یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

حسادت باعث جدایی

19 آذر 1399 توسط نردبانی تا بهشت

بلاخره بعد از یک ساعت و خورده ای علی به همراه برادرش، به دنبال مان آمدند!
پدرم، برادرم و داییم من را برای رفتن به محضر همراهی کردند.
بعد از رسیدن مان، آقای عاقد کارهای عقد را انجام داد و صیغه را جاری کرد.
من و علی رسما زن و شوهر شدیم و خدا را به خاطر دادن نعمت ازدواج شکر می کردم!
چند سال پیش که برای زیارت به حرم امام رضا رفته بودم، با خودم پیکسلی که اسم امام رضا (علیه السلام) بر روی آن حکاکی شده بود را خریداری کردم و برای همسر آینده ام تبرکش کرده بودم!
حالا بعد از چند سال این اولین هدیه من به علی بود! آن را درآوردم و بر روی کتش نصب کردم. علی پیکسل را بوسید و گفت:
” بهترین هدیه ایی است که تا الان گرفته ام.”
بعد از محضر راهی خانه شدیم و ناهار را در خانه ی ما خوردیم.
بعدازظهر به همراه علی برای گردش و حرف زدن به بیرون رفتیم. از احساسش گفت و از اولین باری که من را دیده بود!
چنان با احساس تعریف می کرد که دلت برای دادن این هدیه از طرف خداوند، غنج می رفت!
علی گفت:
“پارسال که به عنوان مربی قرار شد به همراه کاروان مان به مشهد بروی، وقتی برای اولین بار تو رو داخل اتاقم دیدم با خودم گفتم تو یه فرشته ای که خداوند بعد از مرگ زینب نصیبم کرده! خیلی خوشحال بودم که حالا که زینب نیست خدا تو رو سر راهم قرار داده.”
از گذشته خودش هم حرف هایی زد و بعد از گرفتن شیرینی به سمت خانه مان آمدیم.
روزها به سرعت برق و باد می گذشتند و من و علی بیشتر به هم دل بسته می شدیم.
در این مدت هم، خواهر و برادرهای علی برای شام دعوت مان کردند تا بیشتر باهم باشیم!
دو هفته از عقدمان گذشته بود: با پیامی که از علی دیدم، دست هایم یخ زدند و رنگم مانند گچ سفید شد!
در پیامش نوشته بود:
“فعلا به حوزه نرو تا بعدا برایت تعریف کنم دوستای نارفیقت چه شایعاتی پشت سرت گفتند!”
از وقتی که عقد کرده بودیم، حرف های دوست و در و همسایه را می شنیدم که می گفتند:
“خدا شانس بده، چه شوهری نصیب مائده شده! هم کارمند هم ثروتمند و هم خوش اخلاق و مومن.
گاهی می گفتند: تمام شهر مال این آقائه اینقدر ثروتمندئه!”
این ها را می شنیدم اما برای خوشبختی مان و ادامه زندگی مان، انگار زبانم قفل شده بود تا “و ان یکاد” بخوانم!
حسادت دوستانم کار خودش را کرد و با گفتن حرف هایی که نمی دانستم چی هستند، بین من و علی جدایی انداختند!
آن پیام شد آخرین پیام علی و هرچه بعد از آن روز پیام دادم، تماس گرفتم جوابم را نداد!
دو ماه سعی کردم به علی پیام بدهم شاید دلش نرم شود و برگردد. اما نمی دانم چه حرف هایی پشت سرم زده بودند که عشق مان را در نطفه خاموش کردند!
او حتی به من نگفت که چی گفته بودند.
حتی به من فرصت نداد از خودم دفاع کنم!
چنان دلش را نسبت به من زده بودند که انگار اصلا مائده ایی وجود نداشته است!
هفت ماه این وضع را تحمل کردم. در این مدت خانواده ام خیلی سعی کردند اوضاع را درست کنند، اما نشد که نشد!
مائده ماند و یک دنیا غم و غصه که چون خوره به جانش افتاده بود…
مائده ماند و فکری که هنوز هم نمی دانم چه حرفی پشت سرم آن نامردها زده بودند…
مائده ماند و فکر آینده ایی که از من تباه شد…
مائده ماند و زخمی که نتیجه خنجر زدن از پشت بود…
و مائده ماند با یک دنیا حرف نگفته در دلش، که دوست داشت داد بزند، فریاد بزند تا سبک شود…
ولی هنوز هم عاشقم هست هربار که واسطه ایی فرستادم تا تکلیفم را مشخص کند، گفته:
“من مائده را خیلی دوست دارم و به هیچ وجه طلاقش نمی دهم!”
اما کاری باهاش کرده اند که حتی نمی تواند جلو بیاید و این بلاتکلیفی را درست کند!

 16 نظر

نامزدی و بله برون

17 آذر 1399 توسط نردبانی تا بهشت

تصمیمی که با آن همه چیزم را از دست دادم. هر آنچه را تا آن روز کاشته بودم همه را درو کرد، کبریتی به آن زد و آتش شان داد!
من از دو راهی که داشتم؛ ازدواج را انتخاب کردم چون بارها از اساتید شنیده بودم؛ هیچ وقت به خاطر تحصیل و شغل، ازدواج را پس نزنید!
من هم ازدواج را انتخاب کردم، تا روحم را کامل کنم. تا به آرامشی که خدا در آیاتش گفته بود، برسم. تا دینم را کامل کنم…
اما نمی دانستم با این انتخاب، آرامشی را که سال ها در حوزه با هزار زحمت به دست آورده ام؛ از دست می دهم!
قرار مجلس خواستگاری گذاشته شد. استرس عجیبی داشتم، انگار در دلم رخت می شستند!
در رویاهایم هزار جور خیال بافی می کردم!
با تعریف هایی که از همکارها و همه شهر می شنیدم، دلم از این انتخابم قرص تر می شد.
حسن دیگری که این خواستگارم داشت و به خاطرش همه شهر او را می شناختند؛ این بود که شاعر توانمند شهرمان بودند.
من هم از اینکه به خاطر شاعر بودنش، روحش لطیف است و زندگی سختی در پیش نخواهم داشت؛ خوشحال بودم!
بعد از خواستگاری و حرف زدن ما دو تا با هم، قرار شد یک هفته نامزد باشیم و در این مدت کارهای عقد مثل آزمایش و خرید را انجام دهیم. تاریخ عقدمان هم روز 17 ربیع الاول همزمان با ولادت پیامبر مهربانی ها تعیین کردیم!
پیامک هایش را به همراه شعرهایی که برایم می سرود، دلخوشیم را نسبت به آینده بیشتر می کرد. من یک سالی در محیط کار فقط ظاهر این مرد را دیده بودم، رفتارش با ارباب رجوع که می دیدم به صبر و تحملش غبطه می خوردم!
( این را بگویم: چون مربی احکام و قرآن آن اداره بودم، برای همین کارم با ایشان که کارمند بخش فرهنگی بودند؛ همراه بود.)
به اقوام که خبر ازدواجم را با فلانی دادیم؛ همه تحسینم کردند که انتخاب خوبی داشته ام! این باعث می شد، بیشتر نسبت به انتخابم دلگرم بشوم!
ایشان حتی قول داده بودند که کار معلمی ام را در شهر خودمان درست کنند. اعتقاد داشت برای یک زن، معلمی بهترین شغل است.
شاید که نه، قطعا مثل هر دختری آن یک هفته شیرین ترین روزهای زندگیم بود!
باهم به آزمایشگاه رفتیم و آزمایش را انجام دادیم. بعد به سمت طلافروشی رفتیم و اولین خریدمان هم که یک حلقه با نگین های زیاد رویش بود، خریداری کردیم. طلافروش یک قرآن بهمان برای عقد هدیه داد و آن شد اولین هدیه عقد ما!
روز بعد برای خرید لباس به بازار رفتیم. تصمیم داشتم زیاد داماد را به زحمت نندازم. من هرچه سعی می کردم خریدی نکنم، او قبول نمی کرد! بعد از چند ساعت خیابان گردی و خرید، خسته و کوفته راهی خانه شدیم.
بعدازظهر نوبت آرایشگاه داشتم و باید برای شب که بله برون بود، آماده شوم.
با لطف و مدد خداوند مجلس بله برون هم تمام شد و مهریه من یک جلد کلام الله مجید، یک دست آینه و شمعدان، یک حج و کربلا و 114 سکه تمام بهار آزادی قرار دادند!
بالاخره روز عقدم فرا رسید. قرار شد ایشان (علی) به همراه برادرش به دنبال ما بیایند تا به محضر برویم.
حس عجیبی داشتم، حس خوشایندی که البته با استرس همراه بود!
ساعت 9 قرار بود بیایند به ساعت که نگاه کردم، عقربه روی 10 را نشان می داد و آنها هنوز نیامده بودند…

پ.ن: بیت شعرهایی که دوران نامزدی برایم سرود 👇 👇 👇
ابریم ابری ابری نای باریدن ندارم
شانه ی مهر تو باید که بگریم که ببارم
🌹 🌹 🌹
منم و خنده ی پیدا منم و گریه ی پنهان
کوه من دامنه ات کو که بر آن سر بگذارم
🌹 🌹 🌹
نقره داغ زندگانی به کنار تو رسیدم
زخمی تیغ زمانه به بهار تو رسیدم
🌹 🌹 🌹
به یکی گونه روان است شطی از خون دل من
به یکی دیگرم امید که کنار تو رسیدم

اگر شعرش رو فرستادم گفتم تا بدونید با اتفاقی که برای زندگیم افتاد چه رنجی رو تحمل کردم و بببینید من انتخابی کردم که فکر می کردم درسته. نمیدونم چرا اینطوری شد؟!

 6 نظر

امیرحسام عزیز خاله

16 آذر 1399 توسط نردبانی تا بهشت

دو سالش تمام شده و پایش را گذاشته در سن سه سالگی. مثل تمام بچه ها کنجکاو است. تمام اسباب بازی هایش را از روی کنجکاوی شکسته تا بداند چطوری ساخته شده اند و قطعاتش چی هستند؟!
اولین نوه دختری هست، عزیز و دوست داشتنی.
چه در خانه خودشان و چه در خانه ی ما، همیشه اسباب بازی هایش را پخش زمین می کند و هر کدام را طرفی می اندازد!
کوچکتر که بود برای اینکه اذیتش کنم، من تمام وسایلش را مرتب می کردم و او دوباره بعد از من همه چیز را بهم می ریخت؛ انگار نه انگار که جمع شان کرده بودم!
خیلی کنجکاو بودم که بدانم چرا بچه ها دوست دارند؛ اتاق شان و خانه را همیشه بهم بریزند. برای همین به اینترنت سری زدم تا علت را جویا شوم. دکمه جست و جو را که زدم، فهمیدم بهم ریختگی در مقابل چشمان کودک مرتب بودن به نظر می رسد؛ برای همین است که اگر صد بار هم، همه جا را برق بندازی باز هم کار خودشان را انجام می دهند!
امیرحسام عزیز هروقت به خانه مان می آید به اتاق خواب می رود و اسباب بازی هایی را که مامانش برای بازی و سرگرمی در خانه ما گذاشته، می آورد؛ وسط حال پذیرایی آنها را رها می کند! سر این قضیه هم بابایم که بدش از بهم ریختگی می آید همیشه غر می زند؛ اینها را جمع کنید شاید الان مهمانی اینجا آمد!
البته فقط اسباب بازی هایش را پخش زمین می کند و کاری به لباس هایش ندارد. نمی دانم هنوز سنش بالا نرفته یا کاری به آنها ندارد!
خدا نکند خودکار یا مدادی را بر روی زمین پیدا کند؛ آن وقت است که از متکا گرفته تا دیوار و همه چی را خط خطی می کند و با زبان شیرین کودکی می گوید:
“دس، دس بوخونم!”
یعنی می خواهم درس بخوانم!

پ.ن: این هم عکس وروجک خاله دردش به جونم 😘

 7 نظر

از معلمی تا ازدواج...

14 آذر 1399 توسط نردبانی تا بهشت

قبول شدم و تماس گرفته بودند تا من چند روز دیگر یعنی شنبه برای گرفتن حکمم به آموزش و پرورش مربوطه بروم.
به قدری خوشحال بودم در پوست خودم نمی گنجیدم! در رویاهایم طعم شیرینی معلمی را می دیدم که می توانم با درسی که در حوزه خوانده ام بهتر بتوانم دانش آموزان را تربیت کنم.
قبل از آمدن به شهرم برای اینکه ساکم را ببندم، راهی حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) شدم تا از خود بی بی برای موفقیت در این راه مدد بگیرم. به بانو گفتم:
“خانم جان!
خودت می دانی نه پشتوانه مالی دارم نه سرپناه و آشنایی در این شهر! خودت هوای منو داشته باش.”
بعد از زیارت به سمت شهرم حرکت کردم. سر از پا نمی شناختم. به محض رسیدن، لباس هایم را جمع کردم و در ساکی چیدم. برای آمدن شنبه لحظه شماری می کردم، اما نمی دانستم قرار است اتفاق دیگری بیفتد و من این بار هم به آرزویم نرسم!
اتفاقی که شاید امتحانی از طرف خداوند بود تا ببینم چند مرده حلاج هستم!
شب شده بود و با حرفی که پدرم زد هاج و واج ماندم! یکی نبود بگوید؛ آخر حاج بابای عزیز چرا الان باید این حرف را بزنی؟! من که آماده سفر شده بودم!
حدود یک سال پیش خواستگاری داشتم و پدرم مخالف بود؛ اما نمی دانم چطور یک دفعه و یک هو الان راضی شده بود؟!
خواستگارم مرد خوبی بودند و در یکی از ادارات دولتی مشغول کار بود. همه از خوبیش حرف می زدند بین همه قابل احترام بودند.
خودم او را می خواستم اما چون یک بار ازدواج کرده بود و همسرش فوت کرده؛ پدرم اعلام نارضایتی کرده بودند!
حالا که من می توانستم سرنوشت دیگری را برای خودم رقم بزنم؛ پدر گرامی با گفتن این حرف تمام معادلاتم را بهم ریخت!
مانده بودم چکار کنم؟! بین معلمی و ازدواج با کسی که دوستش داشتم کدام را انتخاب کنم؟!
دوراهی سختی برایم مقدر شده بود! هر دو هم شیرینی خاص خودشان را داشتند. نمی توانستم یکی را انتخاب کنم و دیگری را بی خیال شوم!
مشورت هم که می کردم، همه می گفتند:
“دنبال معلمی رو بگیری بهتره، مطمئن باش با وجود معلمی خواستگارهای بهتری هم برایت می آید”
اما این حرف ها با وجود عشقی که داشتم در من اثری نمی کرد! چشم و گوشم را بسته بودم و دوست داشتم تجربه دیگری را احساس کنم!
نمی دانم شاید تقدیر من اینگونه بود و گرنه چرا باید هر دو باهم و در یک زمان اتفاق بیفتند!
بالاخره تصمیمم را گرفتم، تصمیمی که شروع ناخوشایند یک انتخاب غلط بود…

 10 نظر

قبولی معلمی

12 آذر 1399 توسط نردبانی تا بهشت

اسمم مائده است، دختر پرجنب و جوشی بودم و سرم درد می کرد برای اردوهای جهادی و تبلیغی. معمولا چند سالی بود عیدها را در کنار خانواده نبودم؛ حالا یا به مناطق جنوبی برای خادمی الشهدا می رفتم یا به مناطق دور و حاشیه نشین برای شرکت در اردوهای جهادی و تبلیغی!
دیگر بین فامیل هم جا افتاده بود که مائده عیدها در خانه نیست!
البته ناگفته نماند پیش فامیل، دوست و آشنا احترام خاصی برایم قائل بودند و بخاطر این اسم خیلی محترم و عزیز بودم. من هم سعی می کردم از این سمت طلبگی نهایت استفاده را ببرم و تا می توانستم با دیگران سنگین رفتار کنم!
روزها چون برق و باد می گذشتند و من بیشتر خلق و خوی طلبگی پیدا می کردم. درسم رو به اتمام بود و کم کم بایستی از حوزه و درس و مشق خداحافظی می کردم. سال چهارم بودم که برای آموزش قرآن و یادگیری احکام به مدارس ابتدایی می رفتم، دلم می خواست من هم جای آن معلم ها بودم و وقت بیشتری را با دانش آموزان سپری می کردم!
خداوند هم صدایم را شنید و دعایم را اجابت کرد، اسمم برای معلمی در تهران انتخاب شد و باید با شهرم و تمام خاطرات طلبگی خداحافظی می کردم و راهی شهری می شدم که نه آشنایی داشتم و نه سرپناهی!
برای مصاحبه که رفتم فهمیدم خیلی سخت می گیرند و هرکسی قبول نمی شود؛ مدام ورد زبانم خدا خدا بود که بین قبولی ها باشم، اما نمی دانستم حکمت خداوند گاهی آن چیزی نیست که تو می خواهی!
به اتاق مصاحبه که رفتم دو خانم و آقایی مسئول این کار بودند. خونسردی خودم را حفظ کردم و با طمانینه بر روی صندلی کنار خانم ها نشستم. سوالات یکی یکی شروع شد و سعی می کردم جوابی بدهم که قابل قبول باشد؛ جایی هم که جواب را نمی دانستم آنها را با حرفایی می پیچاندم تا توانسته باشم ذهنشان را درگیر کنم!
آخرین سوال شان خوب یادم است؛ آقای مسئول پرسید:
“چطور می خوای سختی و تنهایی ماندن در اینجا رو تحمل کنی؟!”
من هم در پاسخ گفتم:
“به نظرم همین که از دیشب تا الان که غروبه، نتونستم و نشده لب به چیزی بزنم و اینقد آرامش دارم پاسخ سوالتون باشه!”
نمی دانستم قرار است الان برای آنها هم ناهار بیاورند و گرنه همچین حرفی نمی زدم! وقتی ناهار براشان آوردند، آن آقا گفتند:
“یه پرس برای خانم هم بذارید اینجا!”
مانده بودم چه بگویم؟! من تشکر می کردم و نمی گرفتم و آنها اصرار می کردند تا بگیرم!
مصاحبه من تمام شد، وقتی خواستم بیرون بیایم از احسنت گفتن و تحویل گرفتنم فهمیدم که قبول هستم!
آن شب با دو نفر از دوستان تصمیم داشتیم به شهرمان برگردیم و منتظر جواب مصاحبه ها بمانیم.
یکی از دوستان با راننده ایی آمده بود که نسبت فامیلی با هم داشتند. من و آن نفر دیگر بدون ملاحظه و فکر به دنبال شان راه افتادیم. از تهران که خارج شدیم، فهمیدم راننده مسیر را بلد نیست و چند باری به جای مسیر قم اراک، سر از جاده کاشان درآوردیم. استرسم زیاد شده بود. حالم بهم می خورد. راننده دوباره برگشت سمت جاده قم تهران تا مسیر را پیدا کند، اما انگار نه انگار. من که دیدم با این راننده کارمان با کرام الکاتبین است تصمیم گرفتم همان جا از آنها جدا شوم و شب را در خانه ی دخترعمه ام در قم بمانم!
وقتی پیاده شدم تمام بدنم می لرزید، چشم هایم بارانی و هق هق گریه هایم امانم را بریده بود.
بعد از اینکه دخترعمه و شوهرش به دنبالم آمدند نفس راحتی کشیدم؛ اما چون از شب قبل هیچی نخورده بودم حالم زیاد خوب نبود.
ساعت 3 نیمه شب با پیام هایی که از آن دختر همراهم برایم آمد، فهمیدم چند بار دیگر مسیر را گم کرده و دو بار هم نزدیک بوده تصادف کند!
بعد از چند روز جواب مصاحبه ها آمدند و با تماسی که گرفتند، فهمیدم…

 6 نظر
  • 1
  • 2
  • ...
  • 3
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6
  • ...
  • 7
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 14
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 80
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 2266
  • 1 ماه قبل: 18216
  • کل بازدیدها: 442550

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • سفرعشق۸۲
  • عید نو عهد نو...

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس