یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفرعشق ۴۱

13 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_چهل‌و‌یکم

#سفر_عشق 
لکنت زبون گرفته بودم. حتی نمی‌دونستم چکار کنم.

بهتر از این نمی‌شد، آقای سهرابی هم تو اتاق نشسته بودند!

 با لرزشی که تو صدام بود، گفتم: 

–ب ب ب ب خشید. مگه روزهای زوج بسیج برا خواهران نیست، پس چرا امروز…

اینقدر حالم بد بود، حتی نتونستم ادامه حرفم رو بزنم.

سرم رو از خجالت پایین انداخته بودم.

که صدای آقای طاهری تو اتاق پیچید و گفتند:

–خانم مرادی آره روزهای زوج با خواهرانه ولی امروز فردِ!!

تا این رو شنیدم، دیگه نزدیک بود، پس بیفتم! برا همین فرار رو بر قرار ترجیح دادم و ببخشیدی گفتم و سریع درِ اتاق بسیج رو بستم.

تکیه‌ام رو به دیوار دادم و چشمام رو بستم، نفس عمیقی کشیدم.

خاک تو سرت سحر امروز این دومین دفعه است که اینطوری با آقای سهرابی برخورد می‌کنی! الان میگه دلم خوشه رفتم خواستگاری یه دخترِ گیج!!!

تو دلم همش داشتم خودم رو نفرین می‌کردم. پاهام دیگه قدرت نداشت! آروم آروم رفتم سمتِ کلاس. 

تا هانا رو دیدم، عصبی بهش پریدم و گفتم:

–الهی خفه شی از دست راحت شم! مگه نگفتی خانم موسوی احتمالا اتاقِ بسیجه؟! دیووونه چرا نگفتی امروز نوبت آقایونه؟!!

یه ریز حرف می‌زدم و به هانا اجازه نمی‌دادم، زبون باز کنه!!!

دیدم صدای خندش تو کلِ کلاس پیچید! 

–سرش داد زدم. من میگم آبروم رفته تو هِرهِر می‌خندی، کوفت و خنده!!!

با حالت اخم رفتم رو صندلی نشستم.

هانا اومد از دلم دربیاره، با اخم نگاش کردم و گفتم:

–چرا باید امروز اینطوری باشه؟! دو بار آقای سهرابی رو دیدم هردودفعه هم آبروم رفت! 

–خب من اصلا یادم نبود، امروز نوبت آقایونه!! چرا میگی دو بار؟!

–هیچی بیخیال. الان حالم خوب نیست بعدا برات میگم.

گوشیم رو از تو کیف درآوردم، رفتم تو مخاطبام، اسم خانم موسوی رو جست‌وجو کردم. شمارش رو گرفتم، بعد از چند تا بوق برداشت.

–الووو سلام زهراجون.

–سلام. به‌به سحرِ خاااانم. خوبی عزیزم؟!

–ممنون. کارم داشتی؟! 

–آره. کجایی، بیام ببینمت؟!

–نه، شما بگو کجایی؟! من بیام.

–من نمازخونه‌ام!

–آهااا باشه الان میام عزیزم.

خداحافظی کردم و به هانا گفتم: 

–توم میای؟!

–آره، کارم تمومه دیگه. صبر کن اینا رو جمع کنم!

بلند شدم، دستی به سرو‌روم کشیدم و مقنعه‌ام رو مرتب کردم، منتظر شدم، هانا خانم بیاد!!

به نمازخونه که رسیدیم، رفتیم سمت خانم موسوی و شروع کردیم به سلام و احوالپرسی.

پرسیدم: 

–زهراجون چکار می‌کنید؟!

–نمازخونه رو برا فردا مرتب می‌کنیم!!

–فردا؟! چه خبره مگه؟!

–عزیزم یادت رفته؟!

–چی رو؟!

–مگه فردا مراسم شهادت حضرت زهرا نداریم؟! برا همین کارت داشتم!

با کفِ دستم زدم رو پیشونیم، اتفاقای امروز باعث شده بود، همه چی رو فراموش کنم.

سرم رو پایین انداختم و گفتم:

–شرمنده امروز زیاد حالم خوب نیست، برا همین یادم رفته بود.

–خیره انشالله! چیزی شده؟! 

–نه عزیزم. فردا سعی میکنم نیم ساعت قبل مراسم اینجا باشم. 

–راستی سحرجون، کیکها یادت نره!!

–نه یادم هست، الان میرم سفارش میدم برا فردا. خب دیگه کاری نداری، من خیلی کار دارم برم؟! 

–نه عزیزم برو، به سلامت.

به هانا گفتم، تو نمیای؟! گفت نه فعلا دانشگاه کار دارم.

از نمازخونه اومدم بیرون. دنبالِ یه مسیرِ دیگه گشتم برا خروج از دانشگاه. روم نمی‌شد دوباره یه دسته گلِ دیگه به آب بدم!!

برا همین از درِ پشتی دانشگاه رفتم بیرون. باید دانشگاه رو دور می‌زدم تا برسم جایی که ماشین رو پارک کرده بودم.

دیگه نایی در بدنم نبود! اینهمه اتفاق بد امروز برام افتاد! بعد از حدود بیست دقیقه پیاده‌روی بالاخره رسیدم کنار ماشین!

سویچ رو از کیفم درآوردم و  درِ ماشین رو باز کردم. نشستم تو، تکیه دادم به صندلی و آخیش بلندی گفتم.

یادِ گیج‌بازی‌های امروزم می‌افتادم، خندم می‌گرفت!!

چه روزی داشتم ممممن!!

ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم. 

نزدیک خونمون یه شیرینی فروشی خوب بود. باید سفارش کیک یزدی برا فردا می‌دادم.

 یادم افتاد، از خانم موسوی نپرسیدم چند کیلو بگیرم!!

یادم باشه، رسیدم یه زنگ بهش بزنم!

خیابونا خیلی شلوغ بود، نیم ساعتی تو ترافیک موندم!!

به شیرینی فروشی که رسیدم، شماره خانم موسوی رو گرفتم.

–الووو سلام عزیزم.

–سلام. رفتی یا هنوز تو دانشگاهی؟!

–نه زهراجون اومدم سفارش کیک بدم. یادم رفت بپرسم، چند کیلو بگیرم؟!

–عزیزم به نظرم پنج کیلو بس باشه!!

–باشه. کاری نداری؟!

–نه قربونت. التماس دعا سحر!!

–چشم. خداحافظ.

رفتم داخل، از پسری که اونجا بود، پرسیدم:

–سلام. ببخشید آقای سهیلی نیستند؟!

–سلام. نه رفتن تا جایی کار داشتند. کاری دارید در خدمتیم!

–من پنج کیلو کیک یزدی برا فردا ساعت ۸:۳۰ می‌خوام.

–باشه. ببخشید بنویسم خانم؟!

–مرادی هستم. به آقای سهیلی بگید، می‌شناسند. چقدر تقدیمتون کنم؟!

–بفرمایید.

–لطف دارید.

بعد از اینکه پول رو حساب کردم. از مغازه اومدم بیرون. سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم.

#به_قلم_خودم

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 4 نظر

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(2)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
2 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)

کلیدواژه ها: سفرعشق قسمت ۴۱

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت

نظر از: طاها [عضو] 
  • به سوی فردای روشن
5 stars

سلام دوست جان! می‌دونی چقدر طول کشید تا رسیدم به اینجا
دلم می‌خواد زودتر آخرشو بفهمم :))
بالاخره نگفتی این داستان واقعی یا از خلاقیتهای خودتون در داستان نویسی!؟
در هر صورت جذاب بود

1397/11/13 @ 20:33
پاسخ از: نردبانی تا بهشت [عضو] 
  • یاس کبود۱۴

سلام خواهرجانم
نه واقعی نیست عزیزم
ممنون از لطفت که همراهی میکنی

1397/11/14 @ 15:43
نظر از: ... [عضو] 
  • ...
...
5 stars

سلام
قشنگ بود
حالا چرا تو شهادت ،شیرینی میدن؟

1397/11/15 @ 12:15
پاسخ از: نردبانی تا بهشت [عضو] 
  • یاس کبود۱۴

سلام
ممنون
شیرینی نه و کیک یزدی
ما خودمون معمولا تو مراسمای حوزه هم چای و خرما و کیک یزدی میدیم

1397/11/15 @ 18:00


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • صاحل الامر
  • ندا فلاحت پور

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 361
  • دیروز: 788
  • 7 روز قبل: 2412
  • 1 ماه قبل: 18235
  • کل بازدیدها: 442550

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • چشمه
  • خیرمحض

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس