سفرعشق ۳۳
#قسمت_سیوسوم
#سفر_عشق
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم.
اینقدر خوابم میومد، خواستم دوباره بخوابم که زنگ گوشیم نذاشت.
بلند شدم، رفتم پایین صبحونه خوردم، سریع آماده شدم و رفتم.
وقتی رسیدم دانشگاه، همه جا رو سیاهپوش کرده بودند.
هرچی فکر میکردم، نمیدونستم چی شده که این پرچمهای سیاه رو زدند.
رفتم اتاق بسیج، در زدم و رفتم داخل. خانم موسوی و چند تا از بچههای بسیج نشسته بودند.
با دیدنم خانم موسوی بلند شد و اومد استقبالم.
–بهبه سحرخانم. سلام عزیزم. صفا آوردی.
–سلام عزیزم. خوبید؟!
–ممنونم. شما خوبید؟!
–إی میگذرونیم!!
با بچهها هم سلام و احوالپرسی کردم و رفتم نشستم کنار خانم موسوی.
–راستی چه خبره اینجا، چرا همه جا رو سیاه زدند؟!
–سحرجون ایام فاطمیه است دیگه!!
–ایام فاطمیه؟! یعنی چی؟!
–چون شهادت دقیقِ حضرت زهرا “سلاماللهعلیها” مشخص نیست، برا همین یه ایام خاصی رو ایام فاطمیه میگند.
–آهااا. بعد این ایام چند روز هست؟!
–چون بین علمای شیعه در این مورد اختلاف وجود داره، برا همین یه عده میگن، ۷۵ روز بعد از رحلت پیامبر و یه عده میگن، ۹۵ روز بعد از رحلت ایشون، شهادت حضرت زهراست. تاریخ رحلت پیامبر ۲۸ صفر بوده که بنابر علمای دسته اول، از تاریخ ۱۳ تا ۱۵ جمادیالاول رو فاطمیه اول و بنابر روایت ۹۵ روز، از تاریخ ۳ تا ۵ جمادیالثانی رو فاطمیه دوم میگن.
ولی از قدیم، روزهای بین ۱۰ تا ۲۰ جمادیالاول” بنابر روایت ۷۵ روز ” رو دهه فاطمیه اول و تاریخ ۱ تا ۱۰ جمادیالثانی ” روایت ۹۵ روز ” رو دهه دوم فاطمیه نامگذاری کردند.
–نمیدونستم اینا رو خانم موسوی، ممنون عزیزم. حالا برنامهای چیزی دارید؟!
–آره سحرجون، دهه اول یه روز و دهه دوم رو سه روز قراره مراسم بگیریم. الانم با بچهها داشتیم، برنامهریزی میکردیم.
–منم میتونم کمکتون کنم؟!
–آره عزیزم، اتفاقا نیرو کم داریم.
–ببخشید من کلاس دارم، برم به کلاسم برسم، بعد میام پیشتون.
–باشه عزیزم، اومدی وظیفتو بهت میگم. راستی خبری از هانا نیست، اونم دوست داره همکاری کنه؟!
–آره خوشحال میشه. بعد از کلاس بهش زنگ میزنم عزیزم. فعلا خداحافظ.
–برو عزیزم. در پناه خدا.
از اتاق اومدم بیرون، رفتم سمت کلاسِ درس. خیلی خوشحال بودم.
حس خیلی خوبی داشتم. به خانم موسوی اینا غبطه میخوردم. خوشبحالشون چقدر معتقدند. دوست داشتم، منم یه روز اینطوری شم.
رفتم تو کلاس، استاد هنوز نیومده بود. یه صندلی خالی پیدا کردم و نشستم.
گوشیم رو درآوردم، پیامهام رو چک کردم.
هانا بهم پیام داده بود، بابام رو مرخص کردیم، اگه زودی کارام تموم شد میام دانشگاه.
خواستم، جوابش رو بدم، استاد اومد. گوشیم رو برداشتم و جزوه رو باز کردم.
استاد درس رو شروع کرد. مبحث امروز واقعا سخت بود، نیاز به تمرکز زیاد داشت، ولی من حواسم همش پرت میشد.
ساعت کلاس که تموم شد، رفتم سمت اتاق بسیج. آقای طاهری رو دیدم کنار اتاق بسیج وایساده بود. خواستم سرم رو بندازم پایین و بدون سلام رد شم ، آقای طاهری شروع کرد به سلام و احوالپرسی.
با صدای آرومی جوابش رو دادم، احساس میکردم صورتم حرارت زیادی داره و قرمزِقرمز شده. سریع رفتم تو اتاق. خانم موسوی با دیدنم گفت:
–دختر چرا صورتت مثل لبو شده؟!
–هااا هیچی عزیزم.
–زنگ زدی به هاناجون؟
–إی وای یادم رفت! ولی خودش پیام داده بتونه میاد دانشگاه. الانم بهش یه زنگ میزنم.
#به_قلم_خودم