یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفرعشق ۳۲

02 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_سی‌ودوم

#سفر_عشق 
شاممون رو که خوردیم. بابا و دایی رفتن یه گوشه شروع کردن به صحبت کردن. ما بچه‌ها هم این‌ورتر نشسته بودیم و زیبا خانم مجلس رو به دست گرفته بود. مامان و زن‌دایی هم تو آشپزخونه بودند.

یه لحظه چشمم افتاد به سمن، دیدم، فقط به یه جا خیره شده، ردِ نگاش رو گرفتم، رسیدم به نیما.

خیلی دلم می‌خواست بدونم نیما هم به سمن همچین حسی داره یا نه؟!

خدا کنه نیما هم سمن رو دوست داشته باشه، وگرنه سمن دیوونه میشه.

زن‌دایی میوه‌ برامون گذاشت و با مامان رفتن پیش بابا اینا نشستند.

نگاهی به ساعت گوشیم انداختم. هییی! هنوز ساعت ۱۰ نشده! اون جو کلافم کرده بود، کاش بابا اینا بلند میشدند بریم.

ولی بابا چنان سرگرمِ بگووبخند بود، که معلومه، حالاحالاهاا خیال بلند شدن نداره.

خودم رو مشغول گوشیم کردم، تا حرفای زیبا زیاد رو مخم نباشه!

رفتم یه نگاه به صندوق پیامهام انداختم. یه پیام بینشون بیشتر خودنمایی می‌کرد. فرزام گفته بود، پس کی مزاحمتون بشیم؟!

جوابش رو دادم و گفتم: 

خبرتون می‌کنم.

بالأخره بابا اینا بلند شدن که بریم.

زیبا اومد بهم گفت:

–سحرجون خیلی خوش گذشت، چه زود گذشت.

لبخند ساختگی زدم و گفتم: 

آره بهمون خوش گذشت، ولی نمی‌دونم چرا برا من زمان به کندی می‌رفت؟!

خونه که رسیدیم، اینقد خسته بودم، شب‌بخیری گفتم و رفتم تو اتاقم.

لباسهام رو عوض کردم و نشستم به نوشتن.

شهاب رفت دنبال بلیط تا برگردیم ایران.

منم به فرزام پیام دادم، که دارم برمی‌گردم ایران. پیامم رو که دید بهم زنگ زد.

–الوو سلام فرزام. خوبی؟!

–سلاام سحرجون. این پیام چیه؟! چرا داری برمی‌گردی؟!

–شهاب مدتی تعطیله، گفت چند ماهه بابا اینا رو ندیدم، بریم ایران. منم ناراحتم.

–خب تو بمون اینجا، بذار اون بره.

–نه نمیشه، من رو تنها نمی‌ذاره تو این کشور غریبه.

–من خب هستم!

–اون که نمیدونه.

–خب بهش بگو سحر!

–نه فعلا زوده. 

–حالا کی برمی‌گردی؟! 

–نمیدونم، بستگی به شهاب داره، تازه ببینم بابا اینا می‌ذارن، دوباره بیام.

–تموم سعیت رو کن، یکی اینجا قلبش به عشق تو می‌تپه. خیلی دلم برات تنگ میشه سحر.

–منم همین‌طور، مجبورم برم فرزام.

–نری من رو فراموش کنی هااا!

–برا چی فراموشت کنم؟! فرزام کاری نداری؟! من یه کم کار دارم انجام بدم.

–نه برو بسلامت. مراقب خودت باش. 

–چشم. توم مراقب خودت باش. دوباره بهت پیام میدم. 

بعد از خداحافظی، قطع کردم. واقعا منم دلم براش تنگ میشد. اگه دیگه برنگردم چکار کنم؟! 

هنوز چند روزی بیشتر نبود، که فرزام رو می‌شناختم، اما عاشق کاراش شده بودم.

یعنی می‌تونم دوریش رو تحمل کنم؟!

خیلی خوابم میومد. خودکارم رو گذاشتم رو دفترم و رفتم رو تخت دراز کشیدم. 

چشمام رو بستم و خودم رو روبروی پنجره فولاد تصور کردم. چه روزهای خوبی بود خدایا!

کاش دوباره دعوت شم برم بشینم رو قالی‌های حرم. نسیمی که تو حرم می‌وزید، صورتم رو نوازش می‌کرد.

خوش بحال اونایی که زودزود دعوت میشند. حرم برام یه محل امنِ که آرامش خاصی می‌گیرم.

آنقدر دلتنگ حرم بودم که قطرات اشک بود، بر گونه‌هام بوسه میزد.

نمی‌دونم کِی خوابم برده بود، که با صدای اذان از خواب بلند شدم. هنوز چشمام خیس بود از اشکهای دیشب.

رفتم وضو گرفتم، نمازم رو خوندم.

یه کم مطالعه کردم. ساعتم رو گذاشتم رو ساعتِ ۸  . امروز کلاس داشتم، باید می‌رفتم دانشگاه.

#به_قلم_خودم

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 2 نظر

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(1)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت

نظر از: حضرت مادر (س) [عضو] 
  • مطیع ولایت (بسیج طلاب سطح 3 اراک )
  • خاطرات خاکی
  • وصیت عشاق
  • یا زینب کبری
5 stars

عالیه خداقوت

1397/11/03 @ 11:13
پاسخ از: نردبانی تا بهشت [عضو] 
  • یاس کبود۱۴

لطف داری عزیزم

1397/11/03 @ 14:10


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • صاحل الامر
  • ندا فلاحت پور

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 615
  • دیروز: 358
  • 7 روز قبل: 1760
  • 1 ماه قبل: 17454
  • کل بازدیدها: 441762

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • چراغ قرمز
  • نماز اول وقت
  • چشمه

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس