیزی نگفت که الهه ادامه داد

–از این به بعد مال خودته ،، کلی وقت داری که نگاش کنی
اینو که گفت صدای خنده سمن بلند شد و فرزامم به خودش اومد و خجالت زده سرشو پایین انداخت و گفت

– بریم 

–ما که خیلی وقته میگیم بریم ،، شما غرق در زیبایی خانمت شدی
الهه اینو گفت و با سمن رفتن سمت ماشین عروس و درعقب ماشینو باز کردن و سوارشدن ،، واااا عجب آدمایین قبل ما سوارشدن ،، فرزامم از فرصت استفاده کرد وگفت

–خیلی خوشگل شدی بریم ؟؟
ازخجالت نمیدونستم چیکارکنم ،، لبخندی بهش زدم و رفتیم سمت ماشین ..فرزام در جلوی ماشین رو برام باز کرد وبعداینکه من نشستم در رو بست و ماشین رو دور زد و خودشم سوارشد و راه افتاد .. فاصله سالن آرایشگاه با تالار خیلی زیاد نبود و زود رسیدیم به تالار و بعد ازگذر ازاون جمعیت شلوغی که بیشترشون اقوام فرازم بودن من و فرزام رفتیم سمت جایگاه عروس و داماد و روی صندلی هامون نشستیم ،، با یادآوری ماه عسلمون رو کردم به فرزام و گفتم‌

–نگفتی ماه عسلو میخوایم کجا بریم ؟؟
ولی فرزام بحث و عوض کرد وچیزی نگفت ،، منم دیگه بی خیال شدم و چیزی ازش نپرسیدم …نگامو به سفره عقد دادم  که خیلی خوشگل چیده شده بود ،، با دیدن قرآنی که روی سفره عقد بود لبخندی روی لبم نشست ،، خم شدم و قرآن رو برداشتم و خواستم بازش کنم که صدای یاالله گفتن عاقد اومد .. همین که صدای عاقد رو شنیدم استرسی بدی اومد سراغم ،، هرچی اطرافمو نگاه کردم ولی مامان رو ندیدم ..سمن و الهه پارچه سفید رو گرفتن بالای سر من و فرزام و هانام شروع کرد به ساییدن قندها،، عاقد شروع کرد به خوندن خطبه عقد منم قرآن رو بوسیدم و بازش کردم و مقابل خودم و فرزام گرفتمش ،، نگاه کردن به آیات قران بهم آرامشی خاصی داد .. عاقد برای بار سوم اسمم منو گفت ،، همه سکوت کرده بودن و منتظرحرف زدن من بودن .. فکر کنم این لحظه بله گفتن سخت ترین لحظه زندگی هر دختریه ،، چشاموبستم و زیرلب اسم خدارو زمزمه کردم .. سرمو بلند کردم که نگاهم به لبخند مهربون مامان افتاد و گفتم

–با نام و یاری خدا ،، بااجازه از محضرآقا امام زمان و با اجازه پدرم و بقیه ی بزرگترای جمع بله
صدای کل و جیغ کشیدن و دست زدنا بلند شد ،، فرزام یه مدت پیشم موند و بهم‌گفت که برای ساعت ۱۰ آماده باشم تا اولین سفرزندگیمونو باهم بریم ،، چقدر اون لحظه خوشحال بودم نزدیکای ساعت ۱۰ بود که فرزام به سمن گفته بود که آماده بشم تا بریم ،، سریع رفتم سمت سرویس تا آرایش صورتمو پاک کنم که مامانم اومد دنبالم .. نمیدونم چرا از وقتی که مامانو موقع بله گفتنم دیدم متوجه یه خوشحالی عجیبی توی چهره اش شده بودم ،، یعنی مامان به خاطر ازدواج من انقدر خوشحاله !!؟؟ شروع کردم به پاک کردن آرایش صورتم که مامان گفت

–سحری موقعی که عاقد اومد عقدتو بخونه من یکم دیرتر اومدم

–آره دیدم نبودی ،، کجا رفته بودی؟؟
مامان نگاهی به اطرافش انداخت و گفت

–راستش پیش زن دایی بودم ،، گفت که میخوان بیان خواستگاری سمن برای نیماشون
باشنیدن این حرف مامان باصدای بلندی گفتم 

–وااای مامان راست میگی؟؟

–هیسسس الان همه میفهمن 
خدایا شکرت ،، فکر کنم خوشحالی امشبم دیگه تکمیل شد .. هنوزداشتم با مامان حرف میزدم که سمن اومد وگفت

–سحر ،، آقافرزام منتظرته 
لبخند مهربونی بهش زدم و گفتم

–باشه اومدم آبجی
با مامان و سمن و هانا خداحافظی کردم و رفتم سمت درِ خروج تالار ،، فرزام همونجا منتظرم بود با دیدن من لبخندی روی لبش نشست و گفت 

–آماده ای خانمی 

–بله آقایی 
با خوشحالی راه افتادیم سمت فرودگاه ،، توی مسیر فرودگاهم هرکاری کردم فرزام‌نگفت که کجا میخوایم بریم … وقتی رسیدیم فرودگاه فرزام‌نگاهی به ساعتش انداخت و گفت 

–خوبه هنوز وقت هست 
رفتیم توی سالن انتظار نشستیم که یه مدت بعد صدای پیج فرودگاه بلند شد

–نیم‌ساعت تا پرواز تهران به مشهد مقدس

 نظر دهید »

سفرعشق۸۲

31 فروردین 1398 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_هشتادودوم

#سفر_عشق
فرزام همیشه حرفای عاشقانه قشنگی میزد ، الانم که با پیام های عاشقانه ای که برام فرستاد بی خوابم کرد و دیگه هرکاری کردم نتونستم بخوابم ، از روی تختم بلند شدم و رفتم سمت میز تحریرم و شروع کردم به نوشتن خاطراتم :

دیگه هوا تاریک شده بود که رسیدیم به مشهد ،، انقدر خسته و کلافه شده بودم که مدام به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا به این سفر اومدم ؟؟ کلی هم سر هانای بیچاره غر زدم که تو باعث شدی من بیام به این سفر 

خانم موسوی تقسیممون کرد و اتاقارو بهمون نشون داد ،، من و هانا و دونفر دیگه ام رفتیم توی یه اتاق . وسایلمونو که درست کردیم برای صرف شام رفتیم پایین و بعد اینکه شام رو توی سالن غذاخوری هتل خوردیم خانم موسوی رو کرد به بچه ها و گفت 

–بچه ها میخوایم برای نماز صبح بریم حرم ،، الان برید بخوابید تا خواب نمونید 
وا این چی داره برا خودش میگه !!؟؟ کی رو دیدی نصف شبی از خواب بیدار شه و بره حرم ؟؟ نگامو توی جمع چرخوندم و منتظر اعتراض بچه ها بودم که دیدم همه خنده روی لباشونه و با خوشحالی با هم حرف میزنن ،، با آرنجم به پهلوی هانا زدم و بهش فهموندم که پاشه … منو هانا از سرجامون بلند شدیم رو کردم به خانم موسوی و با لحن تندی گفتم 

–ما نمیایم 
خانم موسوی نگاه مهربونی بهمون انداخت و با لبخندی که رویی لبش بود گفت 

–اشکال نداره عزیزم ،،حتما خسته اید . برید استراحت کنید یه وقت دیگه میاید 
ازاین همه مهربونیش حرصم گرفته بود ،، با بی تفاوتی رومو ازش گرفتم و به هانا گفتم 

–بریم 
هانا باشه ای گفت و با هم رفتیم سمت اتاقمون ،، همین که پام به اتاق رسید روی تختم دراز کشیدم و به فرزام پیام دادم .. خیلی دلم براش تنگ شده بود ،، من واقعا فرزامو دوست داشتم 

بعد اینکه کلی پیامکی باهم حرف زدیم شب بخیری کردیم و گرفتم خوابیدم ،، انقدر خسته بودم که نزدیکای ظهر از خواب بیدار شوم .نگاهی به تخت هانا انداختم و دیدم که تختش خالیه ،، هنوز خستگی راه توی تنم بود کش و قوسی به بدنم دادم و از سرجام بلندشدم . نگامو توی اتاق چرخوندم و دیدم هیچ کدوم از دخترا نیستن ،، شونه ای بالا انداختم و رفتم سمت سرویس داخل اتاقمون و بعد اینکه دستوصورتمو شستم اومدم بیرون و برسمو برداشتم که برم موهامو شونه بزنم که در اتاق باز شد و هانا با قیافه ای خندون و سینی به دست وارد اتاق شد همینطوری با تعجب نگاش میکردم که چند قدم جلو اومد و گفت 

–واااای سحر نمیدونی این خانم موسوی چقدر ماهه 

–کجا بودی ؟؟ این چیه دستت ؟؟
به سینی توی دستش نگاه کرد و گفت

–ها .. این صبحونته ،، صبح هرکاری کردم بیدار نشدی .. دیگه خانم موسوی گفت که بیدارت نکنم و صبحونتو برات بیارم توی اتاق
هانا سینی صبحونه رو روی تختم گذاشت و گفت

–تا الان پیش خانم موسوی بودم ،، خیلی دخترخوبیه سحر ..تازه قراره قبل شام برن حرم همونجایی که نصف شبی رفتن 
لبمو به معنی مهم نیست تکون دادم و شروع کردم به شونه زدن موهام که هانا با ناراحتی گفت 

–یعنی نمیای ؟؟

–فکرنکنم ،،آخه خیلی خسته ام 

–بخاطرمن بیا،،تنها میشم هااا
هانا انقدر اصرار کرد تابالاخره راضی شدم ،، صبحونمو خوردم و رفتم سروقتِ گوشیم و کلی با فرزام چت کردم .. نزدیکای عصر بود که آماده شدیم و راه افتادیم ،، ولی وقتی رسیدیم خانم هایی که در وروری وایساده بودن چون من و هانا چادر نداشتیم گفتن که باید اول چادر بپوشیم منم که حوصله این کارا رو نداشتم به هانا گفتم که بریم بازار ،، کلی توی بازار چرخیدیم و بعدش برگشتیم هتل ،، شبو هم تلفنی با فرازم حرف زدم ،، صبح روز بعد حالم بهتر شده بود ،، یکم از خستگیم کم شده بود .. تقریبا روزمو هم با حرف زدن با فرزام‌ گذروندم که بازم نزدیکای عصربود که خانم موسوی ازمون خواست که آماده شیم برای رفتن به حرم ،، بی اختیار از سرجام بلند شدم وهمین که رفتم آماده شم دلشوره بدی به جونم اوفتاد .. اون موقع چراشو نفهمیدم الان میفهمم چرا موقع رفتنم به حرم اون حالو داشتم . 

نیم ساعت بعد همه بچه ها آماده شدن و راه افتادیم سمت حرم ،، هرلحظه که به حرم نزدیک تر میشدیم دلشوره منم بیشتر میشد ولی همین که چشم به گنبد وگلدسته های طلایی افتاد یه آرامش خاصی اومد سراغم و دیگه خبری از اون هنه دلشوره نبود ،، این دفعه چادر به سر وارد محوطه شدیم .. این اولین باری بود که این مکانو میدیدم غرق تماشای گنبدطلا بودم که ناخودآگاه قطره اشکی روی گونه ان چکید و یه گوشه خلوت پیدا کردم و رفتم نشستم ،، زل زده بودم به ضریح و با یادآوری گذشته ای که داشتم شرمنده اشک ریختم ،، ازاون موقع یه حال خوب نصیبم شد …حالی که از امام رضا خواستم همیشه اون حس وحال خوبو داشته باشم و هیچ وقت فکرشو نمیکردم که زندگیم انقدر تغییر کنه

 4 نظر

سفرعشق۸۱

30 فروردین 1398 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_هشتادو‌یکم

#سفر_عشق 
سعی کردم زیاد خرید آنچنانی نداشته باشم. هرجایی می‌رفتیم، مادر فرزام کلی اصرار می‌کرد برا خرید. با لبخندی جوابش رو می‌دادم و می‌گفتم:

–مادرجون هرچی نیاز داشته باشم، میخرم. 

مادر فرزامم کلی قربون صدقم می‌رفت و می‌گفت:

–خدا روشکر که همچین عروس خوبی گیرم اومده.

بعدم رو می‌کرد به فرزام و می‌گفت:

–خدا جواب اون همه دعام رو داد که ازش می‌خواستم یه عروس بساز و مهربون نصیبم بشه!!

بعد از خریدایِ من، مامان گفت:

–بریم تا برا آقا فرزامم یه دست کت و شلوار بگیریم.

تقریبا فرزام هم مثل من سعی کرد یه کت‌وشلوار ساده و قشنگِ کرم برداره.

خریدها رو صندق عقب ماشین فرزام گذاشتیم و رفتیم سمت خونه ما.

مادر فرزام اصرار می‌کرد، شب رو بریم خونه اونا، ولی مامان گفت:

–قبل اینکه بیایم تدارکِ شام امشب رو دیده و باید بیاید خونه ما.

خیلی خوشحال بودم. خدا روشکر می‌کردم بخاطر اینهمه لطفی که بهم کرده سعی کردم تموم لباسهام پوشیده باشند مگه لباسهای که برا تو خونه باید می‌پوشیدم.

چند روزِ دیگه قرار بود، بزرگترین اتفاق زندگیم بیفته، حسِ خیلی خوبی داشتم البته همراه با استرس و اضطراب.

بعد از شام، بابا اینا درباره مراسم عقد و  عروسی حرف زدن و قرار شد یه عقد ساده بگیریم و بعدم به پیشنهاد من و فرزام، بریم ماه‌عسل.

فرزام بهم نگفت ماه‌عسل قرار بریم کجا، به قول خودش می‌خواست سورپرایزم کنه!!!

بعد از رفتن فرزام اینا، انقدری خسته بودم که نفهمیدم چطور رو تختم افتادم و خوابم برد.

 با صدای اذان گوشیم ازخواب بیدار شدم. خستگیم انقدر زیاد بود که خواستم دوباره بخوابم ولی یادم افتاد که با خودم عهد بسته بودم هیچوقت نمازم قضا نشه!!

کش و قوسی به بدنم دادم و درحالی که خمیازه میکشیدم رو تختم نشستم که با یادآوردی اتفاقات دیروز لبخند شیرینی روی لبم نشست .

به سختی از جام بلند شدم و رفتم سمتِ سرویس و چند بار آب به صورتم پاشیدم تا خواب از چشام بپره. وضوم رو گرفتم و اومدم نمازم رو خوندم.

خواستم بخوابم که با اومدن یه پیام، خواب از سروکله‌ام پرید و دیگه هرچی کردم خوابم نبرد!!!

 6 نظر

سفرعشق۸۰

28 فروردین 1398 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_هشتادم

#سفر_عشق 
گوشیم زنگ خورد، با نگرانی بهش نگاه کردم. فرزام بود زنگ میزد…

تماسو وصل کردم و با صدایی که توش اضطراب و نگرانی بود، گفتم:

–الوو.سلام. حالتون خوبه؟!

–سلام سحرجون. ببخشید دیر شد، تو ترافیکیم، نزدیک خونتون!!

با شنیدن حرفایِ فرزام، آروم شدم و با شادی گفتم:

–ما منتظرتونیم. مراقب خودت باش!!

با حرفی که از دهنم پرید، لبم رو گزیدم و به خودم تشر زدم: دختره دیووونه این چه حرفی بود زدی؟! اصلا حواسم نبود چی گفتم؟! 

با شنیدن صدای فرزام که همش می‌گفت:

–الووو. سحر هستی، چرا جواب نمیدی؟!

به خودم اومدم و جواب دادم:

–آره هستم. کاری نداری؟!

–نه عزیزم. آماده باشید دیگه نزدیکیم…

اینقد هول بودم حتی گوشی رو بدون خداحافظی قطع کردم!!!

به سمت مامان اینا برگشتم و گفتم:

–تو ترافیک موندن، گفت نزدیک خونتونیم!!

–من که گفتم نگران نباش دخترعزیزم، الکی خودت رو ناراحت کردی!! یه نگای تو آینه به خودت بنداز، انگاری میت شدی!!

مامان راست میگفت، اینقد نگران بودم که نزدیک بود پس بیفتم،،، فکر نمی‌کردم در این حد عاشق فرزام باشم…

به مامان گفتم من برم سرویس بهداشتی و آبی به صورتم بزنم بلکه سرحال شم.

درِ دستشویی روباز کردم،،، یه نگاه به خودم تو آینه انداختم رنگ به روم نبود…

چند بار آب به صورتم پاشیدم و بعدم به این حالم لبخند زدم…

صدایِ آیفون تو کل ساختمون پیچید با شنیدن صدایِ مامان که می‌گفت:

–سحرجون دخترم بیا اومدن.

رفتم سمتِ سالن و با مامان و سمن رفتیم سمتِ بیرون…

با دیدن فرزام، لبخندی رو لبم نشست ولی سعی کردم مخفیش کنم…

مامان و خواهر فرزام(الهه) از ماشین پیاده شدن و باهامون روبوسی کردن و بعد از احوالپرسی و خش وبشهایی که کردیم،، الهه با شیطنت گفت:

–اِممممم همه که نمی‌تونیم با یه ماشین بریم… سحر و فرزام با ماشین سحر بیاند و منم پشتِ فرمون میشینم و با بقیه با ماشینِ فرزام میایم…

تو دلم خندیدم که این نقشه فرزامه نه الهه!!! آخه پسره دیووونه الهه از کجا میدونه من ماشین دارم ؟؟ باشه دارم برات فرزام خان!! بعدم لبخندی زدم و گفتم:

–خب الهه جون تو بیا با من، بقیه با فرزام میرند!!!

یه نگایی به فرزام انداختم خواست بگه نه، الهه زودتر از فرزام گفت:

–نه من دوست دارم با خاله اینا باشم…

همه از شنیدن این حرفِ الهه زدن زیر خنده!!!

 الهه که دو هزاریش افتاد چی گفته و برا اینکه من و فرزام باهم باشیم چه حرفی زده!!

 لب پایینیشو به دندون گزید و با تته پته گفت:

–ببخش سحر جون بخدا من منظورم این نبود… من فقط خواستم…

نذاشتم ادامه حرفش رو بزنه و با لبخند گفتم:

–عیبی نداره عزیزم… 

بعدم ادامه دادم،،،

–من میرم ماشین رو از تو پارکینگ دربیارم…

فرزامم گفت:

میخوای بیام کمکت؟!

–نه خودم میرم…

ماشین رو که بیرون آوردم،،، دیدم الهه وبقیه نیستن،،، بعد از اینکه فرزام سوار شد، پرسیدم:

–پس الهه اینا؟!

–اونا رفتند، گفتند اونجا منتظر میمونند تا ما بریم!!!

توی راه هردو ساکت بودیم،، تو دلم گفتم: خب می‌خواستی حرف نزنی دیگه چرا این بازی رو درآوردی فرزام خان؟!

با شنیدن صدای فرزام به خودم اومدم و گفتم:

–چیزی گفتی؟!

–میگم: حالت خوبه؟! 

–آره خوبم.

–کجایی هرچی صدات می‌زنم جواب نمیدی؟!

–همین‌جا، ببخش یه لحظه حواسم پرت شد… خب باید کجا بریم برا خرید ؟؟

–برو بهت می‌گم،،، فقط یواش برو،،، عجله که نداریم؟!

–نه مامانت اینا منتظر میشند، بد میشه!!

–اونجا کافی‌شاپ داره به الهه گفتم رسیدید برید یه چیزی سفارش بدید و بخورید تا ما میرسیم…

با شنیدن این حرفش،،، خندم گرفت،،، بالاخره لووو دادی فرزام خان!!!

–به چی می‌خندی؟!

–هووووم،،، هیچی،،، همین‌طوری، یادِ یه چیزی افتادم…

وقتی رسیدیم. ماشین رو پارک کردم و با فرزام رفتیم سمتِ ورودیِ چشم چرخوندیم تا مامان و بقیه رو پیدا کنیم ،،،، چند ثانیه بعد دیدم فرزام داشت دستشو تکون میداد… رد دستشو گرفتم که روی چهره الهه ثابت موند ،، الهه با لبخندی که روی لبش بود بهم نگا میکرد و بعدش رله افتادن و اومدن سمت ما و رفتیم برا خرید…

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • 7
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 48
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1402
  • 1 ماه قبل: 17096
  • کل بازدیدها: 441404

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • چراغ قرمز
  • نماز اول وقت
  • چشمه

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس