از معلمی تا ازدواج...
قبول شدم و تماس گرفته بودند تا من چند روز دیگر یعنی شنبه برای گرفتن حکمم به آموزش و پرورش مربوطه بروم.
به قدری خوشحال بودم در پوست خودم نمی گنجیدم! در رویاهایم طعم شیرینی معلمی را می دیدم که می توانم با درسی که در حوزه خوانده ام بهتر بتوانم دانش آموزان را تربیت کنم.
قبل از آمدن به شهرم برای اینکه ساکم را ببندم، راهی حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) شدم تا از خود بی بی برای موفقیت در این راه مدد بگیرم. به بانو گفتم:
“خانم جان!
خودت می دانی نه پشتوانه مالی دارم نه سرپناه و آشنایی در این شهر! خودت هوای منو داشته باش.”
بعد از زیارت به سمت شهرم حرکت کردم. سر از پا نمی شناختم. به محض رسیدن، لباس هایم را جمع کردم و در ساکی چیدم. برای آمدن شنبه لحظه شماری می کردم، اما نمی دانستم قرار است اتفاق دیگری بیفتد و من این بار هم به آرزویم نرسم!
اتفاقی که شاید امتحانی از طرف خداوند بود تا ببینم چند مرده حلاج هستم!
شب شده بود و با حرفی که پدرم زد هاج و واج ماندم! یکی نبود بگوید؛ آخر حاج بابای عزیز چرا الان باید این حرف را بزنی؟! من که آماده سفر شده بودم!
حدود یک سال پیش خواستگاری داشتم و پدرم مخالف بود؛ اما نمی دانم چطور یک دفعه و یک هو الان راضی شده بود؟!
خواستگارم مرد خوبی بودند و در یکی از ادارات دولتی مشغول کار بود. همه از خوبیش حرف می زدند بین همه قابل احترام بودند.
خودم او را می خواستم اما چون یک بار ازدواج کرده بود و همسرش فوت کرده؛ پدرم اعلام نارضایتی کرده بودند!
حالا که من می توانستم سرنوشت دیگری را برای خودم رقم بزنم؛ پدر گرامی با گفتن این حرف تمام معادلاتم را بهم ریخت!
مانده بودم چکار کنم؟! بین معلمی و ازدواج با کسی که دوستش داشتم کدام را انتخاب کنم؟!
دوراهی سختی برایم مقدر شده بود! هر دو هم شیرینی خاص خودشان را داشتند. نمی توانستم یکی را انتخاب کنم و دیگری را بی خیال شوم!
مشورت هم که می کردم، همه می گفتند:
“دنبال معلمی رو بگیری بهتره، مطمئن باش با وجود معلمی خواستگارهای بهتری هم برایت می آید”
اما این حرف ها با وجود عشقی که داشتم در من اثری نمی کرد! چشم و گوشم را بسته بودم و دوست داشتم تجربه دیگری را احساس کنم!
نمی دانم شاید تقدیر من اینگونه بود و گرنه چرا باید هر دو باهم و در یک زمان اتفاق بیفتند!
بالاخره تصمیمم را گرفتم، تصمیمی که شروع ناخوشایند یک انتخاب غلط بود…