عشقبازی در تاکسی!
02 شهریور 1398 توسط نردبانی تا بهشت
گاهی وقتها عشقی که تو چشمهایِ دختر، پسرهایِ قدیم که الان سنی ازشان گذشته میبینی، بین چشمهایِ جوانهایِ الان نمیبینی!
کنارم در تاکسی پیرزن و پیرمردی نشسته بودند، با وجودِ بیوفایی روزگار باز هم عشقشان نسبت به هم کم که نشده بود هیچ، بیشتر هم شده بود!
سرم در گوشیِ خودم بود، که گوشهی چشمم سر خورد سمتِ دستهایِ پیرزن و پیرمرد!
پیرمرد دستش را گذاشته بود رویِ دستِ پیرزن و محکم گرفته بود در دستش!
دیدی مادرهایمان چقدر خجالتی هستند اینجور مواقع؟!
پیرزن هم هرچه تقلا میکرد، که دستش را به بهانه چادر درست کردن و روسری محکم کردن، بیرون بکشد، مگر میشد!
طوری عاشق، معشوقبازی در میآوردند، که دلت برایِ اینجور عشقهایِ واقعی غنج میرفت و قند در دلت آب میشد!