اردوی جهادی
به محض رسیدن به دروود، فهمیدیم، یه ون سبز جلویِ فرمانداری منتظرمونه.
بعد از انتقالِ چمدونها و ساکها، سوارِ ون شدیم، اما چه سوار شدنی، از خنده رودهبر شدیم چون بعضی صندلیاش فقط، نصف بدن رو پوشش میداد و بقیه حجم بدن بین آسمان و زمین معلق بود!!
چارهای نبود تا سرپل باید تحمل کرد. البته بقیه وضعشون بهتر بود، من که آخر سوار شدم، وضعم بد بود.
چند پسرِ بسیجی هم که باهامون بودند وضعشون بهتر از من نبود!!
سرپرستِ گروه با خونوادش که خانمِ گلشون از سادات عزیز بودند و دو دختر ناز به اسمِ زینب و زهرا داشتند، با ماشین شخصی خودشون میومدند. بقیه هم با یه ون قرار بود بریم.
بین راه هم یه مزدا، از سپاه همدان دراختیارمون قرار داده بودند!!
تعداد بچهها خداروشکر زیاد بود و یه کم جا تنگ!! بخاطر همین سرپرست گروه ازم خواست، با ماشین اونا برم.
بودن با اونا برام حسنهای زیادی داشت از جمله اینکه وقتی رفتارِ ایشون رو با دختراشون دیدم، نوع تربیتشون رو تحسین کردم!!
بیشتر ما خونوادهها در برخوردِ با فرزندان کوچیک، غرور و اقتدارشون رو لگدمال میکنیم. هیچوقت بهشون اجازه نمیدیم، کاری رو خودشون به تنهایی انجام بدند. همیشه سرکوفت بهشون میزنیم که تو نمیتونی و…
اما این پدرِ مهربون با دختراش طوری برخورد میکرد، انگاری با دخترِ بیست ساله برخورد میکنه و این باعث میشد، حسِ بزرگ شدن به بچه دست بده و توانایاش رو چند برابر ببینه، احساس استقلال کنه!!
دخترِ بزرگ خونواده زینب بود و ده ساله!!
برام خیلی جالب بود وقتی پدرش بهش گفت:
دخترِ بابا امور مالیِ اردوئه، همه خریدا رو نوشتی؟!
بعدم زینب شروع کرد به نوشتن هزینههای که کرده بودند!!
بعدا فهمیدم درواقع همکاره گروه زینبِ خانمِ گلِ!! از فیلمبرداری و عکاسی گروه تا مجریگری و…
خدا حفظشون کنه و انشالله سایه پدر و مادر از سرشون کم نشه.
#به_قلم_خودم