اردویجهادی
بچههای سرپل مثل خونوادهاشون مهربون و دوستداشتنی هستند.
وقتی کنارشون میرفتی، شروع میکردند به درست کردنِ دستبند و گردنبند با گل و گیاهایی که اونجا رشد میکردند!!
یه روز به منطقه قبلی نرفتیم و گفتیم به یه جای دیگه هم بریم تا چندساعتی هم با اونا باشیم!!
منطقهای که رفته بودیم تقریبا همه اهل سنت بودن و ما نمیدونستیم!!
چون دوستان دیگه بودن با بچهها بازی کنند و قرآن بهشون نشون بدند، من بیکار بودم و حوصلهام سر رفته بود!!
بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن، با دیدن چند خانم که تقریبا فاصله چند کیلومتری با ما داشتن، برقِ شادی تو چشمام موج زدند!!
تصمیم گرفتم برم پیششون بشینم و اگه شرایط مناسب بود، یه کم باهاشون حرف بزنم!!
بعد از بالا رفتن از یه بلندی، رسیدم نزدیک کانکساشون، درب یکی از کانکسها باز بود و پیرمردی بین چارچوب در نشسته بود، بعد از سلام و احوالپرسی، رفتم کنار خانمها و پرسیدم:
–مهمون نمیخواید؟!
البته باید میگفتم مزاحم نمیخواید ولی خب دیگه، خودمون رو خیلی تحویل میگیریم!!
اونام با رویِ گشاده به احترامم بلند شدن و گفتند:
–باید بیاید بریم تو خونه!!
اونا اصرار میکردند و من همونجا وسطشون نشستم و گفتم:
–همینجا خوبه هواش عالیه!!
خواستن برند و چای درست کنند، گفتم:
–ممنون بیاید بشینید هوا گرمه، منم باید زود برگردم.
شروع کردن به زبان کردی باهم حرف زدن، منم هاجوواج نگاشون میکردم، گاهگاهی هم یه لبخند نثارِ نگاه مهربونشون میکردم!!
خسته شده بودم از نگاه کردن بهشون و هیچی نفهمیدن، بالاخره با خنده گفتم:
–بابا یه طوری حرف بزنید منم متوجه بشم!!
البته این حرفمم مسخره بود، شاید خواستن حرفایِ روزمره خودشون رو بزنند و نخواستن من متوجه بشم!!
یکیشون شروع کرد به ترجمه کردن حرفاشون و فهمیدم بازم بحث سر معضل چاقیِ خانمهاست!!
یکی از خانمها گفت:
–خیلی چاق بودم، الان ده کیلو کم کردم، شبها هیچی نمیخورم، صبحونه رو هم حذف کردم!!
منم از فرصت استفاده کردم و تبلیغم رو شروع کردم!!
باید تا تنور داغ بود نون رو میچسبوندم!!