ترس از ترور
برایِ اردویِ جهادی راهی منطقه سرپلذهاب شدیم. قبل از اینکه حرکت کنیم تمام کارهایِ عقبافتاده را انجام دادم، ترسی از این منطقه در دلم بود! البته این ترس را اطرافیان به جانمان انداختند! چند نفری از گروه که سردستهشان یکی از روحانیهای ِمثلا شجاع و نترس بود، کنار کشیدند و گفتند: نمیآییم! از من هم خواستند نروم! بخاطر اینکه قبلا ایشان با من تماس گرفته و دعوتم کرده بودند، علت نیامدن را جویا شدم! وقتی فهمیدم به دلیل ناامنی منطقه نمیآیند، خیلی راحت و آسوده جواب دادم:
“روز اولی من گفتم اینجا امن نیست و نمیآیم! شما قسم خوردید که امنیت برقرار است و شماره من رو به مسئول اردوهایِ جهادی استان دادید تا ایشون من رو راضی کنند. وقتی به ایشون گفتم میآیم دیگه زیر حرفم نمیزنم و انصراف بدهم”
بماند، این حرفم به گوشِ مسئول اردوهایِ استان رسید هربار من را میدید تحسینم میکرد که شما از آن روحانی شجاعتر بودید و آفرین به شما که محکم ایستادید و گفتید:
” چون گفتم میآیم، زیر حرفم نمیزنم”
خلاصه پیشِ هرکسی از من تعریف میکرد و با وجود اینکه اولین بارم بود با این گروه استانی میرفتم، من را به عنوان مسئول خواهران انتخاب کردند و هرجایی برایِ شناسایی میرفتند من را به همراه میبردند! هرکاری میکردند با من قبلش مشورت میکردند، به دیدار امامجمعه، فرمانده سپاه و دیگر رئیس و رؤسایِ شهر برایِ شرح برنامههایِ گروه میرفتند من را نیز به همراه خود میبردند!
به منطقه رسیدیم روز اول که برایِ شناسایی رفتیم، متوجه شدیم مردم به دلیل زلزله و سکونتشان در کانکس، نه به احکام نیاز دارند نه به مسائل زناشویی و اخلاقی! چند سالی بود در کانکس زندگی میکردند و فقطوفقط به دو گوشِ شنوا برایِ شنیدن دردودلهایِشان و تعریف لطیفه یا نکته بامزهایی برایِ نشاندن لبخندی بر لبانشان نیاز داشتند!
برنامه را تغییر دادیم و قرار شد برایِ بچهها تئاتر طنز را اجرا کنیم. خداروشکر یکی از آقایان گروه که کارگردان و طنزنویس بودند، برنامه را به دست گرفتند.
“حالا بماند ایشان هم قاری بودند و هم مداح. در اردو خیلی از وجودشان برایِ برنامههایِ فرهنگیِ درونگروهی استفاده کردیم.”
برنامهایی هم که برایِ خانمها گذاشتیم این شد، در بین آنها برویم و با آنها بنشینیم. به دردودلشان گوش دهیم و سنگ صبوری برایِ حرفایِشان باشیم.