یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

علم بهتر است یا ثروت

05 شهریور 1398 توسط نردبانی تا بهشت

از بچگی تاکنون زیاد در گوش‌مان خوانده‌اند:
“علم بهتر است یا ثروت؟!”
عده‌ای می‌گویند:
“ثروت بهتر است چون این دوره و زمانه علم کیلویی چندئه؟!”
عده‌ای شاید بگویند:
“علم بهتر است چون عالم بین مردم ارزش دیگری دارد!”
شاید گروهی هم بگویند:
“هردو در کنار هم خوب هستند چون امروزه انسان باید هم عالم باشد و هم ثروت داشته تا در جامعه مطرح شود و همه او را بشناسند!”
حکمت 147 نهج‌البلاغه را می‌خواندم؛ دیدم امثال ما چقدر فکرمان کوچک است و اگر کسی با انگشت اشاره به دور‌دست‌ها اشاره کند ما فقط به نوک انگشت او نگاه می‌کنیم و از آن فراتر نمی‌رویم!
مولا علی “علیه‌السلام” در زمینه علم بهتر است یا ثروت چه زیبا بیان می‌کنند! آنگاه که به کمیل بن زیاد می‌فرمایند:
“یَا کُمَیْلُ الْعِلْمُ خَیْرٌ مِنَ الْمَالِ الْعِلْمُ یَحْرُسُکَ وَ أَنْتَ تَحْرُسُ الْمَالَ وَ الْمَالُ تَنْقُصُهُ النَّفَقَةُ وَ الْعِلْمُ یَزْکُوا عَلَى الْإِنْفَاقِ وَ صَنِیعُ الْمَالِ یَزُولُ بِزَوَالِهِ
إی کمیل! علم بهتر از ثروت است؛ زیرا علم، تو را حفاظت می‌کند و تو ثروت را حفاظت می‌کنی. مال با مصرف کردن کاسته می‌شود و علم با نشر دادن، افزایش می‌یابد. پرورده ثروت با از میان رفتن آن از بین می‌رود.!

علم بهتر است یا ثروت


امام علی “علیه‌السلام” در این حکمت با مقایسه‌ای بسیار جالب، اثبات می‌کنند که علم برتر از ثروت است!
ایشان می‌فرمایند:
علم نگهبان انسان است و تو را حفاظت می‌کند اما تو باید ثروت را محافظت کنی و همیشه دغدغه از دست دادنش را داری! مدام مراقب هستی، دزدی به مالت نزند! در بانک می‌گذاری، ترس داری اگر بانک ورشکسته شد ثروتت را چگونه باز‌پس گیری!
“همان‌گونه که چند سالِ پیش همین اتفاق برایِ یکی از بانک‌ها افتاد و کسانی که پول در آن بانک داشتند هر روز در مقابل بانک اردو می‌زدند شاید پول خود را پس گیرند!”
نوسانات بازار و اَرز هم، که دیگر قابل گفتن نیست!
ویژگی دیگری که حضرت به آن اشاره می‌کنند، این است:
علم، پیوسته در حال رشد است و این در حالی است که ثروت با خرج کردن کم می‌شود! بعضی مواقع نسبت به مال و ثروت آنقدر حریص می‌شوی که شاید عرصه را به خانواده‌ات تنگ می‌کنی که مبادا از ثروتت کم شود و روزی برسد دستت خالی شود!
ویژگی بعدی این است:
أثر علم، ماندگار است. اگر روزی از دنیا بروی از تو به نیکی یاد می‌کنند و نام عالم تا قیامت بر زبان‌ها ماندگار می‌ماند اما اگر ثروتمندی ورشکست شود و مالش را از دست دهد یا از دنیا رود این مال و ثروت برایش نامی بر جایِ نمی‌گذارد و تازه شاید وراث بر سر تقسیم ارث و میراث به جان هم بیافتند و در این بین فحش و ناسزایی را نثار جانِ میتِ بیچاره کنند!
البته ناگفته نماند هر علمی ارزشمند نیست و هر عالمی نامش ماندگار و ابدی نیست!

 19 نظر

سفرعشق ۵۱

27 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_پنجاه‌و‌یکم #سفر_عشق  خیلی خوشحال بودم از اینکه بابا اجازه داده بود، فرزام بیاد خواستگاریم. با فکرهای که سراغم اومد، دلم هری ریخت. اگه فرزام شرطام رو قبول نکنه چی؟! من واقعا فرزام رو دوست داشتم و عاشقش بودم. درسته قبلا دوست بودیم، ولی الان فقط می‌خواستم با ازدواج بهم برسیم.  دلهره عجیبی گرفته بودم. صدای اذون رو که شنیدم، رفتم وضو گرفتم و اومدم نمازم رو خوندم. بعد نماز سرم رو به سجده گذاشتم و برای حال بدم دعا کردم. قطرات اشک بود که صورتم رو شست‌و‌شو می‌داد. سرم رو از سجده برداشتم و با حال آشفته دستام رو به آسمون بلند کردم و گفتم: خدایا من بنده بدی برات بودم، بهترین سالهای عمرم رو در گناه سپری کردم ولی الان برگشتم به سمتت، از گذشته‌ام پشیمونم و دوست دارم جبران کنم.  خدایا من عاشق فرزامم، کمک کن شرطام رو بپذیره و با اون ، راه رسیدن به کمال رو طی کنم.  کلی با خدا راز و نیاز کردم، آرامش عجیبی گرفتم. دوباره سرم رو به سجده بردم و چند بار خدا رو شکر کردم.  سجاده و چادر نمازم رو جمع کردم. درِ اتاقم رو باز کردم، برم پایین. صدایِ گریه سمن باعث شد، برگردم سمتِ اتاقش. چند بار در زدم ولی در رو باز نکرد. صداش زدم، با بی‌حالی جواب داد، سحر الان حالم خوب نیست، بعدا باهات حرف می‌زنم. ماجراهای این چند روز باعث شده بود به کل سمن رو فراموش کنم.  رفتم تو اتاقم و شماره نیما رو گرفتم. بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت. –الوو سلام دخترعمه. خوبی، چه خبرا، عمه خوبه؟! –سلام نیما خوبی؟! ممنون، سلام می‌رسونند. یه کاری باهات داشتم پسردایی!!  نیما چند سال ازم کوچکتر بود، بخاطر همین مثل برادر نگاش می‌کردم. –سحر هستی؟! الو چرا صدات نمیاد؟! با صدا زدنهای نیما به خودم اومدم و گفتم: –الوو هستم، قطع نشده! –درخدمتم آجی! با تته‌پته گفتم: –می‌تونم فردا صبح ببینمت؟!  –باشه. بیام خونتون؟! –نه. شب بهت میگم کجا همو ببینیم. –باشه. پس منتظرِ پیامتم. بعد از خداحافظی، گوشی رو گذاشتم رو عسلی کنارِ تختم و رفتم پایین ناهار بخورم. مامان داشت میز رو می‌چید. کمکش کردم. اینقد گشنه بودم، سریع خودم رو انداختم رو صندلی. وقتی بابا اومد، شروع کردم به تند‌تند غذا خوردن. انگاری از قحطی اومده بودم. نگاه سنگینی رو حس کردم، سرم رو که برداشتم، بابا با چشم‌های گرد شده داشت، نگام می‌کرد، بعدم گفت: –دخترم یواش‌تر، سهم خودته!! با این حرفش از خجالت قرمز شدم و گفتم: –بابا جون!! –شوخی کردم دخترم، نوشِ‌جونت عزیزم. ناهارم رو با ولع خاصی خوردم و رفتم تو اتاقم، اینقد خسته بودم، خودم رو انداختم رو تخت و نمی‌دونم کی خوابم برده بود!! #به_قلم_خودم

 22 نظر

پرواز

26 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​
حماسه ملت در ۲۲ بهمن آنقدر باشکوه بود، که گرگان وحشی را عصبانی کرد!!

اینها نادانانی هستند، که هروقت می‌بینند ملت، چون همیشه پشت نظام است و خروشان، بانگِ “الله‌اکبر” و ” مرگ بر آمریکا ” سر می‌دهند، دست به خون و خونریزی می‌زنند.

به این دیوصفتان می‌گوییم، اگر کشته شویم باز هم دست از انقلاب و اسلام بر‌نمی‌داریم.

ما خواهان زندگی با عزت و آبرو هستیم، و زیر بار خواری و خفت نمی‌رویم.

پس پا را از گلیم خود درازتر نکنید و گرنه جوانان وطنم سیلی محکمی به  شما خواهند زد، همانند سیلیِ هشت سال جنگِ تحمیلی و جنگِ نرم.
“هدیه به روح والا و بلند شهدای سپاه صلوات”

#به_قلم_خودم

 2 نظر

انتظار

26 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​روزها چون برق می‌گذرند. عمرها یکی‌یکی تمام می‌شوند. ما همچنان منتظران زمین هستیم. زمینی که روزبه‌روز بیشتر با فساد خو می‌گیرد. 

عده‌ای اسب چموش گشته‌اند، می‌زنند و می‌تازند. 

برایشان مهم نیست، به زیرِ سمِ اسب‌هایشان، کودک است یا پیر و جوان!!

عده‌ای کاخ آروزی خود را بر روی ویرانه‌های دیگران بنا می‌کنند. برایشان مهم نیست، سرمایِ استخوان‌سوزِ این روزها!!

آری مولای من!!!

شاعر چه زیبا می‌گوید: 

“دل بی تو به جان آمد

وقت است که باز آیی”

جمعه که می‌آید، هیجانی در دل جا خوش می‌کند. آخر قرار است مهمان عزیزی را ببیند.

ساعات پایانی غروبِ جمعه از راه می‌رسد و دل باز ملتهب می‌شود و اندوهی جان‌فرسا در آن لانه می‌کند. 

و باز این ما هستیم که فقط و فقط ذکر لبانمان

“اللهم عجل لولیک الفرج" 

است و بس!!
#انتظار

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

سفرعشق ۵۰

26 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_پنجاهم

#سفر_عشق 
بابا اومد تو اتاق و رو صندلیِ میزم نشست. با عصبانیت نگاهی به اطرافش انداخت و آه سنگینی کشید ! دعا می‌کردم، زودتر از اون فضا نجات پیدا کنم. چشمام رو به زمین دوخته بودم. یه چیزی گلوم رو فشار می‌داد. سکوت سنگینی تو اتاق حاکم بود. بعد از چند دقیقه‌ای بابا سکوت رو شکست و گفت:

–دخترم نمی‌خواستی با پسرِ آقای سهرابی ازدواج کنی، چرا گفتی بیان خواستگاری؟! این پسره کیه مامانت میگه ازت خواستگاری کرده؟! ندیده و نشناخته چرا به هرکسی اعتماد می‌کنی؟! 

حرفای بابام به حدی برام سنگین بودن، که هیچ جوابی براشون نداشتم!! خدایا حالا چی بگم؟! با مِن‌مِن گفتم:

–ب ب بابا م م م من هیچ حسی به آقای سهرابی ندارم!!

قبل خواستگاری هم گفتم، بیان ببینمشون، قول نمیدم جواب مثبت بدم!!

–می‌دونم دخترم ولی مجید پسرِ خیلی خوبیه!! 

–می‌دونم باباجون!! من نمیگم خدای ناکرده پسرِ بدیه!! ولی من هیچ حسی بهش ندارم.

–چی بگم دخترم؟! تو می‌خوای  یه عمر باهاش زندگی کنی!! هرچی خودت صلاح می‌دونی!! من به آقای سهرابی زنگ میزنم و جواب منفی رو میگم!!

 اون پسر هم تا نبینمش هیچ قولی بهت نمیدم!! بذار یه جلسه بیان با خونوادش آشنا بشیم. ببینم چی میشه؟!

با شنیدن حرفهای بابا لبخندی رو لبم نشست، ولی سعی کردم اون رو مخفی کنم!! بابا بلند شد بره. دستش رو گذاشت رو دستگیره در، گفتم:

–باباجون!

–جانم دخترم!!

–حالا بگم کی بیان؟! منتظرن!

–بگو آخرِ هفته بیان.

خیلی خوشحال بودم ولی باید قبلش یه سری حرفا رو به فرزام میزدم!! گوشیم رو برداشتم و شماره فرزام رو جستجو کردم. بعد از چند تا بوق، صدای فرزام تو گوشی پیچید و گفت:

–الووو سحر. سلام. خوبی؟! چه خبر؟! 

یه ریز حرف میزد و بهم امون نمیداد جوابش رو بدم!! 

داد زدم

–بذار منم حرف بزنم!!

–ببخشید، بفرما خانممم!!

–ببین من با بابا حرف زدم، قبول کرد آخر هفته با خونواده بیاید خواستگاری.

–آخ جوووون!!

–زیاد دلت رو صابون نزن!! بابا گفته باید تأییدت کنه، بعدم من خودم یه سری حرفا دارم که توی جلسه خواستگاری باید بهت بگم !!

–چه حرفایی؟! 

–بعدا بهت میگم! کاری نداری؟! ‌من یه کم کار دارم!! 

–باشه برو. خداحافظ.

خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 45
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • ندا فلاحت پور
  • صاحل الامر

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 283
  • دیروز: 725
  • 7 روز قبل: 2991
  • 1 ماه قبل: 18941
  • کل بازدیدها: 443275

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • چشمه
  • خیرمحض

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس