یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفر عشق ۸

03 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#پارت_هشتم

#سفر_عشق 
در این شرایط، بهترین هدیه‌ای بود که گرفتم😍

از دیشب دلم می‌خواست نماز بخونم، اما بلد نبودم.

خانم موسوی برام یه کتاب آموزشِ تصویری نماز و وضو گرفته بود😍 

نشستم به ورق زدن و خوندن ذکرها، قبلا در مدرسه ذکرهای نماز رو یاد گرفته بودم، ولی چون مدت زیادی نماز نخونده بودم، از یادم رفته بودند:|

هر ذکری رو تکرار می‌کردم. با خودم می‌گفتم تا غروب باید نماز و وضو رو یاد بگیرم تا تو حرم نماز بخونم😅

ساعت سه بود که هانا بیدار شد، خیلی گشنه بود، ناهارش رو بش دادم.

کنارش نشستم و هدیه‌شو نشونش دادم.

اونم مثل من خوشحال شد، کلی ذوق‌زده شد. بش گفتم: 

هاناجان!

–جانم سحر

–واقعا خانم موسوی دختر خوبیه، به رومون نزد که چرا نماز نمی‌خونید، رفت برامون کادو گرفت. بعدم نگفت، برا خودتون گرفتم. بهم گفت: اینا رو گرفتم، شاید خواستید آموزش نماز بدید از رو اینا آموزش دادن آسونه.

–منم خیلی ازش خوشم اومده، خدا هرچی می‌خواد بش بده.

–راستش من اگه بتونم بش بگم، شاید بعد از حرم باش برم بازار. می‌خوام چند دست مانتو و شلوار پوشیده بگیرم، همه لباسام چسبنده و بدن‌نما و آستین‌کوتاه هستند:| از وقتی اومدیم مشهد، اینا رو می‌پوشم انگاری هیچی تنم نیست🙈

هاناجون حالا که ناهارت رو خوردی، حسابیم خوابیدی، بیا بشینیم به خوندن کتابا، باید نماز رو تا غروب یاد بگیریم☺️

–باش عزیزم

اونقدر سرگرم کتاب شده بودیم، اصلا متوجه نشدیم، غروبه.

گوشیم زنگ خورد وقتی نگاه صفحه‌اش کردم، خانم موسوی بود، به هانا گفتم وای یادمون رفته برا حرم آماده شیم😱

–الو خانم موسوی سلام

–سلام عزیزم

–ما یادمون رفته آماده شیم، شما برید. من و هانام آماده میشیم و میایم.

–نه عزیزم منم آماده نشدم بچها رو می‌فرستم، خودم می‌مونم با هم میریم.

گوشی رو قطع کردم و تندتند شروع کردیم به آماده شدن.

رفتیم پایین، خانم موسوی تو لابی منتظر نشسته بود. بعد از سلام و احوالپرسی، رو کرد به هانا و گفت:

–هاناجون حالت بهتره؟ قرار بود بهمون بستنی بدی هاااا ;)

هانا گفت: در خدمتتون خانم موسوی، بعد از حرم من و سحرجون قصد داریم بریم بازار، شما هم بیاید، تا براتون بستنی بگیرم😅

رفتیم سمت حرم، دلم واقعا برا حرم خیلی تنگ شده بود. تازه امشب قرار بود نمازم بخونم، بعد از اونم بریم بازار لباس پوشیده بگیرم😍

به حرم که رسیدیم، بعد از اذن دخول رفتیم از سقاخونه آب خوردیم و بعدم روبروی پنجره فولاد نشستیم و منتظر اذون شدیم:)

رو کردم به خانم موسوی و گفتم: ببخشید من اگه بخوام نماز زیارت بخونم چطوریه؟

خانم موسوی گفت: دو رکعت نماز مثل نماز صبحه.

تشکری کردم و شروع کردم به نماز خوندن:)

حالِ خیلی خوبی داشتم، هیچوقت اینطور نبودم😍

سالها سرگرم چه لذتهای کاذبی بودم:|

 نظر دهید »

معنای واقعی استعاذه

02 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

🔷 آیت الله جوادی آملی:

💠نباید بگوید: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
💠سمیع الدعا نه یعنی دعای ما را می‌شنود….

🔹 این جنگ تحمیلی بود می‌گفتند اگر آژیر خطر را شنیدید به پناهگاه بروید. این در پناهگاه بروید، معنای آن این است که در خیابان بایستید بگویید که من می‌خواهم به پناهگاه بروم؛ این استعاذه نیست و این پناهگاه رفتن نیست؛ اگر آژیر خطر را شنید فوراً باید پناهگاه برود.

🔹 اگر کسی گرفتار وسوسه شد، نباید بگوید: «اعوذ بالله من الشیطان الرجیم» این البته ذکر است و ثواب دارد؛ ولی این پناهگاه رفتن نیست، این مثل آن است که وقتی آژیر خطر را شنید، در خیابان ایستاده می‌گوید من می‌خواهم به پناهگاه بروم؛ این مشکل را حلّ نمی‌کند. با ناله به طرف انابه بدوید: ﴿وَ إِمَّا یَنْزَغَنَّکَ مِنَ الشَّیْطانِ نَزْغٌ فَاسْتَعِذْ﴾ نه «قل اعوذ بالله من الشیطان الرجیم»

🔹 «استعاذه» یعنی پناه برد، نه گفت من می‌خواهم پناهگاه بروم. فرمود من این آیه را به شما گفتم که پناهگاه بروید، پناهگاه هم دم دست شما بود، بگویید «یا الله» او «سَرِیعَ الْإِجَابَة» است، او ﴿سَمیعُ الدُّعاء﴾ است.

🔹 ﴿سَمیعُ﴾در قرآن به دو معناست؛ در اعتبارات عقلایی و در محاورات هم همینطور است: ما یک سمع فیزیکی داریم که انسان آهنگ‌ها و صداها را می‌شنود «و الله بکلّ شیء سمیع»؛ یک وقت است ﴿سَمیعُ الدُّعاء﴾؛ یعنی گوش به حرف داعی می‌دهد. ما هم در محاورات همین حرف را می‌زنیم، می‌گوییم فلان کس حرف ما را گوش می‌دهد، فلان آقا حرف ما را گوش نمی‌دهد، نه اینکه از نظر فیزیکی نمی‌شنود، بلکه یعنی ترتیب اثر نمی‌دهد.

🔹 خدا ﴿سَمیعُ الدُّعاء﴾ است، نه یعنی دعای ما را می‌شنود، یعنی در دعا ترتیب اثر می‌دهد وگرنه خدا «سمیع الغیبة و الکذب» هم هست. می‌گوییم: ﴿إِنَّکَ سَمیعُ الدُّعاءِ﴾خدایا! تو دعای داعی را می‌شنوی و ترتیب اثر می‌دهی. وقتی انسان بگوید «یا الله»! همانجا پناهگاه اوست، این «التجاء» پناهگاه اوست.

📚 { #تفسیر_سوره_ق 95/09/29}

 نظر دهید »

اللهم عجل لولیک الفرج

01 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

دنیا و تمام لذت‌هایش ارزش شکستن دلِ مولای غریبمان را ندارد.

 برای برگشتن من اشک می‌ریزد، دریغا بیخیالِ بیخیالم من.

او پدری است در انتظار برگشتن فرزندش.

من فرزندی سربه‌هوا که فریب زیبایهای دنیا را خوردم و به دنبال آنها رفتم. 

دست را از دستان پدر رها کردم و در این دنیای هزارویک رنگ گم شدم.

#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 

#به_قلم_خودم 

 نظر دهید »

سفرعشق ۷

01 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#پارت_هفتم

#سفر_عشق 
من از این وضع جدید می‌ترسیدم. آدم دیگه‌ای شده بودم. حتی از وضع پوششم چندشم می‌شد:twisted: 

نمی‌دونستم، چکار کنم؟؟!!

سردرگم مونده بودم:|

دوست داشتم، می‌تونستم برم نماز بخونم مثل خانم موسوی، ولی بلد نبودم:|

غرقِ افکارم بودم، که با صدا زدن خانم موسوی به خودم اومدم.

–برگشتی خانم موسوی

–آره چند دقیقه میشه، کجایی هرچی صدات می‌زنم، جوابم رو نمیدی☺️

–با مِن‌مِن گفتم: واقعیتش خانم موسوی منننن، نمی‌دونم چطوری بگم:| بذار فردا بهت میگم، باشه.

–باشه عزیزم. هرطور راحتی:) راستی، هانا خوابید؟

– از لایِ در سرکی کشیدم ، خواب بود. خانم موسوی شما هم به زحمت افتادی. امشب نه خوابیدی نه رفتی حرم.

–عیبی نداره عزیزم. فردا بعد از بیمارستان میرم. 

نزدیک ساعت ۸ بود، آقای طاهری و دوستش اومدند. 

روم نمیشد نگاشون کنم، آخه اول سفر، من و هانا خیلی اذیتشون کرده بودیم:| 

اومدند کنارمون و شروع کردند به سلام و احوالپرسی.

با صدای آروم جواب سلامشون رو دادم و خودم رو نجات دادم;) گفتم: ببخشید، من برم پیشِ دوستم تو اتاق.

درِ اتاق هانا رو باز کردم. هانا از خواب بیدار شده بود.

سلااااااام دوست خوبم هانا جان✋ بهتری عزیزم.

رفتم کنار تختش رو صندلی نشستم و گفتم:

دیووونه از دیشب چندباره چشمام می‌خوره به آقای طاهری و دوستش😱 بخاطر حرفایی که تو اتوبوس بشون زدیم، روم نمیشه تو صورتشون نگاه کنم🙈

–عه، من که دیشب بیهوش بودم، الان نمیدونم روم میشه نگاشون کنم یا نه😅

داشتیم حرف می‌زدیم که صدای در اومد، تا خودم رو جمع‌و‌جور کردم خانم موسوی وارد اتاق شد و گفت: بچها آقای طاهری و آقای حسینی می‌خواند بیان هانا جون رو ببینند:)

یه یاالله گفتند و اومدند تو.

روم نمیشد سرمو بلند کنم.

آقای طاهری گفتند: 

ببخشید مزاحم استراحتتون شدیم خانم رضائی. خداروشکر به خیر گذشت.

هانا گفت: ببخشید باعث زحمت شما هم شدم.

یه جعبه شیرینی دست آقای طاهری بود، تحویل خانم موسوی داد و گفتند: ما بریم پیش دکترشون، ببینیم کی مرخص میشند.

اونا رفتند. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: آخیش رفتند، داشتم از شرم آب می‌شدم😰

بعد از یه ربع دکتر هانا اومد، مام رفتیم بیرون. 

دیدم آقایونم بیرونند، ولی انگار می‌دونستند،  منم راحت نیستم. دورتر وایساده بودند.

رو صندلی نشستیم و منتظر بیرون اومدن دکتر شدیم.

شروع کردم صحبت کردن با خانم موسوی.

راستی خانم موسوی شما ازدواج کردی؟!

–نه عزیزم:)

–حتما یه آقای خوب مثل خودتون نیومده فعلا;)

–تا ببینیم خدا چی می‌خواد، یه مورد ازدواج دارم، فعلا دارم روش فکر می‌کنم🙈 بین خودمون باشه، پیش کسی نگو سحر جون، شاید جور نشد☺️

–خیالت راحت، به کسی چیزی نمیگم😅

  خانم موسوی  دکتر اومد، بریم پیشش.

آقای دکتر ببخشید چی شد؟!

می‌تونیم، ببریمش؟!

آره حالش خوبه‌‌خوبه. از نظر من مرخصه ولی خیلی مراقبش باشید:)

چشمی گفتم و رفتم کمک هانا تا آماده شه و لباساشو بپوشه.

آقای طاهری و دوستشم رفته بودند دنبال کارای ترخیص.

هانا لباساشو پوشید و منتظر شدیم تا آقای طاهری برگردند:)

دلم برا حرم یه ذره شده بود. 

خانم موسوی اومد، گفت: سحرجون، بیاید، تا بریم.

به هانا گفتم: میخوای کمکت کنم؟

–نه بابا خودم می‌تونم عزیزم😅

بیرون بیمارستان که رسیدیم، منتظر ماشین شدیم. 

من، هانا و خانم موسوی سوار یه ماشین شدیم، اونا هم سوار یه ماشین. تو دلم گفتم آخیییییش با ما نیومدند😅

رسیدیم هتل، هانا رو بردیم اتاق. بچها همه منتظر نشسته بودن تو اتاق:) همه اومدن استقبال و شروع کردن به احوالپرسی.

هانا رو بردیم رو تخت تا دراز بکشه، خانم موسوی هم با بچها رفتند بیرون. 

خانم موسوی گفت: سحرجون ما تو اتاق خودمونیم، اگه کاری داشتی، زنگ بزن:)

باشه‌ای گفتم و در رو بستم.

رفتم پیش هانا، گفت: سحر خیلی خوابم میاد. می‌خوابم رفتی حرم بیدارم کن.

گفتم: تو امروز باید استراحت کنی، اگه تونستی، شب میریم عزیزم;)

هانا خوابید و منم از خستگی رو تختم دراز کشیدم و خوابم برد😴

با صدای زنگِ در بیدار شدم، نگای به گوشیم انداختم، وای ساعت ۱۳ بود و چقدر خوابیده بودم.

رفتم در رو باز کردم. خانم موسوی پشت در بود.

سلام کرد و گفت: به‌به دخترای خوب. فکر کنم حسابی خوابیدی از چشات معلومه;)

جواب سلامش رو دادم و تعارف کردم بیاد داخل.

–هاناجون چطوره، خوابه؟

–آره اونم خوابه، منم با صدای در بیدار شدم😅

–ما از حرم میایم، براتون هدیه گرفتم. 

–وای ممنونم دو تاند؟

–آره یکی برا تو یکیم برا هاناجون. بیدار شد بش بده. من دیگه میرم‌، راستی ناهارتون رو میارم بالا، بعدم برم استراحت کنم، خیلی خسته‌ام، تا شب انشالله بریم حرم. مگه شما هم نمیاید😅

–آره میایم، دلم خیلی تنگ شده:|

خانم موسوی خداحافظی کرد و من نشستم به باز کردن کادو.

از تعجب چشام گرد شد. باورم نمیشد😍

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

سفرعشق۶

30 آذر 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#پارت_ششم

#سفر_عشق 
بچها هرچه صداش می‌زدند، بیدار نمی‌شد.

تکونش می‌دادند، انگارنه‌انگار:’(

زنگ زدن به خانم موسوی، اتاقشون روبروی اتاق ما بود.

وقتی اومد و هانا رو تو اون وضع دید، اول زنگ زد به اورژانس، بعدم به آقای طاهری، مسئول بسیج دانشجویی، که با اتوبوس آقایون اومده بودند مشهد.

کنار هانا نشسته بودم، دستاشو تو دستام گرفته بودم:|

عقربه‌های ساعت چنان به کندی می‌رفتند که نگرانیم بیشتر میشد:’(

زمان انگار از حرکت ایستاده بود، تا من بیشتر اذیت شم:|

بعد از مدتی با شنیدن صدای آژیر آمبولانس، یه خانمِ فوریت‌های پزشکی به همراه دو آقا وارد اتاق شدند.

بچها بیرون رفتند و خانمه مشغول معاینه هانا شد.

دلم داشت از حلقم بیرون میزد، یعنی چی شده خدایا:|

خانمه گفتن نترسید، چیزی نیست، یه شوک عصبیه، باید ببریمش بیمارستان.

دو آقای که همراه خانمه بودن هانا رو گذاشتن رو تخت و به سمت بیمارستان به راه افتادن:’( 

اصرار کردم باید همراه هانا بیام، هرچی خانم موسوی تلاش کرد آرومم کنه، نتونست.

آقای طاهری گفتن، عیبی نداره بذارید بیاد.

من و خانم موسوی با آمبولانس رفتیم، پشت سرمونم آقای طاهری و دوستش یه ماشین گرفتند و اومدند.

به بیمارستان رسیدیم، هانا رو بردن بخش مراقبت‌های ویژه:|

من و بقیه هم پشتِ در منتظر اومدن دکتر.

بعد از ده دقیقه دکتر اومد بیرون و گفت:

بیمارتون دچار شوک عصبی شده و چیزی نیست

تا فردا خوب میشه:)

از خوشحالی چشام پرِ‌اشک شد و خانم موسوی رو تو بغل گرفتم.

خانم موسوی گفتن:

–دیدی گفتم نگران نباش، چیزی نیست😅

–بابا من چه می‌دونم دیدم اصلا جواب نمیده، ترسیدم:’(

–بشین اینجا من برم یه زنگ به بچها بزنم، طفلکیا اونام نگرانند.

–آره برو. راستی خانم موسوی اگه می‌خواید شما و آقای طاهری اینا برید هتل، منم پیش هانا می‌مونم تا فردا که مرخص میشه☺️

–نه بابا منم پیشت میمونم، الان آقایون رو می‌فرستم تا خودمون دو تا تنها باشیم.

خانم موسوی رفت سمت آقایون و منم نشستم به شکر خدا کردن☺️

خونواده هانا موقع اومدن بهم گفته بودند حواست به هانا باشه استرس براش سمه، وای اگه چیزی می‌شد😱 چطور باید جواب مامانشو می‌دادم:|

خداروشکر، خطر رفع شد😍

از دکتر اجازه گرفتم و رفتم داخل پیش هانا.

حالش بهتر بود و تا منو دید، لبخندی زد.

رفتم رو صندلی کنار تخت نشستم و بهش گفتم:

دختر با این کارت همه رو ترسوندی😒

با صدای باز شدن در برگشتم، خانم موسوی اومد داخل و گفت:

هاناجون بهتری، بلا دوره انشالله عزیزم:)

هانا با صدای آرومی گفت: شرمنده خانم موسوی باعث نگرانیتون شدم:|

با خنده گفتم:

عیبی نداره عزیزم، خوب شدی تلافیشو سرت در‌میاریم، مگه نه خانم موسوی😜

–آره دخترجون فردا رفتیم هتل، باید به همون بستنی بدی تا تو باشی و نصف‌شبی ما رو نکشونی بیمارستان😅

هانا بخاطر آرامش‌بخشی که بش زده بودن خوابش میومد.

گفتم هانا جون تو بخواب، مام بیرونیم;)

رفتیم بیرون تا هانا بخوابه، صدای اذون میومد. 

خانم موسوی گفت:

سحرجون من برم نمازخونه نمازمو بخونم عزیزم☺️

به علامت مثبت سرمو تکون دادم.

روم نمیشد، بگم من نماز خوندن بلد نیستم:|

مونده بودم، چکار کنم:’(

با خانم موسوی راحت نبودم، حرفِ دلمو بش بگم:|

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17
  • ...
  • 18
  • ...
  • 19
  • 20
  • 21
  • ...
  • 22
  • ...
  • 23
  • 24
  • 25
  • ...
  • 45
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • ندا فلاحت پور
  • صاحل الامر

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 1090
  • دیروز: 725
  • 7 روز قبل: 2991
  • 1 ماه قبل: 18941
  • کل بازدیدها: 443275

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • چشمه
  • خیرمحض

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس