یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

عشق‌بازی در تاکسی!

02 شهریور 1398 توسط نردبانی تا بهشت

گاهی وقتها عشقی که تو چشم‌هایِ دختر، پسرهایِ قدیم که الان سنی ازشان گذشته می‌بینی، بین چشم‌هایِ جوان‌هایِ الان نمی‌بینی!

کنارم در تاکسی پیرزن و پیرمردی نشسته بودند، با وجودِ بی‌وفایی روزگار باز هم عشق‌شان نسبت به هم کم که نشده بود هیچ، بیشتر هم شده بود!

سرم در گوشیِ خودم بود، که گوشه‌ی چشمم سر خورد سمتِ دست‌هایِ پیرزن و پیرمرد!

پیرمرد دستش را گذاشته بود رویِ دستِ پیرزن و محکم گرفته بود در دستش!

دیدی مادرهایمان چقدر خجالتی هستند این‌جور مواقع؟!

پیرزن هم هرچه تقلا می‌کرد، که دستش را به بهانه چادر درست کردن و روسری محکم کردن، بیرون بکشد، مگر می‌شد!

طوری عاشق‌، معشوق‌بازی در می‌آوردند، که دلت برایِ این‌جور عشق‌هایِ واقعی غنج می‌رفت و قند در دلت آب می‌شد!

 11 نظر

حفظ قرآن رو رها کن برو معلم شو

01 شهریور 1398 توسط نردبانی تا بهشت

پدر و مادرها خیلی در سرنوشت فرزندان‌شان مؤثر هستند. گاهی وقتها شاید سبب گمراهی بچه‌ها هم باشند. 

آخرِ کار هم که می‌بینند کار از کار گذشته و فرزندشان زمین تا آسمان با آن چیزی که می‌خواستند فرق دارد و فرزند تبدیل شده به موجودی ناشناخته که حتی دیگر برایِ خودشان هم غریبه است، فریادِ واحسرتایشان گوش فلک را کر می‌کند!

با مادری هم‌صحبت شدم که دخترش هم کنار‌دستش نشسته بود. از حرف‌هایِ این مادرمان واقعا دلم گرفت. از دخترش گفت: که تربیت‌معلم می‌خواند و قرار است معلم شود.

مادرِ عزیزمان خیلی از آینده دخترش خوشحال بود! با شادی‌ای که در چهره‌اش موج می‌زد گفت:

“خداروشکر پول توجیبی خودش رو داره!”

اما حرف‌هایش به دلم نمی‌نشست! دخترش سه سالِ پیش در حال حفظ قرآن بوده و تقریبا سه جزء را حفظ کرده بود! اما مادرش که می‌بیند نان‌و‌روغن در حفظِ قرآن نیست و آینده نان‌و‌آبداری ندارد، مانع ادامه حفظ می‌شود! 

حرف خودش است که می‌گفت:

“سه سال پیش دخترم سه جزء قرآن حفظ کرد، اما دیدم هیچ سودی ندارد، نگذاشتم ادامه دهد و گفتم بشین برایِ دانشگاه بخون!”

نگاهی به دخترش انداختم و آه سردی بخاطر وضعِ نامناسبش کشیدم، نمی‌گویم:

“او بد بود و من خوب! چون خدا به دل‌ها آگاه است و شاید او فقط ظاهرش نامناسب باشد و باطنش از من بهتر باشد.”

اما می‌گویم:

 "اگر راه قرآن را ادامه می‌داد، شاید هیچ‌وقت اینطور نمی‌شد!”

ولی مادرش از این وضعش خوشحال بود و می‌گفت:

“قرآن فقط برایِ قیامت خوبه ولی این دنیا باید خوش باشی و تا پول نداشته باشی نمی‌توانی خوب و خوش زندگی کنی!”

گفتم: 

“خاله‌جان! این دنیا چند روز بیشتر نیست، تمام میشه ولی آخرت و قیامت ماندگارئه”

سلیقه‌ها تغییر کرده و مردم خوشبختی را فقط در پول و ثروت می‌دانند، یادشان رفته؛ خوشبختی دلِ شاد داشتن است، خوشبختی آرامش روح و روان داشتن است. خوشبختی یعنی اگر روزی عمرت تمام شد و سرت را بر زمین گذاشتی، هراسی از شب اول قبر نداشته باشی! آن شب دارا و ندار فرقی ندارند، نمی‌پرسند:

“چند ماشین و خانه و ویلا داری!”

آن شب از ایمانت می‌پرسند و از عمرت که در چه راهی صرف کردی!

کاش تا دیر نشده قدری تفکر کنیم و به آن شب بیاندیشیم!

 24 نظر

زیرزمینِ مخوف و ماجرای افتادن من در آن

27 مرداد 1398 توسط نردبانی تا بهشت

تا بیست، سی سالِ پیش، شب‌نشینی، مهمانی‌هایِ خانوادگی و دورهمی‌ها فوق‌العاده زیاد بود. نه چشم‌و‌هم‌چشمی بود و نه تجملاتی! برایِ افراد دورهم بودن و اینکه دقایقی را باهم خوش باشند، مهم بود.

کودکی من هم اینگونه سپری شد. تا غروب که در کوچه با دختر، پسرهایِ همسایه وسط‌بازی و فوتبال‌بازی می‌کردم. شب هم بعد از نوش‌جان کردنِ شام همراه پدر راهیِ خانه همسایه و اقوام می‌شدم. 

همسایه‌هایمان خیلی باهم رابطه‌یِ نزدیکی داشتیم، خانواده‌ها از فامیل بهم نزدیک‌‌تر بودند. 

عروسی یا خدای‌ناکرده مجلس ختمی بود به کمک هم می‌آمدند و به بهترین نحو آن را به انجام می‌رساندند.

روزِ اول عید برایم بهترینِ روزها بود. از اولِ کوچه، اولین خانه، مردش بیرون می‌آمد و به عیددیدنیِ دومین خانه همسایه می‌رفت، مردِ خانه دوم هم، اولی را همراهی می‌کرد و راهیِ خانه سوم می‌شدند، همین‌طور ادامه می‌دادند تا به آخرِ کوچه می‌رسیدند و از هم جدا می‌شدند. 

بزرگ و کوچک هم نداشت، که مثل الان بگویند او کوچکتر است اول بیاید پیشِ من یا من از فلانیِ ناراحتم و نمی‌آیم، در کار نبود!

شب‌نشینی‌ها هم خیلی برایم خاطره‌انگیزند، مخصوصا شبی را که در زیرزمینِ مخوف‌مان افتادم! 

همراه پدرجان شب را به خانه‌یِ یکی از همسایه‌ها رفتیم. آنها گرمِ صحبت بودند و من بخاطرِ بازیی که در طولِ روز داشتم، خسته بودم و خوابم می‌آمد! از آنجا که در کودکی دختربچه‌ی خجالتی بودم، بین جمع نمی‌توانستم بگویم خوابم می‌آید. رفتم و درِگوشی به بابام گفتم:

“بابا خوابم میاد”

باباجان رو کردند به پسر همسایه که چند‌ سالی اختلاف سنی داشتیم و گفتند:

“دخترم را به خانه‌مان ببر که خوابش می‌آید.”

کاش لال می‌شدم و اصلا نمی‌گفتم خوابم می‌آید! 

همراه پسرِ همسایه راهیِ خانه شدم. 

دربِ خانه را زدند و مادرم درب را باز کردند.

به مادرم گفتند:

“خاله شیرین، دخترتان خوابش می‌آید، تنها بود همراهش آمدم”

زیرزمین ورودیِ خانه، پشتِ در بود و پدرجان شب‌ها درِ  زیرزمین را باز می‌کرد تا هوایِ تازه بخورد و بویِ نمش برطرف شود. 

او من را تحویل مادرم داد. من پایِ اولم را گذاشتم؛ چشمتان روز بد نبیند! از بختِ بد برق‌ها رفتند و دنیا جلویِ چشمانم تیره و تار شد و من با کله درونِ زیرزمینی که ده پله می‌خورد، افتادم و صدایِ آهم به آسمان رفت!

خنده‌دارتر از این وقتی بود که پسرِ‌ همسایه دست‌پاچه به خانه‌شان می‌رود و با صدایِ بلند به بابام می‌گوید:

“دخترت افتاد درون زیرزمین!!!!”

پ.ن: تصویر فوق زیرزمینیِ خوشگلی است و با زیرزمین‌هایِ آن زمان، زمین تا آسمان فرق دارد! از آنجا که آن زمان گوشیِ اندروید نبود تا عکسِ زیرزمینِ مخوف را بگیرم، این عکس را از اینترنت به سرقت بردم!

 6 نظر

دختر و پسر بی‌خانمان

27 مرداد 1398 توسط نردبانی تا بهشت

پسرعموم اومد پیشم براش یه متن بنویسم. وقتی موضوع متنش رو پرسیدم خیلی تعجب کردم! اصلا فکرش رو نمی‌کردم اهل این‌ کارها باشد. بعضی‌ها یه کار کوچیک انجام می‌دهند و کلی عکسِ سلفی می‌گیرند و در همه جا به اشتراک می‌گذارند. بعد اینها در چند قدمی ما هستند و نمی‌دونیم اهلِ کارِ خیر برایِ غریبه‌ها هستند، البته برایِ فامیل هیچ‌وقت کم‌ نمی‌گذارند.

متنش برایِ تشکر و قدردانی از چند نفر از دوستاش بود و بهم گفت:

“یه دختر و پسری از نعمت محبت مادری محروم هستند و خونه هم ندارند و هر روز در خونه این و اون هستند. با دوستان معلم نشستیم و تصمیم گرفتیم براشون یه خونه بسازیم.”

پول رو رویِ هم می‌ذارند و مصالح رو خریداری می‌کنند، بعد هم از یه گروه جهادی ۲۱ نفره تو شهر، درخواست کمک می‌کنند و چند روزه ساختمان رو می‌سازند. 

الان هم فقط ایزوگامش مونده تا ساختمان تکمیل شود.

واقعا الان به حرف رهبری ایمان می‌آورم. کار فرهنگی و خودجوشِ تمیز!

کافی است تنها اراده باشد، آن وقت است که می‌توان اگر کارِ خیر حتی غیرممکن هم باشد جوانان این مرزوبوم اون رو ممکن می‌کنند.

پ.ن: عکس مربوط به اردویِ جهادیِ دیگری است که از اینترنت گرفتم.

 4 نظر

لقمه حرام

24 مرداد 1398 توسط نردبانی تا بهشت

سکانس اول:

امروز را فقط، از سنگِ ترازو مقدار کمی بدزدم، از آنجایی که کم است کسی نمی‌فهمد! ذره‌ای از آن و ذره‌ای از این، رویِ زندگیم اثری نمی‌ڱذارد! یادم می‌رود:

“تخم‌مرغ دزد، شترمرغ دزد می‌شود” ‌

و فراموش کرده‌ام دزدی، دزدی است و أثر خود را می‌گذارد و کم و زیاد ندارد!

سکانس دوم:

رفتم سرکار، منتظر پیام‌هایم باش! رویِ صندلیِ میزم می‌نشینم و گوشی را برمی‌دارم. شروع می‌کنم به پیام دادن، بابا چند دقیقه است فقط، ارباب‌رجوع وقت دارد به جایی برنمی‌خورد، چند لحظه‌ای منتظرِ امضاء من بماند! ‌ساعت ۹ شد باید بروم صبحانه بخورم، همین‌جا بمان تا بیایم و کارت را راه بیاندازم! 

سکانس سوم:

کرایه‌ات اینقدر می‌شود، به من هم ربطی ندارد! چند مسیر شده است و من هم بنزین می‌زنم، آب که مصرف نمی‌کند! 

خوب شد، پانصد تومان به کسی ضرر نمی‌زند اما من با این پانصدها می‌توانم چرخ ماشینم را بچرخانم! اینها پول خورد برایِ ملت است، اما برایِ من:

“قطره قطره جمع گردد و آنگهی دریا شود”

لقمه حرام، چیزی که کم و زیاد ندارد. بزرگ و کوچک ندارد. آتش است که وارد خانه‌ات می‌کنی! 

دزدی فقط از دیوار مردم بالا کشیدن نیست!

منِ طلبه هم می‌توانم مصداقش باشم، با کم‌کاری در درس خواندن، با دیر به کلاس رفتن، سرکلاس با بغل‌دستی حرف زدن و خاطره تعریف کردن! آری من هم از خمس امام زمان که برایم خرج می‌شود دزدی می‌کنم!

شیطان به راه‌هایِ مختلف تو را به دام می‌اندازد. یکی که ایمانش کمتر است آنطوری و کسی که ایمانش بیشتر است از راه عبادت و…

عزیزی می‌گفت:

“در نماز هم می‌توان دزدی کرد! از رکوعت مقداری می‌دزدی و از سجده‌ات مقداری! سر بر سجده می‌گذاری اما مقداری از ذکر سجده را نمی‌گویی و تند‌تند بلند می‌شوی و این هم مصداق دزدی است!”

لقمه حرام، بجایِ گوشت و خون به تنِ فرزندت می‌چسبد و کم‌کم أثرش را در زندگیت می‌بینی! 

فرزندت خلاف‌کار در‌میاید، نمازخوان نیست، دین را کنار گذاشته و کافر شده است! 

با خودت می‌نشینی و فکر می‌کنی:

“خدایا من در تربیت اولادم کوتاهی نکردم، چرا اینگونه شده است؟!”

فراموش کرده‌ای لقمه حرام به خوردش داده‌ای و حال اینگونه افعی گشته است!

لقمه حرام که وارد زندگیت کردی، دیگر نه می‌توانی حجاب دخترت را مواظبت کنی، نه غیرت فرزندت را و نه حیایِ همسرت را! همه چیز از عهده‌ات خارج می‌شود و دیگر کاری از دستت ساخته نیست!

#پی‌نوشت 

خداوند در قرآن آیات ۲۹ و ۳۰ سوره مبارکه نساء  می‌فرمایند:

“يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ إِلَّا أَنْ تَكُونَ تِجارَةً عَنْ تَراضٍ مِنْكُمْ وَ لا تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ إِنَّ اللَّهَ كانَ بِكُمْ رَحِيماً* وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ عُدْواناً وَ ظُلْماً فَسَوْفَ نُصْلِيهِ ناراً وَ كانَ ذلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسِيراً] 

اى اهل ايمان! اموال يكديگر را در ميان خود به باطل [و از راه حرام و نامشروع ] مخوريد، مگر آن كه تجارتى از روى خشنودى و رضايت ميان خودتان انجام گرفته باشد و خودكشى نكنيد؛ زيرا خدا همواره به شما مهربان است.* و هر كه خوردن مال به باطل و قتل نفس را از روى تجاوز [از حدود خدا] و ستم [بر خود و ديگران ] مرتكب شود، به زودى او را در آتشى [آزار دهنده و سوزان ] درآوريم؛ واين كار بر خدا آسان است.”

 4 نظر
  • 1
  • ...
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
  • 7
  • 8
  • ...
  • 9
  • ...
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • ندا فلاحت پور
  • صاحل الامر

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 103
  • دیروز: 725
  • 7 روز قبل: 2991
  • 1 ماه قبل: 18941
  • کل بازدیدها: 443275

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • چشمه
  • خیرمحض

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس