یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفرعشق۸۰

28 فروردین 1398 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_هشتادم

#سفر_عشق 
گوشیم زنگ خورد، با نگرانی بهش نگاه کردم. فرزام بود زنگ میزد…

تماسو وصل کردم و با صدایی که توش اضطراب و نگرانی بود، گفتم:

–الوو.سلام. حالتون خوبه؟!

–سلام سحرجون. ببخشید دیر شد، تو ترافیکیم، نزدیک خونتون!!

با شنیدن حرفایِ فرزام، آروم شدم و با شادی گفتم:

–ما منتظرتونیم. مراقب خودت باش!!

با حرفی که از دهنم پرید، لبم رو گزیدم و به خودم تشر زدم: دختره دیووونه این چه حرفی بود زدی؟! اصلا حواسم نبود چی گفتم؟! 

با شنیدن صدای فرزام که همش می‌گفت:

–الووو. سحر هستی، چرا جواب نمیدی؟!

به خودم اومدم و جواب دادم:

–آره هستم. کاری نداری؟!

–نه عزیزم. آماده باشید دیگه نزدیکیم…

اینقد هول بودم حتی گوشی رو بدون خداحافظی قطع کردم!!!

به سمت مامان اینا برگشتم و گفتم:

–تو ترافیک موندن، گفت نزدیک خونتونیم!!

–من که گفتم نگران نباش دخترعزیزم، الکی خودت رو ناراحت کردی!! یه نگای تو آینه به خودت بنداز، انگاری میت شدی!!

مامان راست میگفت، اینقد نگران بودم که نزدیک بود پس بیفتم،،، فکر نمی‌کردم در این حد عاشق فرزام باشم…

به مامان گفتم من برم سرویس بهداشتی و آبی به صورتم بزنم بلکه سرحال شم.

درِ دستشویی روباز کردم،،، یه نگاه به خودم تو آینه انداختم رنگ به روم نبود…

چند بار آب به صورتم پاشیدم و بعدم به این حالم لبخند زدم…

صدایِ آیفون تو کل ساختمون پیچید با شنیدن صدایِ مامان که می‌گفت:

–سحرجون دخترم بیا اومدن.

رفتم سمتِ سالن و با مامان و سمن رفتیم سمتِ بیرون…

با دیدن فرزام، لبخندی رو لبم نشست ولی سعی کردم مخفیش کنم…

مامان و خواهر فرزام(الهه) از ماشین پیاده شدن و باهامون روبوسی کردن و بعد از احوالپرسی و خش وبشهایی که کردیم،، الهه با شیطنت گفت:

–اِممممم همه که نمی‌تونیم با یه ماشین بریم… سحر و فرزام با ماشین سحر بیاند و منم پشتِ فرمون میشینم و با بقیه با ماشینِ فرزام میایم…

تو دلم خندیدم که این نقشه فرزامه نه الهه!!! آخه پسره دیووونه الهه از کجا میدونه من ماشین دارم ؟؟ باشه دارم برات فرزام خان!! بعدم لبخندی زدم و گفتم:

–خب الهه جون تو بیا با من، بقیه با فرزام میرند!!!

یه نگایی به فرزام انداختم خواست بگه نه، الهه زودتر از فرزام گفت:

–نه من دوست دارم با خاله اینا باشم…

همه از شنیدن این حرفِ الهه زدن زیر خنده!!!

 الهه که دو هزاریش افتاد چی گفته و برا اینکه من و فرزام باهم باشیم چه حرفی زده!!

 لب پایینیشو به دندون گزید و با تته پته گفت:

–ببخش سحر جون بخدا من منظورم این نبود… من فقط خواستم…

نذاشتم ادامه حرفش رو بزنه و با لبخند گفتم:

–عیبی نداره عزیزم… 

بعدم ادامه دادم،،،

–من میرم ماشین رو از تو پارکینگ دربیارم…

فرزامم گفت:

میخوای بیام کمکت؟!

–نه خودم میرم…

ماشین رو که بیرون آوردم،،، دیدم الهه وبقیه نیستن،،، بعد از اینکه فرزام سوار شد، پرسیدم:

–پس الهه اینا؟!

–اونا رفتند، گفتند اونجا منتظر میمونند تا ما بریم!!!

توی راه هردو ساکت بودیم،، تو دلم گفتم: خب می‌خواستی حرف نزنی دیگه چرا این بازی رو درآوردی فرزام خان؟!

با شنیدن صدای فرزام به خودم اومدم و گفتم:

–چیزی گفتی؟!

–میگم: حالت خوبه؟! 

–آره خوبم.

–کجایی هرچی صدات می‌زنم جواب نمیدی؟!

–همین‌جا، ببخش یه لحظه حواسم پرت شد… خب باید کجا بریم برا خرید ؟؟

–برو بهت می‌گم،،، فقط یواش برو،،، عجله که نداریم؟!

–نه مامانت اینا منتظر میشند، بد میشه!!

–اونجا کافی‌شاپ داره به الهه گفتم رسیدید برید یه چیزی سفارش بدید و بخورید تا ما میرسیم…

با شنیدن این حرفش،،، خندم گرفت،،، بالاخره لووو دادی فرزام خان!!!

–به چی می‌خندی؟!

–هووووم،،، هیچی،،، همین‌طوری، یادِ یه چیزی افتادم…

وقتی رسیدیم. ماشین رو پارک کردم و با فرزام رفتیم سمتِ ورودیِ چشم چرخوندیم تا مامان و بقیه رو پیدا کنیم ،،،، چند ثانیه بعد دیدم فرزام داشت دستشو تکون میداد… رد دستشو گرفتم که روی چهره الهه ثابت موند ،، الهه با لبخندی که روی لبش بود بهم نگا میکرد و بعدش رله افتادن و اومدن سمت ما و رفتیم برا خرید…

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

کلیدواژه ها: به‌قلم‌خودم سفرعشق قسمت ۸۰

موضوعات: رمان‌سفرعشق لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • صاحل الامر
  • ندا فلاحت پور

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 225
  • دیروز: 358
  • 7 روز قبل: 1760
  • 1 ماه قبل: 17454
  • کل بازدیدها: 441762

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • چراغ قرمز
  • نماز اول وقت
  • چشمه

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس