سفرعشق۸۲
#قسمت_هشتادودوم
#سفر_عشق
فرزام همیشه حرفای عاشقانه قشنگی میزد ، الانم که با پیام های عاشقانه ای که برام فرستاد بی خوابم کرد و دیگه هرکاری کردم نتونستم بخوابم ، از روی تختم بلند شدم و رفتم سمت میز تحریرم و شروع کردم به نوشتن خاطراتم :
دیگه هوا تاریک شده بود که رسیدیم به مشهد ،، انقدر خسته و کلافه شده بودم که مدام به خودم بد و بیراه میگفتم که چرا به این سفر اومدم ؟؟ کلی هم سر هانای بیچاره غر زدم که تو باعث شدی من بیام به این سفر
خانم موسوی تقسیممون کرد و اتاقارو بهمون نشون داد ،، من و هانا و دونفر دیگه ام رفتیم توی یه اتاق . وسایلمونو که درست کردیم برای صرف شام رفتیم پایین و بعد اینکه شام رو توی سالن غذاخوری هتل خوردیم خانم موسوی رو کرد به بچه ها و گفت
–بچه ها میخوایم برای نماز صبح بریم حرم ،، الان برید بخوابید تا خواب نمونید
وا این چی داره برا خودش میگه !!؟؟ کی رو دیدی نصف شبی از خواب بیدار شه و بره حرم ؟؟ نگامو توی جمع چرخوندم و منتظر اعتراض بچه ها بودم که دیدم همه خنده روی لباشونه و با خوشحالی با هم حرف میزنن ،، با آرنجم به پهلوی هانا زدم و بهش فهموندم که پاشه … منو هانا از سرجامون بلند شدیم رو کردم به خانم موسوی و با لحن تندی گفتم
–ما نمیایم
خانم موسوی نگاه مهربونی بهمون انداخت و با لبخندی که رویی لبش بود گفت
–اشکال نداره عزیزم ،،حتما خسته اید . برید استراحت کنید یه وقت دیگه میاید
ازاین همه مهربونیش حرصم گرفته بود ،، با بی تفاوتی رومو ازش گرفتم و به هانا گفتم
–بریم
هانا باشه ای گفت و با هم رفتیم سمت اتاقمون ،، همین که پام به اتاق رسید روی تختم دراز کشیدم و به فرزام پیام دادم .. خیلی دلم براش تنگ شده بود ،، من واقعا فرزامو دوست داشتم
بعد اینکه کلی پیامکی باهم حرف زدیم شب بخیری کردیم و گرفتم خوابیدم ،، انقدر خسته بودم که نزدیکای ظهر از خواب بیدار شوم .نگاهی به تخت هانا انداختم و دیدم که تختش خالیه ،، هنوز خستگی راه توی تنم بود کش و قوسی به بدنم دادم و از سرجام بلندشدم . نگامو توی اتاق چرخوندم و دیدم هیچ کدوم از دخترا نیستن ،، شونه ای بالا انداختم و رفتم سمت سرویس داخل اتاقمون و بعد اینکه دستوصورتمو شستم اومدم بیرون و برسمو برداشتم که برم موهامو شونه بزنم که در اتاق باز شد و هانا با قیافه ای خندون و سینی به دست وارد اتاق شد همینطوری با تعجب نگاش میکردم که چند قدم جلو اومد و گفت
–واااای سحر نمیدونی این خانم موسوی چقدر ماهه
–کجا بودی ؟؟ این چیه دستت ؟؟
به سینی توی دستش نگاه کرد و گفت
–ها .. این صبحونته ،، صبح هرکاری کردم بیدار نشدی .. دیگه خانم موسوی گفت که بیدارت نکنم و صبحونتو برات بیارم توی اتاق
هانا سینی صبحونه رو روی تختم گذاشت و گفت
–تا الان پیش خانم موسوی بودم ،، خیلی دخترخوبیه سحر ..تازه قراره قبل شام برن حرم همونجایی که نصف شبی رفتن
لبمو به معنی مهم نیست تکون دادم و شروع کردم به شونه زدن موهام که هانا با ناراحتی گفت
–یعنی نمیای ؟؟
–فکرنکنم ،،آخه خیلی خسته ام
–بخاطرمن بیا،،تنها میشم هااا
هانا انقدر اصرار کرد تابالاخره راضی شدم ،، صبحونمو خوردم و رفتم سروقتِ گوشیم و کلی با فرزام چت کردم .. نزدیکای عصر بود که آماده شدیم و راه افتادیم ،، ولی وقتی رسیدیم خانم هایی که در وروری وایساده بودن چون من و هانا چادر نداشتیم گفتن که باید اول چادر بپوشیم منم که حوصله این کارا رو نداشتم به هانا گفتم که بریم بازار ،، کلی توی بازار چرخیدیم و بعدش برگشتیم هتل ،، شبو هم تلفنی با فرازم حرف زدم ،، صبح روز بعد حالم بهتر شده بود ،، یکم از خستگیم کم شده بود .. تقریبا روزمو هم با حرف زدن با فرزام گذروندم که بازم نزدیکای عصربود که خانم موسوی ازمون خواست که آماده شیم برای رفتن به حرم ،، بی اختیار از سرجام بلند شدم وهمین که رفتم آماده شم دلشوره بدی به جونم اوفتاد .. اون موقع چراشو نفهمیدم الان میفهمم چرا موقع رفتنم به حرم اون حالو داشتم .
نیم ساعت بعد همه بچه ها آماده شدن و راه افتادیم سمت حرم ،، هرلحظه که به حرم نزدیک تر میشدیم دلشوره منم بیشتر میشد ولی همین که چشم به گنبد وگلدسته های طلایی افتاد یه آرامش خاصی اومد سراغم و دیگه خبری از اون هنه دلشوره نبود ،، این دفعه چادر به سر وارد محوطه شدیم .. این اولین باری بود که این مکانو میدیدم غرق تماشای گنبدطلا بودم که ناخودآگاه قطره اشکی روی گونه ان چکید و یه گوشه خلوت پیدا کردم و رفتم نشستم ،، زل زده بودم به ضریح و با یادآوری گذشته ای که داشتم شرمنده اشک ریختم ،، ازاون موقع یه حال خوب نصیبم شد …حالی که از امام رضا خواستم همیشه اون حس وحال خوبو داشته باشم و هیچ وقت فکرشو نمیکردم که زندگیم انقدر تغییر کنه