نامزدی و بله برون
تصمیمی که با آن همه چیزم را از دست دادم. هر آنچه را تا آن روز کاشته بودم همه را درو کرد، کبریتی به آن زد و آتش شان داد!
من از دو راهی که داشتم؛ ازدواج را انتخاب کردم چون بارها از اساتید شنیده بودم؛ هیچ وقت به خاطر تحصیل و شغل، ازدواج را پس نزنید!
من هم ازدواج را انتخاب کردم، تا روحم را کامل کنم. تا به آرامشی که خدا در آیاتش گفته بود، برسم. تا دینم را کامل کنم…
اما نمی دانستم با این انتخاب، آرامشی را که سال ها در حوزه با هزار زحمت به دست آورده ام؛ از دست می دهم!
قرار مجلس خواستگاری گذاشته شد. استرس عجیبی داشتم، انگار در دلم رخت می شستند!
در رویاهایم هزار جور خیال بافی می کردم!
با تعریف هایی که از همکارها و همه شهر می شنیدم، دلم از این انتخابم قرص تر می شد.
حسن دیگری که این خواستگارم داشت و به خاطرش همه شهر او را می شناختند؛ این بود که شاعر توانمند شهرمان بودند.
من هم از اینکه به خاطر شاعر بودنش، روحش لطیف است و زندگی سختی در پیش نخواهم داشت؛ خوشحال بودم!
بعد از خواستگاری و حرف زدن ما دو تا با هم، قرار شد یک هفته نامزد باشیم و در این مدت کارهای عقد مثل آزمایش و خرید را انجام دهیم. تاریخ عقدمان هم روز 17 ربیع الاول همزمان با ولادت پیامبر مهربانی ها تعیین کردیم!
پیامک هایش را به همراه شعرهایی که برایم می سرود، دلخوشیم را نسبت به آینده بیشتر می کرد. من یک سالی در محیط کار فقط ظاهر این مرد را دیده بودم، رفتارش با ارباب رجوع که می دیدم به صبر و تحملش غبطه می خوردم!
( این را بگویم: چون مربی احکام و قرآن آن اداره بودم، برای همین کارم با ایشان که کارمند بخش فرهنگی بودند؛ همراه بود.)
به اقوام که خبر ازدواجم را با فلانی دادیم؛ همه تحسینم کردند که انتخاب خوبی داشته ام! این باعث می شد، بیشتر نسبت به انتخابم دلگرم بشوم!
ایشان حتی قول داده بودند که کار معلمی ام را در شهر خودمان درست کنند. اعتقاد داشت برای یک زن، معلمی بهترین شغل است.
شاید که نه، قطعا مثل هر دختری آن یک هفته شیرین ترین روزهای زندگیم بود!
باهم به آزمایشگاه رفتیم و آزمایش را انجام دادیم. بعد به سمت طلافروشی رفتیم و اولین خریدمان هم که یک حلقه با نگین های زیاد رویش بود، خریداری کردیم. طلافروش یک قرآن بهمان برای عقد هدیه داد و آن شد اولین هدیه عقد ما!
روز بعد برای خرید لباس به بازار رفتیم. تصمیم داشتم زیاد داماد را به زحمت نندازم. من هرچه سعی می کردم خریدی نکنم، او قبول نمی کرد! بعد از چند ساعت خیابان گردی و خرید، خسته و کوفته راهی خانه شدیم.
بعدازظهر نوبت آرایشگاه داشتم و باید برای شب که بله برون بود، آماده شوم.
با لطف و مدد خداوند مجلس بله برون هم تمام شد و مهریه من یک جلد کلام الله مجید، یک دست آینه و شمعدان، یک حج و کربلا و 114 سکه تمام بهار آزادی قرار دادند!
بالاخره روز عقدم فرا رسید. قرار شد ایشان (علی) به همراه برادرش به دنبال ما بیایند تا به محضر برویم.
حس عجیبی داشتم، حس خوشایندی که البته با استرس همراه بود!
ساعت 9 قرار بود بیایند به ساعت که نگاه کردم، عقربه روی 10 را نشان می داد و آنها هنوز نیامده بودند…
پ.ن: بیت شعرهایی که دوران نامزدی برایم سرود 👇 👇 👇
ابریم ابری ابری نای باریدن ندارم
شانه ی مهر تو باید که بگریم که ببارم
🌹 🌹 🌹
منم و خنده ی پیدا منم و گریه ی پنهان
کوه من دامنه ات کو که بر آن سر بگذارم
🌹 🌹 🌹
نقره داغ زندگانی به کنار تو رسیدم
زخمی تیغ زمانه به بهار تو رسیدم
🌹 🌹 🌹
به یکی گونه روان است شطی از خون دل من
به یکی دیگرم امید که کنار تو رسیدم
اگر شعرش رو فرستادم گفتم تا بدونید با اتفاقی که برای زندگیم افتاد چه رنجی رو تحمل کردم و بببینید من انتخابی کردم که فکر می کردم درسته. نمیدونم چرا اینطوری شد؟!