یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفرعشق ۴۹

25 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_چهل‌و‌نهم

#سفر_عشق 
آیکون سبز رو کشیدم و با بغضی که تو گلوم بود، گفتم:

–الووو فرزام.سلام. خوبی عزیزم؟! 

–سلام سحرجون. قربونت برم. تو چطوری، خوبی؟!

–نه! دلم برات یه ذره شده!! 

–الهی بمیرم عزیزم، منم خیلی دلتنگتم!! کی میاید این‌ور؟!

–فکر نکنم حالا‌حالا بیایم!!

–عیبی نداره تحمل کن، به زودی دوباره همو می‌بینیم سحر جونم!

با شنیدن سحرگفتن مامان که صداش تو کل ساختمون پیچیده بود، از فرزام خداحافظی کردم و گوشیم رو گذاشتم رو تخت و رفتم تو سالن پذیرایی که مامان اینا اونجا بودن. 

–بله مامان. کارم داشتی؟! 

–آره. دارم میرم ییرون برا فردا شب خرید کنم، حواست به داداشت باشه.

–به سمن بگو، من کار دارم!!

–سمن خونه نیست.

چهرم رو درهم کردم و به اجبار قبول کردم!

با تقه‌ای که به درِ اتاقم خورد، خودکار رو از رو دفترچه برداشتم.

–بله. بفرمایید.

با شنیدن صدای بابام مثل برق‌گرفته‌ها از جام بلند شدم!! دستام رو توی موهام کشیدم و گفتم: وااای سحر بیچاره شدی، احتمالا مامان به بابا گفته!! سریع رفتم در رو باز کردم و سرم رو پایین انداختم و زیر لب به بابا سلام کردم.

–سلام دخترم، باهات کار دارم. می‌تونم بیام تو؟!

لبِ پایینیم رو به دندون گرفتم و گفتم:

–بفرمایید باباجون!!

چهره بابا خیلی عصبانی نشون میداد!! نمی‌دونستم چکار کنم؟! حتی  روم نمی‌شد، سرم رو بلند‌ کنم و تو چشمای بابا نگاه کنم!!

#به_قلم_خودم

 2 نظر

سفرعشق ۴۸

23 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_چهل‌و‌هشتم

#سفر_عشق 
وقتی خانم موسوی کاراش تموم شد، اومد درِ اتاق بسیج و گفت:

–سحرجون بیا بریم!!

بدجوری پاهام درد می‌کرد، به سختی پام رو تکون دادم و بلند شدم!! لنگان‌لنگان رفتم پیش خانم موسوی!!

–چی شده پاهات درد می‌کنه؟! 

–به نشونه مثبت سرم رو تکون دادم.

یواش‌یواش با خانم موسوی راه افتادیم به سمت ماشینم!! 

هرلحظه درد پاهام بیشتر میشد! نمی‌دونم این دردِ لعنتی از کجا اومد؟!

وقتی رسیدیم کنار ماشین، خانم موسوی گفت: 

–اگه نمی‌تونی رانندگی کنی، تا من بجات بشینم؟!

–نه می‌تونم عزیزم.

اول خانم موسوی رو رسوندم، بعدم راه افتادم سمتِ خونه!! خیابونا زیاد شلوغ نبود. برا همین زودی رسیدم خونه!!

وقتی رفتم تو خونه، مامان تو آشپزخونه بود. بعد از سلام و احوالپرسی، صورتش رو بوسیدم!!

–مامان جون ناهار آماده نیست؟!

–نه دخترِ خوشگلم! مراسمتون چطور بود؟!

–عالی بود مامان، عالییی!!

–خب خداروشکر. 

–مامان یه چیزی می‌خوام بهت بگم، دربارش با بابا حرف می‌زنی؟!

–چیزی شده دخترم؟!

–نه نگران نباش.

دستای مامان رو گرفتم، آوردم رو صندلی نشوندمش!! با تته‌پته گفتم:

–م م م مامان م م م من!!

–تو چی دخترم، جون به لبم کردی عزیزم!! حرفت رو بزن.

خدایا کمکم کن، چطوری بگم؟! الان می‌پرسه چطور آشنا شدید؟! چی بگم؟! 

تو افکارم غرق شده بود، که دستی رو روی سرم احساس کردم. به خودم اومدم، مامان وایساده بود. 

–سحرجون کجایی، هرچی صدات میزنم، جواب نمیدی؟! اگه کاری نداری برم سراغ غذا الان ته می‌گیره!!

خودم رو لوس کردم و با لب‌ولوچه آویزونی چشام رو بستم و گفتم:

–من یه خواستگار دارم!! حالا گفته یه وقت از خونوادت بگیر بیایم خواستگاری!

آخیشی گفتم و نفسم رو بیرون دادم !!

–کی هست این خواستگارت؟! باید بابات قبول کنه بیاد!!

–خب می‌دونم قربونت برم!! برا همین اول به شما گفتم مامانِ عزیزم، تا بابا رو راضی کنی!!

شروع کردم از اول برا مامان تموم ماجرا رو گفتم.

بعدم خودم رو به مامان آویزون کردم و ازش خواهش کردم، بابا رو راضی کنه!! صدای درِ سالن اومد، بابا بود. به مامان اشاره کردم من میرم تو اتاقم!!

نزدیک پله‌ها که رسیدم، بابا من رو دید. 

–سلام دخترم. کجا میری؟!

–سلام باباجون، الان از دانشگاه اومدم، دارم میرم لباسم رو عوض کنم!! کاری داشتی بابایی؟!

–نه عزیزم. 

پله‌ها رو تند‌تند بالا رفتم. دستگیره درِ اتاقم رو کشیدم و سریع رفتم تو اتاق!! نفس بلندی کشیدم. کیفم رو گذاشتم رو تخت و شروع کردم به عوض کردن لباسام!!

همش منتظرِ شنیدن صدایِ درِ اتاقم بودم.

دفترچه‌ام رو باز کردم و خودم رو مشغول کردم!

چند ساعتی گذشته بود و بابا اینا شهاب رو از بیمارستان آوردن خونه!! 

خداروشکر جواب سیتی‌اسکن و آزمایش‌ها خوب بوده. دکترا گفته بودن، چند روزی استراحت کنه حالش خوب میشه.

مامان اینقد نگران شده بود، نذر کرده بود بره امامزاده صالح!!

همه خوشحال بودن که به خیر گذشته بود!! 

قرار شد فردا شب همه اقوام خونمون شام دعوت شن!! 

مامان گوشی رو برداشت به همه زنگ زد. داشتم با شهاب حرف می‌زدم، گوشیم زنگ خورد. نگاهی به صفحش انداختم. خیلی منتظرِ شنیدن صدای دوست‌داشتنیش بودم، برا همین پله‌ها رو یکی‌دوتا کردم و سریع رفتم تو اتاقم!!

#به_قلم_خودم

 2 نظر

سفرعشق۴۷

22 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_چهل‌وهفت

#سفر_عشق 
سحرجان حالت خوبه؟!

با صدای خانم موسوی به خودم اومدم. چشام رو بستم و سرم رو به نشونه آره تکون دادم. رفتم ورودی نماز‌خونه وایسادم برا خوش‌آمدگویی. هانام نیم ساعت بعد اومد. 

حس خوبی داشتم. حال دلم عالی داشت!!

بعد از سخنرانی، حدیثِ کساء رو خوندیم، بعدم روضه و مداحی داشتیم. در آخرم پذیرایی رو انجام دادیم!

وقتی مراسم تموم شد، رفتیم تو نماز‌خونه نشستیم رو زمین. به هانا گفتم:

–آخیش نشستم، پاهام درد گرفته بودند، هیچوقت اینهمه سرپا نبودم!! اینقدر خسته‌ام!!

–آره منم، کمرم درد گرفته.

یه کم دراز کشیدیم. با اومدن خانم موسوی بلند شدیم.

کلی ازمون تشکر کرد و حسابی دعامون کرد. 

بخاطرِ دعاهاش، لبخندی رو لبم نشست!!

هانا خیلی عجله داشت، همش می‌گفت بریم. هرچه گفتم: یه کم دیگه وایسا با هم بریم، قبول نکرد.

هانا که رفت، من و خانم موسوی تنها موندیم. یه کم بینمون به سکوت گذشت!! تا اینکه خانم موسوی شروع کرد به حرف زدن.

–سحر چه خبر؟! 

–خبرِ خاصی نیست عزیزم!! یه کم فکرم مشغوله!!

–بخاطر خواستگارت؟!

–هم خواستگارم، هم فرزام! راستی می‌دونی خواستگارم کی بود؟!

–آره تقریبا!! آخه اول اومدن پیش من برا یه سری اطلاعات درباره توو!!

–خیلی بدی زهرا جون، خب بهم می‌گفتی! 

–آخه ازم قول گرفتن، بهت نگم!! حالا چی شد؟! نظرت چیه عزیزم؟!

–نمی‌دونم، دلم با فرزامه ولی الان اعتقاداتمون کاملا با هم فرق میکنه!!

–توکل بر خدا کن. هرچی خیره انشالله. پس آقای سهرابی چی؟!

–پسرِ خوبیه ولی نمی‌دونم چرا هیچ حسی بهش ندارم!! زهراجون میشه کمکم کنی؟!

–چه کمکی؟!

–نمیدونم چطور بگم به بابام، درباره فرزام؟!

–خب بهش بگو قبلا باهاش آشنا شدی!!

–نمیدونم چطور بگم ؟!

– به مادرت بگو با بابات حرف بزنه!!

–آره خوب فکریه!! رفتم خونه به مامان میگم!! تا کی دانشگاهی؟!

– نیم ساعت دیگه.

–پس میمونم تا باهم بریم!!

–باشه، ممنون.

خانم موسوی رفت کاراش رو انجام بده. منم گوشیم رو درآوردم. نگاهی به صفحه‌اش انداختم، فرزام پیام داده بود، به بابات گفتی؟!

بهش پیام دادم، امشب خبرتون می‌کنم!!

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

الله‌اکبر

21 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

الله‌اکبر الله‌اکبر الله‌اکبر ✊
طنین گوش‌نوازی که بعد از چهل سال از هر بام و خانه‌ای به گوش ‌رسید.
چهل سال به دنیا نشان دادیم، خدا بزرگتر از تمام طاغوتیان است.
چهل سال با افتخار و سرافراز در برابر ابرقدرتهای شرق و غرب ایستادیم.
چهل سال، هر سال قدرتمندتر از پارسال نشان دادیم، با تکیه بر خداوند، می‌توان به اوج رسید.

#مرگ_بر_آمریکا

#به_قلم_خودم

 4 نظر

سفرعشق ۴۶

20 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_چهل‌وششم

#سفر_عشق 
لباسام رو عوض کردم و سویچ رو برداشتم. 

از پله‌ها پایین رفتم. مامان تو آشپزخونه بود، بعد از سلام و صبح‌بخیر گفتن، رفتم سمت حیاط که دیگه راه بیوفتم که صدای مامانمو شنیدم

–سحرجون صبحونه نخورده می‌خوای بری؟!

–نه مامان، من صبحونه خوردم. خداحافظ.

–در پناه خدا.

ریموت رو زدم، در باز شد. باید قبلش می‌رفتم، کیک‌ها رو تحویل بگیرم.

خیابون‌ها حسابی شلوغ بودند. دسته‌های عزاداری تو هر خیابونی مشغول سینه‌زنی و زنجیرزنی بودند.

شهر حال و هوای دیگه‌ای پیدا کرده بود. ایستگاه‌های صلواتی که نوجوانها برپا کرده بودند، بهت حس آرامش می‌داد. به خودم تشری زدم و می‌گفتم: وای سحر قبلا اینا تو شهر بوده و تو هیچ حسی بهشون نداشتی !! 
سر تاسفی برا خودم تکون دادم و با خودم گفتم : چه آدمی بودم 

بعد گذر از خیابونایی که حال دلمو تغییر دادن به   قنادی رسیدم ، ماشین رو پارک کردم و رفتم تو. پسری که دیروز سفارش رو بهش داده بودم، اونجا بود. رفتم و سلام کردم. گفتم: 

–ببخشید سفارش ما آمادئه ؟!

–آره چند لحظه تشریف داشته باشید.

رفتم پشت شیشه مغازه وایسادم و دسته عزاداری که اونجا بود رو نگاه کردم.

بهشون غبطه می‌خوردم. چه با عشق سینه می‌زدند. 

–ببخشید خانم مرادی سفارشتون آمادئه!!

با شنیدن صدای پسری که تو قنادی بود، به خودم اومدم و برگشتم سمتِ ویترین شیرینی‌ها.

ازش خواستم کیک‌ها رو عقب ماشین بذاره.

سوار شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم.

بعد از نیم‌ساعتی رسیدم دانشگاه. هرلحظه اضطرابم بیشتر می‌شد.

گوشیم رو درآوردم و یه زنگ زدم به خانم موسوی تا بیان کمکم برا بردن کیک‌ها.

به ماشین تکیه داده بودم، که خانم موسوی همراه برادران بسیجی و از جمله جنابِ مجید خان به طرفم میومدند. لبِ پایینم رو به دندون گرفتم و گفتم: اینا رو چرا دنبال خودش کشونده!!

نزدیک که شدن، سلام کردند. سرم رو پایین انداختم و با صدای که از ته چاه درمیومد، جواب سلامشون رو دادم. 

با خانم موسوی روبوسی کردم و نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم:

–زهراجون چرا برداران رو به زحمت انداختی، من ازشون فرار می‌کنم بعد تو…

–دختر معلوم هست چت شده. چرا مدتیه اینطوری شدی؟! خب من و تو چطور اینا رو ببریم داخل؟!

لبخندی زدم و گفتم:

– سحر رو دست‌کم گرفتی عزیزم!!

–نه ماشالله می‌دونم تو پهلوونی!! ولی من توانش رو ندارم.

وقتی رسیدیم درِ نمازخونه، صدای مداحی که گذاشته بودن، تو گوشم پیچید. 

– ناحلة الجسم یعنی…

بی‌هوا بغضم ترکید و اشکام برای افتادن روی گونه‌هام از هم سبقت می‌گرفتند. 

انگار دیگه حالم دست خودم نبود و نمی‌تونستم اشکام رو کنترل کنم.

#به_قلم_خودم

 4 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 45
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • ندا فلاحت پور
  • صاحل الامر

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 294
  • دیروز: 725
  • 7 روز قبل: 2991
  • 1 ماه قبل: 18941
  • کل بازدیدها: 443275

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • چشمه
  • خیرمحض

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس