سفرعشق ۵۱
#قسمت_پنجاهویکم #سفر_عشق خیلی خوشحال بودم از اینکه بابا اجازه داده بود، فرزام بیاد خواستگاریم. با فکرهای که سراغم اومد، دلم هری ریخت. اگه فرزام شرطام رو قبول نکنه چی؟! من واقعا فرزام رو دوست داشتم و عاشقش بودم. درسته قبلا دوست بودیم، ولی الان فقط میخواستم با ازدواج بهم برسیم. دلهره عجیبی گرفته بودم. صدای اذون رو که شنیدم، رفتم وضو گرفتم و اومدم نمازم رو خوندم. بعد نماز سرم رو به سجده گذاشتم و برای حال بدم دعا کردم. قطرات اشک بود که صورتم رو شستوشو میداد. سرم رو از سجده برداشتم و با حال آشفته دستام رو به آسمون بلند کردم و گفتم: خدایا من بنده بدی برات بودم، بهترین سالهای عمرم رو در گناه سپری کردم ولی الان برگشتم به سمتت، از گذشتهام پشیمونم و دوست دارم جبران کنم. خدایا من عاشق فرزامم، کمک کن شرطام رو بپذیره و با اون ، راه رسیدن به کمال رو طی کنم. کلی با خدا راز و نیاز کردم، آرامش عجیبی گرفتم. دوباره سرم رو به سجده بردم و چند بار خدا رو شکر کردم. سجاده و چادر نمازم رو جمع کردم. درِ اتاقم رو باز کردم، برم پایین. صدایِ گریه سمن باعث شد، برگردم سمتِ اتاقش. چند بار در زدم ولی در رو باز نکرد. صداش زدم، با بیحالی جواب داد، سحر الان حالم خوب نیست، بعدا باهات حرف میزنم. ماجراهای این چند روز باعث شده بود به کل سمن رو فراموش کنم. رفتم تو اتاقم و شماره نیما رو گرفتم. بعد از چند تا بوق گوشی رو برداشت. –الوو سلام دخترعمه. خوبی، چه خبرا، عمه خوبه؟! –سلام نیما خوبی؟! ممنون، سلام میرسونند. یه کاری باهات داشتم پسردایی!! نیما چند سال ازم کوچکتر بود، بخاطر همین مثل برادر نگاش میکردم. –سحر هستی؟! الو چرا صدات نمیاد؟! با صدا زدنهای نیما به خودم اومدم و گفتم: –الوو هستم، قطع نشده! –درخدمتم آجی! با تتهپته گفتم: –میتونم فردا صبح ببینمت؟! –باشه. بیام خونتون؟! –نه. شب بهت میگم کجا همو ببینیم. –باشه. پس منتظرِ پیامتم. بعد از خداحافظی، گوشی رو گذاشتم رو عسلی کنارِ تختم و رفتم پایین ناهار بخورم. مامان داشت میز رو میچید. کمکش کردم. اینقد گشنه بودم، سریع خودم رو انداختم رو صندلی. وقتی بابا اومد، شروع کردم به تندتند غذا خوردن. انگاری از قحطی اومده بودم. نگاه سنگینی رو حس کردم، سرم رو که برداشتم، بابا با چشمهای گرد شده داشت، نگام میکرد، بعدم گفت: –دخترم یواشتر، سهم خودته!! با این حرفش از خجالت قرمز شدم و گفتم: –بابا جون!! –شوخی کردم دخترم، نوشِجونت عزیزم. ناهارم رو با ولع خاصی خوردم و رفتم تو اتاقم، اینقد خسته بودم، خودم رو انداختم رو تخت و نمیدونم کی خوابم برده بود!! #به_قلم_خودم