سفرعشق ۴۶
#قسمت_چهلوششم
#سفر_عشق
لباسام رو عوض کردم و سویچ رو برداشتم.
از پلهها پایین رفتم. مامان تو آشپزخونه بود، بعد از سلام و صبحبخیر گفتن، رفتم سمت حیاط که دیگه راه بیوفتم که صدای مامانمو شنیدم
–سحرجون صبحونه نخورده میخوای بری؟!
–نه مامان، من صبحونه خوردم. خداحافظ.
–در پناه خدا.
ریموت رو زدم، در باز شد. باید قبلش میرفتم، کیکها رو تحویل بگیرم.
خیابونها حسابی شلوغ بودند. دستههای عزاداری تو هر خیابونی مشغول سینهزنی و زنجیرزنی بودند.
شهر حال و هوای دیگهای پیدا کرده بود. ایستگاههای صلواتی که نوجوانها برپا کرده بودند، بهت حس آرامش میداد. به خودم تشری زدم و میگفتم: وای سحر قبلا اینا تو شهر بوده و تو هیچ حسی بهشون نداشتی !!
سر تاسفی برا خودم تکون دادم و با خودم گفتم : چه آدمی بودم
بعد گذر از خیابونایی که حال دلمو تغییر دادن به قنادی رسیدم ، ماشین رو پارک کردم و رفتم تو. پسری که دیروز سفارش رو بهش داده بودم، اونجا بود. رفتم و سلام کردم. گفتم:
–ببخشید سفارش ما آمادئه ؟!
–آره چند لحظه تشریف داشته باشید.
رفتم پشت شیشه مغازه وایسادم و دسته عزاداری که اونجا بود رو نگاه کردم.
بهشون غبطه میخوردم. چه با عشق سینه میزدند.
–ببخشید خانم مرادی سفارشتون آمادئه!!
با شنیدن صدای پسری که تو قنادی بود، به خودم اومدم و برگشتم سمتِ ویترین شیرینیها.
ازش خواستم کیکها رو عقب ماشین بذاره.
سوار شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم.
بعد از نیمساعتی رسیدم دانشگاه. هرلحظه اضطرابم بیشتر میشد.
گوشیم رو درآوردم و یه زنگ زدم به خانم موسوی تا بیان کمکم برا بردن کیکها.
به ماشین تکیه داده بودم، که خانم موسوی همراه برادران بسیجی و از جمله جنابِ مجید خان به طرفم میومدند. لبِ پایینم رو به دندون گرفتم و گفتم: اینا رو چرا دنبال خودش کشونده!!
نزدیک که شدن، سلام کردند. سرم رو پایین انداختم و با صدای که از ته چاه درمیومد، جواب سلامشون رو دادم.
با خانم موسوی روبوسی کردم و نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم:
–زهراجون چرا برداران رو به زحمت انداختی، من ازشون فرار میکنم بعد تو…
–دختر معلوم هست چت شده. چرا مدتیه اینطوری شدی؟! خب من و تو چطور اینا رو ببریم داخل؟!
لبخندی زدم و گفتم:
– سحر رو دستکم گرفتی عزیزم!!
–نه ماشالله میدونم تو پهلوونی!! ولی من توانش رو ندارم.
وقتی رسیدیم درِ نمازخونه، صدای مداحی که گذاشته بودن، تو گوشم پیچید.
– ناحلة الجسم یعنی…
بیهوا بغضم ترکید و اشکام برای افتادن روی گونههام از هم سبقت میگرفتند.
انگار دیگه حالم دست خودم نبود و نمیتونستم اشکام رو کنترل کنم.
#به_قلم_خودم