#قسمت_سیودوم
#سفر_عشق
شاممون رو که خوردیم. بابا و دایی رفتن یه گوشه شروع کردن به صحبت کردن. ما بچهها هم اینورتر نشسته بودیم و زیبا خانم مجلس رو به دست گرفته بود. مامان و زندایی هم تو آشپزخونه بودند.
یه لحظه چشمم افتاد به سمن، دیدم، فقط به یه جا خیره شده، ردِ نگاش رو گرفتم، رسیدم به نیما.
خیلی دلم میخواست بدونم نیما هم به سمن همچین حسی داره یا نه؟!
خدا کنه نیما هم سمن رو دوست داشته باشه، وگرنه سمن دیوونه میشه.
زندایی میوه برامون گذاشت و با مامان رفتن پیش بابا اینا نشستند.
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم. هییی! هنوز ساعت ۱۰ نشده! اون جو کلافم کرده بود، کاش بابا اینا بلند میشدند بریم.
ولی بابا چنان سرگرمِ بگووبخند بود، که معلومه، حالاحالاهاا خیال بلند شدن نداره.
خودم رو مشغول گوشیم کردم، تا حرفای زیبا زیاد رو مخم نباشه!
رفتم یه نگاه به صندوق پیامهام انداختم. یه پیام بینشون بیشتر خودنمایی میکرد. فرزام گفته بود، پس کی مزاحمتون بشیم؟!
جوابش رو دادم و گفتم:
خبرتون میکنم.
بالأخره بابا اینا بلند شدن که بریم.
زیبا اومد بهم گفت:
–سحرجون خیلی خوش گذشت، چه زود گذشت.
لبخند ساختگی زدم و گفتم:
آره بهمون خوش گذشت، ولی نمیدونم چرا برا من زمان به کندی میرفت؟!
خونه که رسیدیم، اینقد خسته بودم، شببخیری گفتم و رفتم تو اتاقم.
لباسهام رو عوض کردم و نشستم به نوشتن.
شهاب رفت دنبال بلیط تا برگردیم ایران.
منم به فرزام پیام دادم، که دارم برمیگردم ایران. پیامم رو که دید بهم زنگ زد.
–الوو سلام فرزام. خوبی؟!
–سلاام سحرجون. این پیام چیه؟! چرا داری برمیگردی؟!
–شهاب مدتی تعطیله، گفت چند ماهه بابا اینا رو ندیدم، بریم ایران. منم ناراحتم.
–خب تو بمون اینجا، بذار اون بره.
–نه نمیشه، من رو تنها نمیذاره تو این کشور غریبه.
–من خب هستم!
–اون که نمیدونه.
–خب بهش بگو سحر!
–نه فعلا زوده.
–حالا کی برمیگردی؟!
–نمیدونم، بستگی به شهاب داره، تازه ببینم بابا اینا میذارن، دوباره بیام.
–تموم سعیت رو کن، یکی اینجا قلبش به عشق تو میتپه. خیلی دلم برات تنگ میشه سحر.
–منم همینطور، مجبورم برم فرزام.
–نری من رو فراموش کنی هااا!
–برا چی فراموشت کنم؟! فرزام کاری نداری؟! من یه کم کار دارم انجام بدم.
–نه برو بسلامت. مراقب خودت باش.
–چشم. توم مراقب خودت باش. دوباره بهت پیام میدم.
بعد از خداحافظی، قطع کردم. واقعا منم دلم براش تنگ میشد. اگه دیگه برنگردم چکار کنم؟!
هنوز چند روزی بیشتر نبود، که فرزام رو میشناختم، اما عاشق کاراش شده بودم.
یعنی میتونم دوریش رو تحمل کنم؟!
خیلی خوابم میومد. خودکارم رو گذاشتم رو دفترم و رفتم رو تخت دراز کشیدم.
چشمام رو بستم و خودم رو روبروی پنجره فولاد تصور کردم. چه روزهای خوبی بود خدایا!
کاش دوباره دعوت شم برم بشینم رو قالیهای حرم. نسیمی که تو حرم میوزید، صورتم رو نوازش میکرد.
خوش بحال اونایی که زودزود دعوت میشند. حرم برام یه محل امنِ که آرامش خاصی میگیرم.
آنقدر دلتنگ حرم بودم که قطرات اشک بود، بر گونههام بوسه میزد.
نمیدونم کِی خوابم برده بود، که با صدای اذان از خواب بلند شدم. هنوز چشمام خیس بود از اشکهای دیشب.
رفتم وضو گرفتم، نمازم رو خوندم.
یه کم مطالعه کردم. ساعتم رو گذاشتم رو ساعتِ ۸ . امروز کلاس داشتم، باید میرفتم دانشگاه.
#به_قلم_خودم