حسادت باعث جدایی
بلاخره بعد از یک ساعت و خورده ای علی به همراه برادرش، به دنبال مان آمدند!
پدرم، برادرم و داییم من را برای رفتن به محضر همراهی کردند.
بعد از رسیدن مان، آقای عاقد کارهای عقد را انجام داد و صیغه را جاری کرد.
من و علی رسما زن و شوهر شدیم و خدا را به خاطر دادن نعمت ازدواج شکر می کردم!
چند سال پیش که برای زیارت به حرم امام رضا رفته بودم، با خودم پیکسلی که اسم امام رضا (علیه السلام) بر روی آن حکاکی شده بود را خریداری کردم و برای همسر آینده ام تبرکش کرده بودم!
حالا بعد از چند سال این اولین هدیه من به علی بود! آن را درآوردم و بر روی کتش نصب کردم. علی پیکسل را بوسید و گفت:
” بهترین هدیه ایی است که تا الان گرفته ام.”
بعد از محضر راهی خانه شدیم و ناهار را در خانه ی ما خوردیم.
بعدازظهر به همراه علی برای گردش و حرف زدن به بیرون رفتیم. از احساسش گفت و از اولین باری که من را دیده بود!
چنان با احساس تعریف می کرد که دلت برای دادن این هدیه از طرف خداوند، غنج می رفت!
علی گفت:
“پارسال که به عنوان مربی قرار شد به همراه کاروان مان به مشهد بروی، وقتی برای اولین بار تو رو داخل اتاقم دیدم با خودم گفتم تو یه فرشته ای که خداوند بعد از مرگ زینب نصیبم کرده! خیلی خوشحال بودم که حالا که زینب نیست خدا تو رو سر راهم قرار داده.”
از گذشته خودش هم حرف هایی زد و بعد از گرفتن شیرینی به سمت خانه مان آمدیم.
روزها به سرعت برق و باد می گذشتند و من و علی بیشتر به هم دل بسته می شدیم.
در این مدت هم، خواهر و برادرهای علی برای شام دعوت مان کردند تا بیشتر باهم باشیم!
دو هفته از عقدمان گذشته بود: با پیامی که از علی دیدم، دست هایم یخ زدند و رنگم مانند گچ سفید شد!
در پیامش نوشته بود:
“فعلا به حوزه نرو تا بعدا برایت تعریف کنم دوستای نارفیقت چه شایعاتی پشت سرت گفتند!”
از وقتی که عقد کرده بودیم، حرف های دوست و در و همسایه را می شنیدم که می گفتند:
“خدا شانس بده، چه شوهری نصیب مائده شده! هم کارمند هم ثروتمند و هم خوش اخلاق و مومن.
گاهی می گفتند: تمام شهر مال این آقائه اینقدر ثروتمندئه!”
این ها را می شنیدم اما برای خوشبختی مان و ادامه زندگی مان، انگار زبانم قفل شده بود تا “و ان یکاد” بخوانم!
حسادت دوستانم کار خودش را کرد و با گفتن حرف هایی که نمی دانستم چی هستند، بین من و علی جدایی انداختند!
آن پیام شد آخرین پیام علی و هرچه بعد از آن روز پیام دادم، تماس گرفتم جوابم را نداد!
دو ماه سعی کردم به علی پیام بدهم شاید دلش نرم شود و برگردد. اما نمی دانم چه حرف هایی پشت سرم زده بودند که عشق مان را در نطفه خاموش کردند!
او حتی به من نگفت که چی گفته بودند.
حتی به من فرصت نداد از خودم دفاع کنم!
چنان دلش را نسبت به من زده بودند که انگار اصلا مائده ایی وجود نداشته است!
هفت ماه این وضع را تحمل کردم. در این مدت خانواده ام خیلی سعی کردند اوضاع را درست کنند، اما نشد که نشد!
مائده ماند و یک دنیا غم و غصه که چون خوره به جانش افتاده بود…
مائده ماند و فکری که هنوز هم نمی دانم چه حرفی پشت سرم آن نامردها زده بودند…
مائده ماند و فکر آینده ایی که از من تباه شد…
مائده ماند و زخمی که نتیجه خنجر زدن از پشت بود…
و مائده ماند با یک دنیا حرف نگفته در دلش، که دوست داشت داد بزند، فریاد بزند تا سبک شود…
ولی هنوز هم عاشقم هست هربار که واسطه ایی فرستادم تا تکلیفم را مشخص کند، گفته:
“من مائده را خیلی دوست دارم و به هیچ وجه طلاقش نمی دهم!”
اما کاری باهاش کرده اند که حتی نمی تواند جلو بیاید و این بلاتکلیفی را درست کند!