از قدر تا عرفه
زغالفروش، زغالها را بستهبندی میکرد. هرلحظه بر سیاهی دستان و لباسهایش اضافه میشد! زمینی که زغال بر رویش قرار داشت تا آنها را جمع کند و در کیسه بریزد، سیاهِسیاه شده بود. وقتی کارش به اتمام رسید، شیلنگ آب را باز کرد و بعد از چندبار شستن، همهجا برق افتاد؛ انگارنهانگار قبلا سیاه و کِدر شده بود.
بارخدایا! امروز من حکم همان زغالفروش را دارم. او برایِ دنیایش و کسب درآمد، خودش و لباسش را سیاه کرد و من در پیِ نفسم دویدم و اینگونه قلبم سیاه گشت! نفس، گریزپای گشته بود و میدوید؛ من هم به دنبالش، تا شاید افسارِ گسیختهاش را در دستانم بگیرم، اما هربار بر زمین میخوردم و به دنبالِ دستی از غیب میگشتم تا بلندم کند!
مولایِ من! امید به بخششت من را به عرفه رساند. آنهنگام که خودت گفتی:
“بنده من اگر از فیلترِ قدر گذشتی و فرصت توبه پیدا نکردی، یا نه! دوباره سمت گناه رفتی؛ در میانهی راه، عرفه را برایت قرار دادم. پس بشتاب و باز آی که اغوشم به رویت باز است"
و این من هستم سرافکندهتر از دیروز به سویِ درگاهت آمدهام، دستانم خالی است اما دلی دارم شکسته، چشمانی دارم امیدوار به رحمت تو و زبانی تا فریاد بزند و تو را طلب کند “یا غیاث المستغیثین"
حال که دوباره این فرصتِ شستوشوی در آبِ معرفت و شناخت را به من هدیه دادهای، من را دریاب و نگذار لحظهای و کمتر از آنی با خود و نفسِ سرکشم تنها بمانم که به بیراهه میروم و خود را در این دنیایِ پرهیاهو و زرقوبرق آن، گم میکنم.
تو خود گفتی:
“صدبار اگر توبه شکستی باز آ”
حال من بعد از شکستن توبه، دوباره به آغوش پرمهرت پناه آوردهام و دستانم را در دستانت گره زدهام، من را دریاب که تنهایِ تنهایم!