یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفرعشق ۴۶

20 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_چهل‌وششم

#سفر_عشق 
لباسام رو عوض کردم و سویچ رو برداشتم. 

از پله‌ها پایین رفتم. مامان تو آشپزخونه بود، بعد از سلام و صبح‌بخیر گفتن، رفتم سمت حیاط که دیگه راه بیوفتم که صدای مامانمو شنیدم

–سحرجون صبحونه نخورده می‌خوای بری؟!

–نه مامان، من صبحونه خوردم. خداحافظ.

–در پناه خدا.

ریموت رو زدم، در باز شد. باید قبلش می‌رفتم، کیک‌ها رو تحویل بگیرم.

خیابون‌ها حسابی شلوغ بودند. دسته‌های عزاداری تو هر خیابونی مشغول سینه‌زنی و زنجیرزنی بودند.

شهر حال و هوای دیگه‌ای پیدا کرده بود. ایستگاه‌های صلواتی که نوجوانها برپا کرده بودند، بهت حس آرامش می‌داد. به خودم تشری زدم و می‌گفتم: وای سحر قبلا اینا تو شهر بوده و تو هیچ حسی بهشون نداشتی !! 
سر تاسفی برا خودم تکون دادم و با خودم گفتم : چه آدمی بودم 

بعد گذر از خیابونایی که حال دلمو تغییر دادن به   قنادی رسیدم ، ماشین رو پارک کردم و رفتم تو. پسری که دیروز سفارش رو بهش داده بودم، اونجا بود. رفتم و سلام کردم. گفتم: 

–ببخشید سفارش ما آمادئه ؟!

–آره چند لحظه تشریف داشته باشید.

رفتم پشت شیشه مغازه وایسادم و دسته عزاداری که اونجا بود رو نگاه کردم.

بهشون غبطه می‌خوردم. چه با عشق سینه می‌زدند. 

–ببخشید خانم مرادی سفارشتون آمادئه!!

با شنیدن صدای پسری که تو قنادی بود، به خودم اومدم و برگشتم سمتِ ویترین شیرینی‌ها.

ازش خواستم کیک‌ها رو عقب ماشین بذاره.

سوار شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم.

بعد از نیم‌ساعتی رسیدم دانشگاه. هرلحظه اضطرابم بیشتر می‌شد.

گوشیم رو درآوردم و یه زنگ زدم به خانم موسوی تا بیان کمکم برا بردن کیک‌ها.

به ماشین تکیه داده بودم، که خانم موسوی همراه برادران بسیجی و از جمله جنابِ مجید خان به طرفم میومدند. لبِ پایینم رو به دندون گرفتم و گفتم: اینا رو چرا دنبال خودش کشونده!!

نزدیک که شدن، سلام کردند. سرم رو پایین انداختم و با صدای که از ته چاه درمیومد، جواب سلامشون رو دادم. 

با خانم موسوی روبوسی کردم و نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم:

–زهراجون چرا برداران رو به زحمت انداختی، من ازشون فرار می‌کنم بعد تو…

–دختر معلوم هست چت شده. چرا مدتیه اینطوری شدی؟! خب من و تو چطور اینا رو ببریم داخل؟!

لبخندی زدم و گفتم:

– سحر رو دست‌کم گرفتی عزیزم!!

–نه ماشالله می‌دونم تو پهلوونی!! ولی من توانش رو ندارم.

وقتی رسیدیم درِ نمازخونه، صدای مداحی که گذاشته بودن، تو گوشم پیچید. 

– ناحلة الجسم یعنی…

بی‌هوا بغضم ترکید و اشکام برای افتادن روی گونه‌هام از هم سبقت می‌گرفتند. 

انگار دیگه حالم دست خودم نبود و نمی‌تونستم اشکام رو کنترل کنم.

#به_قلم_خودم

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 4 نظر

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(2)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
2 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)

کلیدواژه ها: سفرعشق قسمت ۴۶

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت

نظر از: حضرت مادر (س) [عضو] 
  • مطیع ولایت (بسیج طلاب سطح 3 اراک )
  • خاطرات خاکی
  • وصیت عشاق
  • یا زینب کبری
5 stars

سلام بسیار عالی موفق باشید

1397/11/21 @ 09:09
پاسخ از: نردبانی تا بهشت [عضو] 
  • یاس کبود۱۴

سلام
ممنون از لطفتون عزیزم

1397/11/21 @ 11:08
نظر از: شهید محمود رضا بیضائی [عضو] 
  • ضحی (شهیدمحمودرضابیضائی)
5 stars

با سلام و احترام جالب بود موفق باشید التماس دعا. کوثر نت من هم خراب است صفحه نخست، قسمت مطلب جدید همه چیز نمی دانم چرا این طور است.

1398/07/14 @ 09:06
پاسخ از: نردبانی تا بهشت [عضو] 
  • یاس کبود۱۴

سلام عزیزم
ممنون از حضور گرمت

1398/07/14 @ 10:34


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • صاحل الامر
  • ندا فلاحت پور

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 572
  • دیروز: 788
  • 7 روز قبل: 2412
  • 1 ماه قبل: 18235
  • کل بازدیدها: 442550

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • سفرعشق۸۲
  • عید نو عهد نو...

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس