یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

زیارت

04 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

چه ذوق و شوقی پیدا می‌کنی، وقتی از جای زیارتی، توسط صاحب آنجا برایت دعوتنامه مخصوص فرستاده می‌شود.
اینجا را داشته باشید، تا دلیل مخصوص بودنش را بگویم.
برای زیارت دعوتت می‌کنند، اما بخاطر شرایط مجبوری دعوت را پس بزنی.
دلگیری! چرا باید الان که فصل امتحانات است، به زیارت دعوت شوی؟! خبر نداری! که لطف و کرمشان آنقدر زیاد است که تو بی‌خبر از همه‌جا هستی.
سه هفته پیش از دوره چهل روزِ طرح ولایتی که حدود سه سال پیش رفته بودم. تماس گرفتند، برای تداوم دوره، دو روز 27 و 28 دیماه، قم باشم.
از آنجایی که یکی از سخت‌ترین امتحان‌های حوزه را داشتم. مجبور شدم، علی‌رغم میل باطنی دعوت را قبول نکنم. درحالی‌که عاشق سفر به قم و زیارت حرمِ حضرت معصومه ” سلام‌الله‌علیها ” هستم.
به روزهای 27 و 28 نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدم و من حال‌وهوای قم را در سر می‌پروراندم.
روز پنج‌شنبه 27 دیماه بود. برادرم حدود ساعت 11 با حرفی که زد، برای چند ساعتی هاج‌وواج ماندم. باورش برایم خیلی سخت بود. خواهرم ساکن قم هستند و برادرم گفت:
“آماده شید عصر بریم قم”
آری من همان دو روز، برای زیارت دعوت شده بودم. دیگر جای هیچ‌گونه اماواگری نبود. باید با شور و شعف راهی سفر می‌شدم.
و این دعوتنامه مخصوصی بود از طرف بانوی قم برای دوستدار حقیرشان.
بماند که خودشان مدد کردند و امتحان را هم خوب دادم.

#دعوتنامه

#سفر_زیارتی_قم

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

سفرعشق ۳۳

03 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_سی‌وسوم

#سفر_عشق 
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم.

اینقدر خوابم میومد، خواستم دوباره بخوابم که زنگ گوشیم نذاشت.

بلند شدم، رفتم پایین صبحونه خوردم، سریع آماده شدم و رفتم.

وقتی رسیدم دانشگاه، همه جا رو سیاهپوش کرده بودند.

هرچی فکر می‌کردم، نمی‌دونستم چی شده که این پرچم‌های سیاه رو زدند.

رفتم اتاق بسیج، در زدم و رفتم داخل. خانم موسوی و چند تا از بچه‌های بسیج نشسته بودند.

با دیدنم خانم موسوی بلند شد و اومد استقبالم.

–به‌به سحرخانم. سلام عزیزم. صفا آوردی.

–سلام عزیزم. خوبید؟! 

–ممنونم. شما خوبید؟!

–إی می‌گذرونیم!!

با بچه‌ها هم سلام و احوالپرسی کردم و رفتم نشستم کنار خانم موسوی.

–راستی چه خبره اینجا، چرا همه جا رو سیاه زدند؟!

–سحرجون ایام فاطمیه است دیگه!!

–ایام فاطمیه؟! یعنی چی؟!

–چون شهادت دقیقِ حضرت زهرا “سلام‌الله‌علیها” مشخص نیست، برا همین یه ایام خاصی رو ایام فاطمیه میگند. 

–آهااا. بعد این ایام چند روز هست؟!

–چون بین علمای شیعه در این مورد اختلاف وجود داره، برا همین یه عده میگن، ۷۵ روز بعد از رحلت پیامبر و یه عده میگن، ۹۵ روز بعد از رحلت ایشون، شهادت حضرت زهراست.  تاریخ رحلت پیامبر ۲۸ صفر بوده که بنابر علمای دسته اول، از تاریخ ۱۳ تا ۱۵ جمادی‌الاول رو فاطمیه اول و بنابر روایت ۹۵ روز، از تاریخ ۳ تا ۵ جمادی‌الثانی رو فاطمیه دوم میگن. 

ولی از قدیم،  روزهای بین ۱۰ تا ۲۰ جمادی‌الاول” بنابر روایت ۷۵ روز ” رو دهه فاطمیه اول و تاریخ ۱ تا ۱۰ جمادی‌الثانی ” روایت ۹۵ روز ” رو دهه دوم فاطمیه نامگذاری کردند.

–نمی‌دونستم اینا رو خانم موسوی، ممنون عزیزم. حالا برنامه‌ای چیزی دارید؟!

–آره سحرجون، دهه اول یه  روز و دهه دوم رو سه روز قراره مراسم بگیریم. الانم با بچه‌ها داشتیم، برنامه‌ریزی می‌کردیم.

–منم می‌تونم کمکتون کنم؟!

–آره عزیزم، اتفاقا نیرو کم داریم.

–ببخشید من کلاس دارم، برم به کلاسم برسم، بعد میام پیشتون.

–باشه عزیزم، اومدی وظیفتو بهت میگم. راستی خبری از هانا نیست، اونم دوست داره همکاری کنه؟! 

–آره خوشحال میشه. بعد از کلاس بهش زنگ میزنم عزیزم. فعلا خداحافظ.

–برو عزیزم. در پناه خدا.

از اتاق اومدم بیرون، رفتم سمت کلاسِ درس. خیلی خوشحال بودم.

حس خیلی خوبی داشتم. به خانم موسوی اینا غبطه می‌خوردم. خوش‌بحالشون چقدر معتقدند. دوست داشتم، منم یه روز اینطوری شم. 

رفتم تو کلاس، استاد هنوز نیومده بود. یه صندلی خالی پیدا کردم و نشستم. 

گوشیم رو درآوردم، پیامهام رو چک کردم.

هانا بهم پیام داده بود، بابام رو مرخص کردیم، اگه زودی کارام تموم شد میام دانشگاه.

خواستم، جوابش رو بدم، استاد اومد. گوشیم رو برداشتم و جزوه رو باز کردم.

استاد درس رو شروع کرد. مبحث امروز واقعا سخت بود، نیاز به تمرکز زیاد داشت، ولی من حواسم همش پرت میشد.

ساعت کلاس که تموم شد، رفتم سمت اتاق بسیج. آقای طاهری رو دیدم کنار اتاق بسیج وایساده بود. خواستم سرم رو بندازم پایین و بدون سلام رد شم ، آقای طاهری شروع کرد به سلام و احوالپرسی.

با صدای آرومی جوابش رو دادم، احساس می‌کردم صورتم حرارت زیادی داره و قرمزِقرمز شده. سریع رفتم تو اتاق. خانم موسوی با دیدنم گفت:

–دختر چرا صورتت مثل لبو شده؟!

–هااا هیچی عزیزم.

–زنگ زدی به هاناجون؟

–إی وای یادم رفت! ولی خودش پیام داده بتونه میاد دانشگاه. الانم بهش یه زنگ می‌زنم.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

پرواز

03 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​یادش بخیر کودکی چه روزهای شیرینی داشتیم.

نه غمی داشتیم و نه غصه‌ای.

روزهایمان را با بازی‌های کودکانه سپری می‌کردیم.

بازی‌هایی که سالم بودند و نشاطمان را چند برابر می‌کردند.

آنقدر سرگرم می‌شدیم، گذرِ زمان را درک نمی‌کردیم. 

برای ناهار و شام به التماس مامان‌جان به خانه قدم می‌گذاشتیم.

روزها گذشتند و گذشتند.

عمرمان هم فقط کنتور می‌انداخت.

کودکی را پشت‌سر گذاشتیم و جوانیمان هم رو به اتمام است.

این روزها هم مانند برق می‌گذرند، کافی است، چشم بر هم بزنیم،

عمرمان به پایان می‌رسد و باید بار سفر را ببندیم. 

دنیا چند روزی بیشتر نیست و به سرعت تمام می‌شود.

باید به سفری دائمی رفت و بازگشتی برایش نیست.

این سفر زاد و توشه می‌خواهد.

تا با فراغِ بال و خیالِ راحت راهی شد.

دغدغه‌ای نداشت و آسوده‌خاطر چشمان را فرو بست.

توشه‌اش تقوا است و اخلاقِ خوش و عملِ صالح.

به درون خود بنگریم، آماده این سفرِ جاودانه هستیم؟!

معمولا سفرِ چند روزه‌ای که می‌رویم، لیستی تهیه می‌کنیم، مبادا چیزی از قلم بیفتد و سفر را به کاممان تلخ کند. چند بار از روی لیست می‌خوانیم و آن را زیرورو می‌کنیم.

وسایل موردنیاز سفر را با ظرافت خاصی در چمدان می‌چینیم و آماده سفر می‌شویم.

برای آخرت آمادگی پرواز داریم؟! لیستِ این سفر بی‌پایان را تهیه کرده‌ایم؟!

اگر هم‌اکنون عمرمان پایان پذیرد، با خیالی آسوده قدم در آن دنیای باقی می‌گذاریم؟!
#پی‌نوشت 
“لا یأمَن یومَ القیامَةِ إلاّ مَن خافَ الله فِی الدُّنیا
کسی در قیامت در امان نیست مگر کسی که در دنیا ترس از خدا در دل داشت”
(مناقب ابن شهر آشوب ج/4 ص/ 69)
#تلنگر 

#سفر_آخرت

#دنیا_پلی_برای_آخرت

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

سفرعشق ۳۲

02 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_سی‌ودوم

#سفر_عشق 
شاممون رو که خوردیم. بابا و دایی رفتن یه گوشه شروع کردن به صحبت کردن. ما بچه‌ها هم این‌ورتر نشسته بودیم و زیبا خانم مجلس رو به دست گرفته بود. مامان و زن‌دایی هم تو آشپزخونه بودند.

یه لحظه چشمم افتاد به سمن، دیدم، فقط به یه جا خیره شده، ردِ نگاش رو گرفتم، رسیدم به نیما.

خیلی دلم می‌خواست بدونم نیما هم به سمن همچین حسی داره یا نه؟!

خدا کنه نیما هم سمن رو دوست داشته باشه، وگرنه سمن دیوونه میشه.

زن‌دایی میوه‌ برامون گذاشت و با مامان رفتن پیش بابا اینا نشستند.

نگاهی به ساعت گوشیم انداختم. هییی! هنوز ساعت ۱۰ نشده! اون جو کلافم کرده بود، کاش بابا اینا بلند میشدند بریم.

ولی بابا چنان سرگرمِ بگووبخند بود، که معلومه، حالاحالاهاا خیال بلند شدن نداره.

خودم رو مشغول گوشیم کردم، تا حرفای زیبا زیاد رو مخم نباشه!

رفتم یه نگاه به صندوق پیامهام انداختم. یه پیام بینشون بیشتر خودنمایی می‌کرد. فرزام گفته بود، پس کی مزاحمتون بشیم؟!

جوابش رو دادم و گفتم: 

خبرتون می‌کنم.

بالأخره بابا اینا بلند شدن که بریم.

زیبا اومد بهم گفت:

–سحرجون خیلی خوش گذشت، چه زود گذشت.

لبخند ساختگی زدم و گفتم: 

آره بهمون خوش گذشت، ولی نمی‌دونم چرا برا من زمان به کندی می‌رفت؟!

خونه که رسیدیم، اینقد خسته بودم، شب‌بخیری گفتم و رفتم تو اتاقم.

لباسهام رو عوض کردم و نشستم به نوشتن.

شهاب رفت دنبال بلیط تا برگردیم ایران.

منم به فرزام پیام دادم، که دارم برمی‌گردم ایران. پیامم رو که دید بهم زنگ زد.

–الوو سلام فرزام. خوبی؟!

–سلاام سحرجون. این پیام چیه؟! چرا داری برمی‌گردی؟!

–شهاب مدتی تعطیله، گفت چند ماهه بابا اینا رو ندیدم، بریم ایران. منم ناراحتم.

–خب تو بمون اینجا، بذار اون بره.

–نه نمیشه، من رو تنها نمی‌ذاره تو این کشور غریبه.

–من خب هستم!

–اون که نمیدونه.

–خب بهش بگو سحر!

–نه فعلا زوده. 

–حالا کی برمی‌گردی؟! 

–نمیدونم، بستگی به شهاب داره، تازه ببینم بابا اینا می‌ذارن، دوباره بیام.

–تموم سعیت رو کن، یکی اینجا قلبش به عشق تو می‌تپه. خیلی دلم برات تنگ میشه سحر.

–منم همین‌طور، مجبورم برم فرزام.

–نری من رو فراموش کنی هااا!

–برا چی فراموشت کنم؟! فرزام کاری نداری؟! من یه کم کار دارم انجام بدم.

–نه برو بسلامت. مراقب خودت باش. 

–چشم. توم مراقب خودت باش. دوباره بهت پیام میدم. 

بعد از خداحافظی، قطع کردم. واقعا منم دلم براش تنگ میشد. اگه دیگه برنگردم چکار کنم؟! 

هنوز چند روزی بیشتر نبود، که فرزام رو می‌شناختم، اما عاشق کاراش شده بودم.

یعنی می‌تونم دوریش رو تحمل کنم؟!

خیلی خوابم میومد. خودکارم رو گذاشتم رو دفترم و رفتم رو تخت دراز کشیدم. 

چشمام رو بستم و خودم رو روبروی پنجره فولاد تصور کردم. چه روزهای خوبی بود خدایا!

کاش دوباره دعوت شم برم بشینم رو قالی‌های حرم. نسیمی که تو حرم می‌وزید، صورتم رو نوازش می‌کرد.

خوش بحال اونایی که زودزود دعوت میشند. حرم برام یه محل امنِ که آرامش خاصی می‌گیرم.

آنقدر دلتنگ حرم بودم که قطرات اشک بود، بر گونه‌هام بوسه میزد.

نمی‌دونم کِی خوابم برده بود، که با صدای اذان از خواب بلند شدم. هنوز چشمام خیس بود از اشکهای دیشب.

رفتم وضو گرفتم، نمازم رو خوندم.

یه کم مطالعه کردم. ساعتم رو گذاشتم رو ساعتِ ۸  . امروز کلاس داشتم، باید می‌رفتم دانشگاه.

#به_قلم_خودم

 2 نظر

چشمانی که به روی دنیا بسته شد.

02 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​شهید محمود رضا بیضایی قبل از ازدواجش همیشه دوست داشت که در آینده دختری داشته باشد و اسمشو بذاره کوثر
بعد از ازدواجش هم خدا بهش دختری داد و اسمشو کوثر گذاشت.
شب یکی از عملیات ها بهش گفتند که امکان تماس با خانواده هست نمیخوای صدای کوثر کوچولوت رو بشنوی؟؟؟
گفت:از کوثرم گذشتم…
شهدا را یاد کنید با یک صلوات.

 4 نظر
  • 1
  • ...
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 45
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • ندا فلاحت پور
  • صاحل الامر

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 573
  • دیروز: 725
  • 7 روز قبل: 2991
  • 1 ماه قبل: 18941
  • کل بازدیدها: 443275

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • چشمه
  • خیرمحض

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس