سفر عشق ۸
#پارت_هشتم
#سفر_عشق
در این شرایط، بهترین هدیهای بود که گرفتم😍
از دیشب دلم میخواست نماز بخونم، اما بلد نبودم.
خانم موسوی برام یه کتاب آموزشِ تصویری نماز و وضو گرفته بود😍
نشستم به ورق زدن و خوندن ذکرها، قبلا در مدرسه ذکرهای نماز رو یاد گرفته بودم، ولی چون مدت زیادی نماز نخونده بودم، از یادم رفته بودند:|
هر ذکری رو تکرار میکردم. با خودم میگفتم تا غروب باید نماز و وضو رو یاد بگیرم تا تو حرم نماز بخونم😅
ساعت سه بود که هانا بیدار شد، خیلی گشنه بود، ناهارش رو بش دادم.
کنارش نشستم و هدیهشو نشونش دادم.
اونم مثل من خوشحال شد، کلی ذوقزده شد. بش گفتم:
هاناجان!
–جانم سحر
–واقعا خانم موسوی دختر خوبیه، به رومون نزد که چرا نماز نمیخونید، رفت برامون کادو گرفت. بعدم نگفت، برا خودتون گرفتم. بهم گفت: اینا رو گرفتم، شاید خواستید آموزش نماز بدید از رو اینا آموزش دادن آسونه.
–منم خیلی ازش خوشم اومده، خدا هرچی میخواد بش بده.
–راستش من اگه بتونم بش بگم، شاید بعد از حرم باش برم بازار. میخوام چند دست مانتو و شلوار پوشیده بگیرم، همه لباسام چسبنده و بدننما و آستینکوتاه هستند:| از وقتی اومدیم مشهد، اینا رو میپوشم انگاری هیچی تنم نیست🙈
هاناجون حالا که ناهارت رو خوردی، حسابیم خوابیدی، بیا بشینیم به خوندن کتابا، باید نماز رو تا غروب یاد بگیریم☺️
–باش عزیزم
اونقدر سرگرم کتاب شده بودیم، اصلا متوجه نشدیم، غروبه.
گوشیم زنگ خورد وقتی نگاه صفحهاش کردم، خانم موسوی بود، به هانا گفتم وای یادمون رفته برا حرم آماده شیم😱
–الو خانم موسوی سلام
–سلام عزیزم
–ما یادمون رفته آماده شیم، شما برید. من و هانام آماده میشیم و میایم.
–نه عزیزم منم آماده نشدم بچها رو میفرستم، خودم میمونم با هم میریم.
گوشی رو قطع کردم و تندتند شروع کردیم به آماده شدن.
رفتیم پایین، خانم موسوی تو لابی منتظر نشسته بود. بعد از سلام و احوالپرسی، رو کرد به هانا و گفت:
–هاناجون حالت بهتره؟ قرار بود بهمون بستنی بدی هاااا ;)
هانا گفت: در خدمتتون خانم موسوی، بعد از حرم من و سحرجون قصد داریم بریم بازار، شما هم بیاید، تا براتون بستنی بگیرم😅
رفتیم سمت حرم، دلم واقعا برا حرم خیلی تنگ شده بود. تازه امشب قرار بود نمازم بخونم، بعد از اونم بریم بازار لباس پوشیده بگیرم😍
به حرم که رسیدیم، بعد از اذن دخول رفتیم از سقاخونه آب خوردیم و بعدم روبروی پنجره فولاد نشستیم و منتظر اذون شدیم:)
رو کردم به خانم موسوی و گفتم: ببخشید من اگه بخوام نماز زیارت بخونم چطوریه؟
خانم موسوی گفت: دو رکعت نماز مثل نماز صبحه.
تشکری کردم و شروع کردم به نماز خوندن:)
حالِ خیلی خوبی داشتم، هیچوقت اینطور نبودم😍
سالها سرگرم چه لذتهای کاذبی بودم:|