قبولی معلمی
اسمم مائده است، دختر پرجنب و جوشی بودم و سرم درد می کرد برای اردوهای جهادی و تبلیغی. معمولا چند سالی بود عیدها را در کنار خانواده نبودم؛ حالا یا به مناطق جنوبی برای خادمی الشهدا می رفتم یا به مناطق دور و حاشیه نشین برای شرکت در اردوهای جهادی و تبلیغی!
دیگر بین فامیل هم جا افتاده بود که مائده عیدها در خانه نیست!
البته ناگفته نماند پیش فامیل، دوست و آشنا احترام خاصی برایم قائل بودند و بخاطر این اسم خیلی محترم و عزیز بودم. من هم سعی می کردم از این سمت طلبگی نهایت استفاده را ببرم و تا می توانستم با دیگران سنگین رفتار کنم!
روزها چون برق و باد می گذشتند و من بیشتر خلق و خوی طلبگی پیدا می کردم. درسم رو به اتمام بود و کم کم بایستی از حوزه و درس و مشق خداحافظی می کردم. سال چهارم بودم که برای آموزش قرآن و یادگیری احکام به مدارس ابتدایی می رفتم، دلم می خواست من هم جای آن معلم ها بودم و وقت بیشتری را با دانش آموزان سپری می کردم!
خداوند هم صدایم را شنید و دعایم را اجابت کرد، اسمم برای معلمی در تهران انتخاب شد و باید با شهرم و تمام خاطرات طلبگی خداحافظی می کردم و راهی شهری می شدم که نه آشنایی داشتم و نه سرپناهی!
برای مصاحبه که رفتم فهمیدم خیلی سخت می گیرند و هرکسی قبول نمی شود؛ مدام ورد زبانم خدا خدا بود که بین قبولی ها باشم، اما نمی دانستم حکمت خداوند گاهی آن چیزی نیست که تو می خواهی!
به اتاق مصاحبه که رفتم دو خانم و آقایی مسئول این کار بودند. خونسردی خودم را حفظ کردم و با طمانینه بر روی صندلی کنار خانم ها نشستم. سوالات یکی یکی شروع شد و سعی می کردم جوابی بدهم که قابل قبول باشد؛ جایی هم که جواب را نمی دانستم آنها را با حرفایی می پیچاندم تا توانسته باشم ذهنشان را درگیر کنم!
آخرین سوال شان خوب یادم است؛ آقای مسئول پرسید:
“چطور می خوای سختی و تنهایی ماندن در اینجا رو تحمل کنی؟!”
من هم در پاسخ گفتم:
“به نظرم همین که از دیشب تا الان که غروبه، نتونستم و نشده لب به چیزی بزنم و اینقد آرامش دارم پاسخ سوالتون باشه!”
نمی دانستم قرار است الان برای آنها هم ناهار بیاورند و گرنه همچین حرفی نمی زدم! وقتی ناهار براشان آوردند، آن آقا گفتند:
“یه پرس برای خانم هم بذارید اینجا!”
مانده بودم چه بگویم؟! من تشکر می کردم و نمی گرفتم و آنها اصرار می کردند تا بگیرم!
مصاحبه من تمام شد، وقتی خواستم بیرون بیایم از احسنت گفتن و تحویل گرفتنم فهمیدم که قبول هستم!
آن شب با دو نفر از دوستان تصمیم داشتیم به شهرمان برگردیم و منتظر جواب مصاحبه ها بمانیم.
یکی از دوستان با راننده ایی آمده بود که نسبت فامیلی با هم داشتند. من و آن نفر دیگر بدون ملاحظه و فکر به دنبال شان راه افتادیم. از تهران که خارج شدیم، فهمیدم راننده مسیر را بلد نیست و چند باری به جای مسیر قم اراک، سر از جاده کاشان درآوردیم. استرسم زیاد شده بود. حالم بهم می خورد. راننده دوباره برگشت سمت جاده قم تهران تا مسیر را پیدا کند، اما انگار نه انگار. من که دیدم با این راننده کارمان با کرام الکاتبین است تصمیم گرفتم همان جا از آنها جدا شوم و شب را در خانه ی دخترعمه ام در قم بمانم!
وقتی پیاده شدم تمام بدنم می لرزید، چشم هایم بارانی و هق هق گریه هایم امانم را بریده بود.
بعد از اینکه دخترعمه و شوهرش به دنبالم آمدند نفس راحتی کشیدم؛ اما چون از شب قبل هیچی نخورده بودم حالم زیاد خوب نبود.
ساعت 3 نیمه شب با پیام هایی که از آن دختر همراهم برایم آمد، فهمیدم چند بار دیگر مسیر را گم کرده و دو بار هم نزدیک بوده تصادف کند!
بعد از چند روز جواب مصاحبه ها آمدند و با تماسی که گرفتند، فهمیدم…