یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفرعشق ۴۱

13 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_چهل‌و‌یکم

#سفر_عشق 
لکنت زبون گرفته بودم. حتی نمی‌دونستم چکار کنم.

بهتر از این نمی‌شد، آقای سهرابی هم تو اتاق نشسته بودند!

 با لرزشی که تو صدام بود، گفتم: 

–ب ب ب ب خشید. مگه روزهای زوج بسیج برا خواهران نیست، پس چرا امروز…

اینقدر حالم بد بود، حتی نتونستم ادامه حرفم رو بزنم.

سرم رو از خجالت پایین انداخته بودم.

که صدای آقای طاهری تو اتاق پیچید و گفتند:

–خانم مرادی آره روزهای زوج با خواهرانه ولی امروز فردِ!!

تا این رو شنیدم، دیگه نزدیک بود، پس بیفتم! برا همین فرار رو بر قرار ترجیح دادم و ببخشیدی گفتم و سریع درِ اتاق بسیج رو بستم.

تکیه‌ام رو به دیوار دادم و چشمام رو بستم، نفس عمیقی کشیدم.

خاک تو سرت سحر امروز این دومین دفعه است که اینطوری با آقای سهرابی برخورد می‌کنی! الان میگه دلم خوشه رفتم خواستگاری یه دخترِ گیج!!!

تو دلم همش داشتم خودم رو نفرین می‌کردم. پاهام دیگه قدرت نداشت! آروم آروم رفتم سمتِ کلاس. 

تا هانا رو دیدم، عصبی بهش پریدم و گفتم:

–الهی خفه شی از دست راحت شم! مگه نگفتی خانم موسوی احتمالا اتاقِ بسیجه؟! دیووونه چرا نگفتی امروز نوبت آقایونه؟!!

یه ریز حرف می‌زدم و به هانا اجازه نمی‌دادم، زبون باز کنه!!!

دیدم صدای خندش تو کلِ کلاس پیچید! 

–سرش داد زدم. من میگم آبروم رفته تو هِرهِر می‌خندی، کوفت و خنده!!!

با حالت اخم رفتم رو صندلی نشستم.

هانا اومد از دلم دربیاره، با اخم نگاش کردم و گفتم:

–چرا باید امروز اینطوری باشه؟! دو بار آقای سهرابی رو دیدم هردودفعه هم آبروم رفت! 

–خب من اصلا یادم نبود، امروز نوبت آقایونه!! چرا میگی دو بار؟!

–هیچی بیخیال. الان حالم خوب نیست بعدا برات میگم.

گوشیم رو از تو کیف درآوردم، رفتم تو مخاطبام، اسم خانم موسوی رو جست‌وجو کردم. شمارش رو گرفتم، بعد از چند تا بوق برداشت.

–الووو سلام زهراجون.

–سلام. به‌به سحرِ خاااانم. خوبی عزیزم؟!

–ممنون. کارم داشتی؟! 

–آره. کجایی، بیام ببینمت؟!

–نه، شما بگو کجایی؟! من بیام.

–من نمازخونه‌ام!

–آهااا باشه الان میام عزیزم.

خداحافظی کردم و به هانا گفتم: 

–توم میای؟!

–آره، کارم تمومه دیگه. صبر کن اینا رو جمع کنم!

بلند شدم، دستی به سرو‌روم کشیدم و مقنعه‌ام رو مرتب کردم، منتظر شدم، هانا خانم بیاد!!

به نمازخونه که رسیدیم، رفتیم سمت خانم موسوی و شروع کردیم به سلام و احوالپرسی.

پرسیدم: 

–زهراجون چکار می‌کنید؟!

–نمازخونه رو برا فردا مرتب می‌کنیم!!

–فردا؟! چه خبره مگه؟!

–عزیزم یادت رفته؟!

–چی رو؟!

–مگه فردا مراسم شهادت حضرت زهرا نداریم؟! برا همین کارت داشتم!

با کفِ دستم زدم رو پیشونیم، اتفاقای امروز باعث شده بود، همه چی رو فراموش کنم.

سرم رو پایین انداختم و گفتم:

–شرمنده امروز زیاد حالم خوب نیست، برا همین یادم رفته بود.

–خیره انشالله! چیزی شده؟! 

–نه عزیزم. فردا سعی میکنم نیم ساعت قبل مراسم اینجا باشم. 

–راستی سحرجون، کیکها یادت نره!!

–نه یادم هست، الان میرم سفارش میدم برا فردا. خب دیگه کاری نداری، من خیلی کار دارم برم؟! 

–نه عزیزم برو، به سلامت.

به هانا گفتم، تو نمیای؟! گفت نه فعلا دانشگاه کار دارم.

از نمازخونه اومدم بیرون. دنبالِ یه مسیرِ دیگه گشتم برا خروج از دانشگاه. روم نمی‌شد دوباره یه دسته گلِ دیگه به آب بدم!!

برا همین از درِ پشتی دانشگاه رفتم بیرون. باید دانشگاه رو دور می‌زدم تا برسم جایی که ماشین رو پارک کرده بودم.

دیگه نایی در بدنم نبود! اینهمه اتفاق بد امروز برام افتاد! بعد از حدود بیست دقیقه پیاده‌روی بالاخره رسیدم کنار ماشین!

سویچ رو از کیفم درآوردم و  درِ ماشین رو باز کردم. نشستم تو، تکیه دادم به صندلی و آخیش بلندی گفتم.

یادِ گیج‌بازی‌های امروزم می‌افتادم، خندم می‌گرفت!!

چه روزی داشتم ممممن!!

ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم. 

نزدیک خونمون یه شیرینی فروشی خوب بود. باید سفارش کیک یزدی برا فردا می‌دادم.

 یادم افتاد، از خانم موسوی نپرسیدم چند کیلو بگیرم!!

یادم باشه، رسیدم یه زنگ بهش بزنم!

خیابونا خیلی شلوغ بود، نیم ساعتی تو ترافیک موندم!!

به شیرینی فروشی که رسیدم، شماره خانم موسوی رو گرفتم.

–الووو سلام عزیزم.

–سلام. رفتی یا هنوز تو دانشگاهی؟!

–نه زهراجون اومدم سفارش کیک بدم. یادم رفت بپرسم، چند کیلو بگیرم؟!

–عزیزم به نظرم پنج کیلو بس باشه!!

–باشه. کاری نداری؟!

–نه قربونت. التماس دعا سحر!!

–چشم. خداحافظ.

رفتم داخل، از پسری که اونجا بود، پرسیدم:

–سلام. ببخشید آقای سهیلی نیستند؟!

–سلام. نه رفتن تا جایی کار داشتند. کاری دارید در خدمتیم!

–من پنج کیلو کیک یزدی برا فردا ساعت ۸:۳۰ می‌خوام.

–باشه. ببخشید بنویسم خانم؟!

–مرادی هستم. به آقای سهیلی بگید، می‌شناسند. چقدر تقدیمتون کنم؟!

–بفرمایید.

–لطف دارید.

بعد از اینکه پول رو حساب کردم. از مغازه اومدم بیرون. سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم.

#به_قلم_خودم

 4 نظر

سفرعشق ۴۰

11 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_چهلم

#سفر_عشق 
نمی‌دونستم چکار کنم؟! گرمی گونه‌هام رو حس می‌کردم. مطمئن بودم، الان مثل لبو قرمز شدم. 

چند قدمی عقب رفتم و زیر لب با صدای آرومی گفتم: 

–ب ب ب خشید آقای سهرابی.

–خواهش می‌کنم، تقصیر من بود، بدجایی وایساده بودم.

سریع قدم‌هام رو برداشتم که برم. صدای آقای سهرابی رو شنیدم، گفت:

–خانم مرادی کلاسورتون. 

واااای به کل فراموش کرده بودم که کلاسورم از دستم افتاده بود رو زمین!! لب پایینیمو به دندون گرفتم و برگشتم سمتش ،، با قدم های آرومی رفتم جلو و گرفتمش و تشکری زیرِ لب کردم. 

سریع رفتم سمتِ کلاس . یادم می‌افتاد، خندم می‌گرفت. به خودم تشری زدم و گفتم:

دختر معلوم هست تو چت شده؟! تو قبلا این پسرهای بیچاره رو درسته قورت می‌دادی!! حالا چرا نمی‌تونی حتی باهاشون حرف بزنی. 

به کلاس که رسیدم، استاد سرِ کلاس بود. در زدم و ببخشیدی گفتم، رفتم رو صندلی خالی که تقریبا ته کلاس بود، نشستم.

هانا برگشت سمتم و شروع کرد به تکون دادن لباش ،، هرکاری کردم نفهمیدم چی میگه 

بدون توجه به کلاس با عصبانیتی که تو صورتم بود، گفتم: 

– معلومه چی میگی؟! چرا با لبات اشکال هندسی در میاری ؟؟؟ 

با حرفی که زدم کل کلاس رفت رو هوا ،،، با صدای خنده بچه های کلاس تازه فهمیدم چی گفتم  

استاد عصبی نگاهی بهم انداخت و گفت:

–خانم مرادی دیر که اومدی، حالام نظم کلاس رو بهم میزنی!!

سرم رو از خجالت پایین انداختم!! إی خدااا فکر کنم امروز، روز من نیست!!!

اصلا حواسم به درس نبود. همش یادِ برخوردم با آقای سهرابی می‌افتادم و لب پایینیم را به دندون می‌گرفتم.

بالاخره کلاس تموم شد. 

هانا اومد پیشم و گفت:

–دختر میگم چرا دیر اومدی؟!

–خواب موندم!!

–خانم موسوی دنبالت می‌گشت.

–چکارم داشت؟!

–نمیدونم !!

–الان کجاست، کلاس داره؟!

–شاید تو اتاقِ بسیج باشه!!!

–باشه الان میرم ببینم چکار داشته؟! تو نمیای؟! 

–نه من یه خورده کار دارم.

–باشه پس من برم و زود میام.

رفتم دستگیره درِ اتاق بسیج رو کشیدم. با چیزی که دیدم از تعجب خشکم زد! یعنی چی؟! چرا امروز اینطوریه؟!

#به_قلم_خودم

 6 نظر

سفرعشق ۳۹

10 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_سی‌ونهم

#سفر_عشق 
با شنیدن صدام ، چوب از دستِ بابام افتاد. 

مامان و سمن هم دستپاچه اومدن پایین.

بیچاره شهاب، بیهوش شده بود و سرش خونی بود.

انگاری مقصر من بودم، بابا اینا شروع کردن به حرف زدن به من. دختر نمی‌شد یه خبر بدید که دارید میاید، تا اینطوری نشه.

بابا یه ذره آب به صورت شهاب پاشید.

وقتی شهاب به هوش اومد. سمن به بابا کمک کرد تا شهاب رو گذاشتن رو مبل. بعدم بابا شروع کرد به پانسمان زخم سرِ شهاب.

مامان هول کرده بود، نمی‌دونست چکار کنه!

یه پاش تو آشپزخونه بود آب‌پرتقال… می‌آورد، یه پاش تو پذیرایی، قربون‌صدقه شهاب می‌رفت.

بابا هم همش زیرِ لب غر میزد. 

نیم‌ساعتی گذشت و حال شهاب یه کم بهتر شد.

مامان رفت تو اتاق، یه پتو و بالشت آورد تا شهاب همون‌جا استراحت کنه. 

منم اینقد خسته بودم، رفتم تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم و خوابیدم.

با صدای زنگ گوشیم، به زور چشام رو باز کردم. 

دستم رو یواش‌یواش روی عسلی کنار تختم تکون دادم، تا گوشیم رو پیدا کردم. 

یه نگاه به صفحه‌اش انداختم. با دیدن اسم فرزام، مثل برق گرفته‌ها از سرجام  پریدم و تو تختم نشستم.

شادی تموم وجودم رو فرا گرفت. و با صدای آرومی گفتم: خدایاا! فرزام زنگ میزنه!

بعد از دیروز که با دلخوری از هم جدا شدیم و دیگه جوابم رو نداد. 

حالا داشت زنگ میزد!

آیکون سبز رو فشار دادم و با نازی که تو صدام بود، گفتم:

–الوووو، سلاممم فرزام. خوبی؟! اینقد دلم برات تنگ شده!! چرا جواب پیامام رو ندادی؟! 

یه ریز حرف میزدم، بهش امون نمی‌دادم حرف بزنه!!

–الوووو سحرجان، بذار منم حرف بزنم عزیزم. 

خودم رو براش لوس کردم و گفتم:

–ببخشید. خب بفرما آقاااا

–تو خوبی؟! منم دلتنگتم!!!

–دیروز جوابم رو ندادی ازت ناراحت شدم.

–شرمنده عزیزم. منم چون یه ذره ازت دلگیر بودم. جواب ندادم.

–حالا دیگه فراموشش کن فرزام. 

–خوبید، چکار می‌کنی؟! 

–ممنون. خواب بودم، با صدای تماس تو بیدار شدم.

–ببخش عزیزم. نمی‌دونستم خوابی و گرنه مزاحمت نمیشدم.

–نه بابا مزاحم چیه؟! باید دیگه بیدار می‌شدم.

–سحرجان من باید برم الان صدای صاحب‌کارم بلند میشه. چند ساعت دیگه بیکار شدم، بهت زنگ میزنم.

–باشه عزیزم. برو مراقب خودتم باش.

–توم همین‌طور.

خداحافظی کردم و نگاهی به ساعت گوشی انداختم، وای چقدر خوابیده بودم. ساعت نزدیک ۱۳ بود.

کش‌وقوسی به بدنم دادم و از رو تختم بلند شدم. 

تلوتلوکنان از پله‌ها پایین رفتم. شهاب رو مبل هنوز خواب بود. 

مامانم تو آشپزخونه مشغول پختن ناهار بود.

–مامان چی داریم؟! خیلی گشنمه!!

–خوراک مرغ درست کردم ولی هنوز جا‌ نیفتاده.

–شهاب هنوز بیدار نشده؟! 

–صبح نیم‌ساعتی بیدار شد. جای زخمش درد می‌کرد. یه مسکن خورد و دوباره خوابید.

درِ یخچال رو باز کردم و تا نصفه رفتم توش. یه مقدار کیک برداشتم و آوردم نشستم رو میز.

اینقد خسته بودم، حتی حوصله جویدن هم نداشتم.

.

.

صدای اذان، گوشم رو نوازش داد. نگام افتاد به دفتری که زیرِ دستم بود. دوباره رو دفترچه خوابیده بودم.

از  رو صندلی بلند شدم و رفتم وضو گرفتم.

سجادم رو پهن کردم و نماز صبحم رو خوندم.

سرم رو گذاشتم رو تربتِ کربلایی که هدیه خانم موسوی بود. از خدا خواستم این حال خوشم رو هیچوقت از دست ندم.

قطره اشکی گونه راستم رو نوازش داد.

سرم رو از سجده برداشتم و چادر نماز و سجاده رو جمع کردم و گذاشتم تو کمدِ لباسام.

اینقدر خسته بودم، رو تخت ولو شدم و نمی‌دونم چطور خوابم برده بود. با تقه‌ای که به درِ اتاقم خورد، از خواب پریدم. چشمم به ساعت خورد، خیلی دیرم شده بود. سریع رفتم درِ اتاق رو باز کردم. مامان بود. 

–دخترجان چقدر می‌خوابی، مگه نگفتی ۸ کلاس داری؟!

با چهره گرفته به مامان گفتم:

–مامان خواب موندم. کاش زودتر بیدارم می‌کردی!!

–چند بار اومدم، در زدم ولی بیدار نشدی. منم گفتم: شاید بخاطر دیشب خسته‌ای، امروز نمیری!

–مامان من برم آماده بشم، دیگه ساعت اول نمی‌رسم، سریع برم به کلاس دومم برسم.

–بیا صبحونت رو بخور و بعد برو.

–باشه مامان‌جون.

سریع لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین. 

یه لقمه آماده کردم و گفتم مامان میرم تو ماشین می‌خورم.

سریع ماشین رو بردم بیرون و رفتم دانشگاه.

خیابونا هم امروز با من لج کرده بودن ترافیک شدیدی تو خیابون بود نیم ساعتی پشت ترافیک موندم.

وقتی رسیدم دانشگاه. سریع ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل.

از پله‌ها تند‌تند داشتم میرفتم بالا، اصلا حواسم به اطرافم نبود!! یه‌دفعه خوردم به یه جسمی که جلوم بود. کلاسورم از دستم افتاد زمین. سرم رو یواش‌یواش به طرف بالا برداشتم. چشمم که به صورتش خورد ، تودلم گفتم خاک تو سرت سحر … اون لحظه دوست داشتم زمین دهن باز کنه و برم زیرِ زمین. آخه بگو تو از کجا پیدات شد و سرِ راهم سبز شدی!!!

#به_قلم_خودم

 2 نظر

سفرعشق ۳۸

09 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_سی‌وهشتم

#سفر_عشق 
نگام رو به صفحه گوشیم دادم، با دیدن اسم هانا، هیییین بلندی کشیدم.

 به کلی فراموش کرده بودم، بهش پیام بدم.

آیکون سبز رو لمس کردم و گفتم:

–الووو سلام هانا جون. خوبی؟!

–سلام عزیزم. ممنون. چکار می‌کنی، چه خبرا؟!

–قربونت برم، سلامتی. 

– خواستگارت چی شد؟!

–واااای اگه بگم کی بود، اصلا باورت نمیشه!! وقتی دیدمش از تعجب خشکم زد!!

–مگه کی بود؟! 

–حدس بزن!!

–حتما فرزام؟! 

–دیوونه فامیلی فرزام که سهرابی نیست!

–خب پس من چه می‌دونم، خودت بگو.

–یکی از بچه‌های دانشگاه بود!!

–بچه‌های دانشگاه؟! من می‌شناسمش؟!

–آره عزیزم.

–راستی مگه نگفتی، پسر دوست باباته؟!

–خب آره.

–سحر، جون خودت بگو کی بود.

–نمییییییی‌گم!!

–اذیت نکن سحر!

–فکر نکنم اگه اسمش رو بگم، توم بشناسیش!! برا همین مشخصاتش رو می‌گم. آقای طاهری یه دوست داشت

–سحر نگو، آقای حسینی!!!!

–دختر چقدر هولی. بذار ادامش رو بگم.

–خب بگو جونم بالا اومد!!

–یه دوست داشتن، تو اتوبوس مسخرشون می‌کردیم، می‌گفتیم برادر بسیجی!! قدش بلند، لاغر، ته‌‌ریش داشت، موهاش رو یه طرف می‌نداخت، یه پیرهن سفید اسپورت با یه شلوار کتان کرم می‌پوشید.

–نگووووو!! اون‌وقت چطور تو رو شناخته؟!

–هیچی بعد از سفر مشهد، میره پرس‌و‌جو. می‌فهمه من دخترِ دوست قدیمی باباشم. به باباش جریان رو میگه. ایشونم میاد پیش بابام.

–واااای سحر چه جالب و رمانتیک!!!

حالا نتیجه چی شد، باهم حرف زدید؟!

–آره. ولی…

–ولی چی؟! 

–فعلا باید فکر کنم. نمی‌دونم چکار کنم؟!

–خب چیا بهم گفتید؟!

–فردا اومدم دانشگاه، برات تعریف می‌کنم.

–باشه عزیزم. می‌دونم الان خسته‌ای، دیگه مزاحمت نمیشم. کاری نداری؟!

–سلام برسون. فردا می‌بینمت. 

بعد از خداحافظی گوشی رو قطع کردم.

رو تخت دراز کشیدم، ولی فکر و خیال نمیذاشت بخوابم!

دفترم رو باز کردم، خودم رو به نوشتن سرگرم کردم.

تموم لباسا و خرت‌وپرتام رو جمع کردم، گذاشتم تو چمدون. منتظر بودم شهاب از دانشگاه بیاد. صدای در میومد. رفتم در رو باز کردم، چشام گرد شد. فرزام بود. 

–سلام خانوم! خوبی؟! از دیدنم خوشحال شدی مگه نه؟!

–فرزام اینجا برا چی اومدی؟! الان شهاب بیاد چی بگم؟! برو تا نیومده!

–خب اومدم تو رو ببینم سحر!! اگه بری، دیگه همو نمی‌بینیم. دلم برات تنگ میشه.

–فرزام توروخدا برو، الانه شهاب برسه.

–باشه الان میرم. فکر نمی‌کردم اینطوری ازم استقبال کنی!!!

فرزام ناراحت شد و بدون خداحافظی رفت. خیلی حالم گرفته شد که باهاش بد برخورد کردم. گوشی رو برداشتم، هرچه بهش زنگ زدم برنداشت. یه پیام براش فرستادم و ازش معذرت‌خواهی کردم. بازم جوابم رو نداد.

چند دقیقه بعد شهاب اومد. بهم گفت آماده باش، امشب ساعت ۱۰ پرواز داریم! به علامت مثبت سرم  رو تکون دادم. همش حواسم پیش فرزام بود. شام رو که خوردیم، آماده شدیم بریم فرودگاه. 

به شهاب گفتم: به بابااینا زنگ بزن، بدونن داریم، میریم. گفت: نه بذار ندونند تا غافلگیر شن.

حدود ساعت ۴ صبح رسیدیم تهران.

به خونه که رسیدیم، کلید رو درآوردم و درِ حیاط رو باز کردم. مثل دزدها پاورچین‌پاورچین رفتیم تو پذیرایی. دیدم، شهاب نقشِ زمین شد. داد زدم باباااااا!!!

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

بهترین موسیقی

08 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

چشمانم را می‌بندم. غرق در شنیدن صدای طنین‌اندازِ باران می‌شوم. بهترین موسیقی است، که تا الان شنیده‌ام. صدای گوش‌نوازی دارد. با شروعِ نواختن، حرفهایی را به گوشمان می‌رسانند. گمان می‌کنم، امید را در درونمان زنده می‌کنند. اینکه به رحمت خدا بعد از توبه، امید داشته باشیم. به ما انسانها می‌گویند: “با قطراتم همه‌جا را سفید و پاکیزه می‌کنم.” توبه کردن هم اینطور، باعث پاکی می‌شود. گناه را شست‌وشو می‌کند و سفیدی را به جایش می‌گذارد. اضطراب را می‌برد و آرامش را به جانمان هدیه می‌کند. فارغ از تمام دردهایم، گرما را به وجودِ سرد و یخ‌زده‌ام هدیه می‌کند. با خود می‌اندیشم، هرآنچه را خداوند آفریده در نهایت زیبایی و آرامش است. رنگ آبی که بر آسمان کشیده، آنقدر آرامش‌بخش است که هروقت دلت از زمینیان می‌گیرد. کافی است، سرت را به آسمان بلند کنی تا فارغ از همه‌کس پرواز کنی و به آرامش برسی. #باران #پاکی #توبه #به_قلم_خودم

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • ...
  • 4
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 8
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 45
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • ندا فلاحت پور
  • صاحل الامر

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 574
  • دیروز: 725
  • 7 روز قبل: 2991
  • 1 ماه قبل: 18941
  • کل بازدیدها: 443275

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • چشمه
  • خیرمحض

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس