چند ساعتی با پسر بچههایِ دوستداشتنی
به همراه چند نفر از بسیج دانشجویی چند ساعتی را به یکی از روستاهایِ دورافتاده رفتیم.
وقتی رسیدیم، همه آمده بودند. دختربچههایِ پنج،ششسالهای که با چادر ملی و محجبه مشتاقانه ایستاده بودند و پسربچههایِِ دوستداشتنی کمسن و سالی که تمام کارهایشان درسِ مردانگی بود و جوانمردی!
من و یکی از دوستان مسئول پسرها شدیم. کلاسی را انتخاب کردیم اما کلاس خالی از فرش و صندلی بود! رفتند و هرکدام صندلی را برای خود به همراه آوردند. بر روی صندلی که نشستند، باید چند سوال میپرسیدم تا سطح معلوماتشان را متوجه شوم. بعد از معرفیشان، سوالات را پرسیدم. از ائمه و غیبت امام زمان پرسیدم تا نماز و روزه! باوجود سن کم اطلاعاتشان خوب بود. طلبههایی که قبل از ما رفته بودند، خیلی خوب آموزششان داده بودند!
بعد از نیمساعتی بحث و تبادلنظر، با بازی و فوتبال سرگرمشان کردیم! پسر است و بازی فوتبال دیگر! غیرِ فوتبال هیچ بازی دیگهای نمیبینند. حتی فشار گرما و تابش تشعشعات شدید خورشید هم آنها را از فوتبال باز نمیدارد.
هرچه داد زدم که حیاطِ مدرسه سایه ندارد و خوندماغ میشوید بیفایده بود و با لوس کردن خودشان گفتند:
“خاله عیبی نداره عادت داریم، بعدم ده دقیقه یکبار استراحت میکنیم”
بعد از انتخاب سرپرست برای هر گروه، یارگیری کردند و بازی را شروع کردند.
به صورتشان نگاه که میکردی، هیجان در آن موج میزد. علاقه زیاد به فوتبال، گرمایِ شدید هوا را برایشان به نسیمی خنک تبدیل کرده بود.
بینشان پسربچه هشتسالهای به اسمِ امیرپارسا بود که بیشتر از سنش میفهمید. بعد از ده دقیقهای فوتبال، برایِ استراحت که آمدند، به هرکدام کیک و تکدانهای دادیم. بعد از خوردن، آشغالها را درون کارتن ریختند اما در هنگامِ فوتبال دوباره آشغالها پخش زمین شدند! امیرپارسا بدون اینکه کسی به او بگوید، کارتن را برداشت و شروع کرد به جمع کردن دوباره آشغالها. امیرپارسا با سنِ کمش درس بزرگی به همه داد!
پ.ن: عکس مربوط به اردوی جهادی دیگری است به دلیل نداشتن گوشی مناسب، نشد از این پسربچهها عکس بگیرم .