یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

معرفی برای ازدواج در سرپل

25 مرداد 1398 توسط نردبانی تا بهشت

نزدیک‌هایِ ظهر بود و بین جمعی از خانم‌ها نشسته بودم. هرکدام سوالی از زندگیم می‌پرسیدند. به خیال‌شان، من ازدواج کرده‌ام و همسرم در بین آقایان گروه است. وقتی گفتم: هنوز مجرد هستم، دهان‌شان از تعجب باز ماند! هرکدام حرفی می‌زدند. صحبت یکی از آنها برایم خیلی خنده‌دار و جالب بود، رویش را به سمتم گرداند و گفت:

“حیف نیست دختر به این خوبی و زیبایی هنوز ازدواج نکردی؟! اگر روزهایِ اولِ زلزله به اینجا می‌آمدی، طلبه و پسر مذهبی زیاد بود و هر طرف سر می‌چرخاندی در حالِ کمک بودند، می‌توانستی یکی‌شان را برایِ خودت انتخاب کنی!”

از حرفش با صدایِ بلند خنده‌ام گرفت و گفتم:

“خاله‌جان بعد چطوری در آن موقعیتِ حساس و وحشتناک من به دنبال همسر می‌بودم؟! آن روزها سرپل قیامت بود، چشم‌ها همه گریان و چهره‌ها همه نگران و اندوهناک بودند”

لبخندی زد و گفت:

“دخترم خودم واسطه می‌شدم و معرفیت می‌کردم!!”

به این همه خوب بودن‌شان لبخند می‌زدم و برایِ شنیدنِ حرف‌هایِ شیرین‌شان سراپا گوش شده بودم. 

از همسرداری حرف به میان آمد و آنقدر با آب‌و‌تاب از وظیفه زن نسبت به همسر صحبت می‌کردند، که انگشت به دهان مانده بودم! 

می‌دانستم از عزیزانِ اهلِ سنت هستند ولی خودشان انکار می‌کردند و می‌گفتند: شیعه هستند! سنی‌ بودن‌شان را از کارهایی که انجام می‌دادند، متوجه شده بودم! با این حال برایم مهم صحبت کردن با آنها بود و مذهب‌شان زیاد اهمیت نداشت و سعی می‌کردم در آخر جلسه و صحبت، از ائمه “علیهم‌السلام” و لو با جاری کردن نام‌شان بر زبان، حرفی  زده باشم!

بارها در فضایِ مجازی دیده‌ام، عده‌ای بی‌بصیرت‌، با حرف‌هایِ نسنجیده دست به اختلاف‌پراکنی بین شیعه و سنی می‌زنند و وحدت مسلمانان را به نفع دشمن از بین می‌برند. اما من گوش‌ به فرمانِ رهبرم هستم که همیشه تأکید می‌کنند زمانی که بین برادران و خواهران اهل سنت هستید، سعی کنید از عواملی که باعث تفرقه می‌شود، پرهیز و وحدت را حفظ کنید. 

 10 نظر

پذیرایی از من

22 مرداد 1398 توسط نردبانی تا بهشت

گروهی برایِ اجرایِ تئاتر انتخاب شد و تمرین را شروع کردند.

بقیه گروه هم به منطقه مورد نظر می‌رفتیم و وظیفه‌مان را طبقِ توانمندی که داشتیم، انجام می‌دادیم.

چند نفر از آقایان با پسربچه‌ها بازی می‌کردند، چند نفر از خانم‌ها هم با دختربچه‌ها. 

من هم طبق معمول، با وجود دوست داشتن برایِ بازی کردن با پسربچه‌ها و دختربچه‌ها، نیرویِ اضافی بودم و مجبور بودم به جمع خانم‌ها بروم و با آنها وقت بگذرانم!

هرچند نسبت به بقیه، حال و هوایم بهتر و خوش بحالم شده بود. آنها خسته می‌شدند، اما! خانم‌ها از من پذیرایی می‌کردند و انگاری برایِ مهمانی به کانکس‌شان رفته بودم. بعضی روزها هوا سرد بود و چایی داغی سرما را از تنت خارج می‌کرد، آن‌وقت بود که همه خط‌و‌نشان برایم می‌کشیدند تا برایِ آنها هم ببرم!

بین خانم‌ها که می‌نشستی از هر دری حرف می‌زدند. نمی‌خواستم مسائل دینی را برایشان بازگو کنم اما طوری صحبت را می‌پیچاندم تا ذهنشان درگیر شود و مجبور به پرسیدن سوال شوند!

خانم‌هایِ مهربانی که دلت برایِ رفتن بینشان و هم‌کلام شدن با آنها، غش می‌رفت.

بعضی وقت‌ها اصلا متوجه نبودم و همین‌طور راه را ادامه می‌دادم و به دنبال جمعی از زن‌ها می‌گشتم تا بینشان بنشینم و آن‌موقع می‌فهمیدم چقدر از گروه دور شده‌ام! ترسی درونم ایجاد می‌شد و از وهابی‌هایی که آنجا بودند، هراس داشتم! اما طوری رفتار می‌کردم که هیچ‌کس متوجه ترسم نشود. به محض برگشتن، نفسِ عمیقی می‌کشیدم و به خودم می‌گفتم:

“امروز هم سرت را زیر آب نکردند!”

 16 نظر

ترس از ترور

19 مرداد 1398 توسط نردبانی تا بهشت

برایِ اردویِ جهادی راهی منطقه سرپل‌ذهاب شدیم. قبل از اینکه حرکت کنیم تمام کارهایِ عقب‌افتاده را انجام دادم، ترسی از این منطقه در دلم بود! البته این ترس را اطرافیان به جان‌مان انداختند! چند نفری از گروه که سر‌دسته‌شان یکی از روحانی‌های ِمثلا شجاع و نترس بود، کنار کشیدند و گفتند: نمی‌آییم! از من هم خواستند نروم! بخاطر اینکه قبلا ایشان با من تماس گرفته و دعوتم کرده بودند، علت نیامدن را جویا شدم! وقتی فهمیدم به دلیل ناامنی منطقه نمی‌آیند، خیلی راحت و آسوده جواب دادم:

“روز اولی من گفتم اینجا امن نیست و نمی‌آیم! شما قسم خوردید که امنیت برقرار است و شماره من رو به مسئول اردوهایِ جهادی استان دادید تا ایشون من رو راضی کنند. وقتی به ایشون گفتم می‌آیم دیگه زیر حرفم نمی‌زنم و انصراف بدهم”

بماند، این حرفم به گوشِ مسئول اردوهایِ استان رسید هربار من را می‌دید تحسینم می‌کرد که شما از آن روحانی شجاع‌تر بودید و آفرین به شما که محکم ایستادید و گفتید: 

” چون گفتم می‌آیم، زیر حرفم نمی‌زنم”

خلاصه پیشِ هرکسی از من تعریف می‌کرد و با وجود اینکه اولین بارم بود با این گروه استانی می‌رفتم، من را به عنوان مسئول خواهران انتخاب کردند و هرجایی برایِ شناسایی می‌رفتند من را به همراه می‌بردند! هرکاری می‌کردند با من قبلش مشورت می‌کردند، به دیدار امام‌جمعه، فرمانده سپاه و دیگر رئیس و رؤسایِ شهر برایِ شرح برنامه‌هایِ گروه می‌رفتند من را نیز به همراه خود می‌بردند!

به منطقه رسیدیم روز اول که برایِ شناسایی رفتیم، متوجه شدیم مردم به دلیل زلزله و سکونت‌شان در کانکس، نه به احکام نیاز دارند نه به مسائل زناشویی و اخلاقی! چند سالی بود در کانکس زندگی می‌کردند و فقط‌و‌فقط به دو گوشِ شنوا برایِ شنیدن دردودل‌هایِ‌شان و تعریف لطیفه یا نکته بامزه‌ایی برایِ نشاندن لبخندی بر لبان‌شان نیاز داشتند!

برنامه را تغییر دادیم و قرار شد برایِ بچه‌ها تئاتر طنز را اجرا کنیم. خداروشکر یکی از آقایان گروه که کارگردان و طنزنویس بودند، برنامه را به دست گرفتند.

“حالا بماند ایشان هم قاری بودند و هم مداح. در اردو خیلی از وجودشان برایِ برنامه‌هایِ فرهنگیِ درون‌گروهی استفاده کردیم.”

برنامه‌ایی هم که برایِ خانم‌ها گذاشتیم این شد، در بین آنها برویم و با آنها بنشینیم. به دردودل‌شان گوش دهیم و سنگ صبوری برایِ حرفایِ‌شان باشیم.

 4 نظر

چند ساعتی با پسر بچه‌هایِ دوست‌داشتنی

28 تیر 1398 توسط نردبانی تا بهشت

به همراه چند نفر از بسیج دانشجویی چند ساعتی را به یکی از روستاهایِ دورافتاده رفتیم.

وقتی رسیدیم، همه آمده بودند. دختربچه‌هایِ پنج‌،شش‌ساله‌ای که با چادر ملی و محجبه مشتاقانه ایستاده بودند و پسربچه‌هایِِ دوست‌داشتنی کم‌سن و سالی که تمام کارهایشان درسِ مردانگی بود و جوانمردی!

من و یکی از دوستان مسئول پسرها شدیم. کلاسی را انتخاب کردیم اما کلاس خالی از فرش و صندلی بود! رفتند و هرکدام صندلی را برای خود به همراه آوردند. بر روی صندلی که نشستند، باید چند سوال می‌پرسیدم تا سطح معلوماتشان را متوجه شوم. بعد از معرفیشان، سوالات را پرسیدم. از ائمه و غیبت امام زمان پرسیدم تا نماز و روزه! باوجود سن کم اطلاعاتشان خوب بود. طلبه‌هایی که قبل از ما رفته بودند، خیلی خوب آموزششان داده بودند!

بعد از نیم‌ساعتی بحث و تبادل‌نظر، با بازی و فوتبال سرگرمشان کردیم! پسر است و بازی فوتبال دیگر! غیرِ فوتبال هیچ بازی دیگه‌ای نمی‌بینند. حتی فشار گرما و تابش تشعشعات شدید خورشید هم آنها را از فوتبال باز نمی‌دارد. 

هرچه داد زدم که حیاطِ مدرسه سایه ندارد و خون‌دماغ می‌شوید بی‌فایده بود و با لوس کردن خودشان گفتند:

“خاله عیبی نداره عادت داریم، بعدم ده دقیقه یکبار استراحت می‌کنیم”

بعد از انتخاب سرپرست برای هر گروه، یارگیری کردند و بازی را شروع کردند.

به صورتشان نگاه که می‌کردی، هیجان در آن موج می‌زد. علاقه زیاد به فوتبال، گرمایِ شدید هوا را برایشان به نسیمی خنک تبدیل کرده بود.

بینشان پسربچه هشت‌ساله‌ای به اسمِ امیرپارسا بود که بیشتر از سنش می‌فهمید. بعد از ده دقیقه‌ای فوتبال، برایِ استراحت که آمدند، به هرکدام کیک و تکدانه‌ای دادیم. بعد از خوردن، آشغال‌ها را درون کارتن ریختند اما در هنگامِ فوتبال دوباره آشغال‌ها پخش زمین شدند! امیرپارسا بدون اینکه کسی به او بگوید، کارتن را برداشت و شروع کرد به جمع کردن دوباره آشغال‌ها. امیرپارسا با سنِ کمش درس بزرگی به همه داد!

پ.ن: عکس مربوط به اردوی جهادی دیگری است به دلیل نداشتن گوشی مناسب، نشد از این پسربچه‌ها عکس بگیرم .

 3 نظر

عبرت

06 خرداد 1398 توسط نردبانی تا بهشت

چند سالی است به روستایِ آبا و اجدادیم برای تبلیغ می‌روم. خانم‌ها مسجدِ روستا را به تسخیر خودشان درآورده‌اند و من را برایِ برگزاری مراسم شب‌های قدر دعوت می‌کنند!

دیروز غروب هم مثل قبل رفتم و مهمان عمویِ مادری شدم!

زنِ عموجان، مسن بود و مهربان! با کارهایی که برایم انجام می‌داد، شرمنده می‌شدم!
خودش سجاده‌ای را برایم پهن کرد و چادر نمازی برایم آورد!

از گذشته و سختی‌هایی که آن روزگارها مردم داشتند برایم تعریف کرد!

چشم و گوشم را سپرده بودم به خاطراتش! خاطراتی که گاهی رنج و سختی بودند و گاهی همراه با خوشی و شادی!

گاهی ناراحت می‌شدم و چهره در هم می‌کشیدم و گاهی لبخندی گوشه لبهایم، جا خوش می‌کرد!

از روابطِ نزدیک خویشاوندی در آن روزگاران برایم تعریف می‌کرد و من حسرت‌کنان، به او خیره شده بودم!
چه خوب بوده که آنقدر به هم نزدیک بوده‌اند، که ناهار و شامی که درست کرده‌اند، با دیگران تقسیمش می‌کرده‌اند و تنهایی آن را نمی‌خوردند!

از موادِ سالمِ غذایی آن زمان گفت که هرچه داشته‌اند، سال بوده و ارگانیک!
آن روزگار خبری از غذاهایِ متنوع الان نبوده و تنها روغنی که مصرف کرده‌اند، روغن حیوانی بوده است!

از سختی‌هایی که کشیدند تعریف کرد و گفت الان همه چیز مهیا است اما شکرگزاری، مهربانی و عطوفت از سفره‌ها رخت بربسته و جای خودش را به ناشکری داده است!

با خودم گفتم:
غیر از این نیست که قرآن بارها، انسان را گوشزد کرده است که از گذشتگان پند و اندرز گیر، از آنان درس گیرید و راهی که رفته‌اند دیگر شما نروید؟!

پس چرا این روزها، مردم با وجودِ نعمت‌های خداوند و قدرت خرید حداقل‌ها و نبود قحطی، لب به شکایت باز می‌کنند و همیشه زبانِ اعتراضشان، “گوش فلک را کر” کرده است!

آیا دلمان برای قحطی‌های گذشتگان تنگ شده است، که حتی برای به دست آوردنِ نانی، جان خود را از دست می‌دادند؟!

#پی‌نوشت

“أَوَلَمْ یَسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَیَنظُرُوا کَیْفَ کَانَ عَاقِبَةُ الَّذِینَ مِن قَبْلِهِمْ کَانُوا أَشَدَّ مِنْهُمْ قُوَّةً وَأَثَارُوا الْأَرْضَ وَعَمَرُوهَا أَکْثَرَ مِمَّا عَمَرُوهَا وَجَاءتْهُمْ رُسُلُهُم بِالْبَیِّنَاتِ فَمَا کَانَ اللَّهُ لِیَظْلِمَهُمْ وَلَکِن کَانُوا أَنفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ

آیا آنان روى زمین سیر نکردند تا ببینند عاقبت کسانى که پیش از آنان بودند، چگونه بود. آن‌ها در قدرت و ایجاد آثار مهم در زمین از این‌ها برتر بودند ولى خداوند ایشان را به گناهانشان گرفت و در برابر عذاب او وسیله دفاعى نداشتند.

سوره مبارکه روم، آیه 9″

 2 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • صاحل الامر
  • ندا فلاحت پور

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 477
  • دیروز: 788
  • 7 روز قبل: 2412
  • 1 ماه قبل: 18235
  • کل بازدیدها: 442550

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • سفرعشق۸۲
  • چشمه

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس