پذیرایی از من
گروهی برایِ اجرایِ تئاتر انتخاب شد و تمرین را شروع کردند.
بقیه گروه هم به منطقه مورد نظر میرفتیم و وظیفهمان را طبقِ توانمندی که داشتیم، انجام میدادیم.
چند نفر از آقایان با پسربچهها بازی میکردند، چند نفر از خانمها هم با دختربچهها.
من هم طبق معمول، با وجود دوست داشتن برایِ بازی کردن با پسربچهها و دختربچهها، نیرویِ اضافی بودم و مجبور بودم به جمع خانمها بروم و با آنها وقت بگذرانم!
هرچند نسبت به بقیه، حال و هوایم بهتر و خوش بحالم شده بود. آنها خسته میشدند، اما! خانمها از من پذیرایی میکردند و انگاری برایِ مهمانی به کانکسشان رفته بودم. بعضی روزها هوا سرد بود و چایی داغی سرما را از تنت خارج میکرد، آنوقت بود که همه خطونشان برایم میکشیدند تا برایِ آنها هم ببرم!
بین خانمها که مینشستی از هر دری حرف میزدند. نمیخواستم مسائل دینی را برایشان بازگو کنم اما طوری صحبت را میپیچاندم تا ذهنشان درگیر شود و مجبور به پرسیدن سوال شوند!
خانمهایِ مهربانی که دلت برایِ رفتن بینشان و همکلام شدن با آنها، غش میرفت.
بعضی وقتها اصلا متوجه نبودم و همینطور راه را ادامه میدادم و به دنبال جمعی از زنها میگشتم تا بینشان بنشینم و آنموقع میفهمیدم چقدر از گروه دور شدهام! ترسی درونم ایجاد میشد و از وهابیهایی که آنجا بودند، هراس داشتم! اما طوری رفتار میکردم که هیچکس متوجه ترسم نشود. به محض برگشتن، نفسِ عمیقی میکشیدم و به خودم میگفتم:
“امروز هم سرت را زیر آب نکردند!”