یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفرعشق ۷

01 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#پارت_هفتم

#سفر_عشق 
من از این وضع جدید می‌ترسیدم. آدم دیگه‌ای شده بودم. حتی از وضع پوششم چندشم می‌شد:twisted: 

نمی‌دونستم، چکار کنم؟؟!!

سردرگم مونده بودم:|

دوست داشتم، می‌تونستم برم نماز بخونم مثل خانم موسوی، ولی بلد نبودم:|

غرقِ افکارم بودم، که با صدا زدن خانم موسوی به خودم اومدم.

–برگشتی خانم موسوی

–آره چند دقیقه میشه، کجایی هرچی صدات می‌زنم، جوابم رو نمیدی☺️

–با مِن‌مِن گفتم: واقعیتش خانم موسوی منننن، نمی‌دونم چطوری بگم:| بذار فردا بهت میگم، باشه.

–باشه عزیزم. هرطور راحتی:) راستی، هانا خوابید؟

– از لایِ در سرکی کشیدم ، خواب بود. خانم موسوی شما هم به زحمت افتادی. امشب نه خوابیدی نه رفتی حرم.

–عیبی نداره عزیزم. فردا بعد از بیمارستان میرم. 

نزدیک ساعت ۸ بود، آقای طاهری و دوستش اومدند. 

روم نمیشد نگاشون کنم، آخه اول سفر، من و هانا خیلی اذیتشون کرده بودیم:| 

اومدند کنارمون و شروع کردند به سلام و احوالپرسی.

با صدای آروم جواب سلامشون رو دادم و خودم رو نجات دادم;) گفتم: ببخشید، من برم پیشِ دوستم تو اتاق.

درِ اتاق هانا رو باز کردم. هانا از خواب بیدار شده بود.

سلااااااام دوست خوبم هانا جان✋ بهتری عزیزم.

رفتم کنار تختش رو صندلی نشستم و گفتم:

دیووونه از دیشب چندباره چشمام می‌خوره به آقای طاهری و دوستش😱 بخاطر حرفایی که تو اتوبوس بشون زدیم، روم نمیشه تو صورتشون نگاه کنم🙈

–عه، من که دیشب بیهوش بودم، الان نمیدونم روم میشه نگاشون کنم یا نه😅

داشتیم حرف می‌زدیم که صدای در اومد، تا خودم رو جمع‌و‌جور کردم خانم موسوی وارد اتاق شد و گفت: بچها آقای طاهری و آقای حسینی می‌خواند بیان هانا جون رو ببینند:)

یه یاالله گفتند و اومدند تو.

روم نمیشد سرمو بلند کنم.

آقای طاهری گفتند: 

ببخشید مزاحم استراحتتون شدیم خانم رضائی. خداروشکر به خیر گذشت.

هانا گفت: ببخشید باعث زحمت شما هم شدم.

یه جعبه شیرینی دست آقای طاهری بود، تحویل خانم موسوی داد و گفتند: ما بریم پیش دکترشون، ببینیم کی مرخص میشند.

اونا رفتند. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: آخیش رفتند، داشتم از شرم آب می‌شدم😰

بعد از یه ربع دکتر هانا اومد، مام رفتیم بیرون. 

دیدم آقایونم بیرونند، ولی انگار می‌دونستند،  منم راحت نیستم. دورتر وایساده بودند.

رو صندلی نشستیم و منتظر بیرون اومدن دکتر شدیم.

شروع کردم صحبت کردن با خانم موسوی.

راستی خانم موسوی شما ازدواج کردی؟!

–نه عزیزم:)

–حتما یه آقای خوب مثل خودتون نیومده فعلا;)

–تا ببینیم خدا چی می‌خواد، یه مورد ازدواج دارم، فعلا دارم روش فکر می‌کنم🙈 بین خودمون باشه، پیش کسی نگو سحر جون، شاید جور نشد☺️

–خیالت راحت، به کسی چیزی نمیگم😅

  خانم موسوی  دکتر اومد، بریم پیشش.

آقای دکتر ببخشید چی شد؟!

می‌تونیم، ببریمش؟!

آره حالش خوبه‌‌خوبه. از نظر من مرخصه ولی خیلی مراقبش باشید:)

چشمی گفتم و رفتم کمک هانا تا آماده شه و لباساشو بپوشه.

آقای طاهری و دوستشم رفته بودند دنبال کارای ترخیص.

هانا لباساشو پوشید و منتظر شدیم تا آقای طاهری برگردند:)

دلم برا حرم یه ذره شده بود. 

خانم موسوی اومد، گفت: سحرجون، بیاید، تا بریم.

به هانا گفتم: میخوای کمکت کنم؟

–نه بابا خودم می‌تونم عزیزم😅

بیرون بیمارستان که رسیدیم، منتظر ماشین شدیم. 

من، هانا و خانم موسوی سوار یه ماشین شدیم، اونا هم سوار یه ماشین. تو دلم گفتم آخیییییش با ما نیومدند😅

رسیدیم هتل، هانا رو بردیم اتاق. بچها همه منتظر نشسته بودن تو اتاق:) همه اومدن استقبال و شروع کردن به احوالپرسی.

هانا رو بردیم رو تخت تا دراز بکشه، خانم موسوی هم با بچها رفتند بیرون. 

خانم موسوی گفت: سحرجون ما تو اتاق خودمونیم، اگه کاری داشتی، زنگ بزن:)

باشه‌ای گفتم و در رو بستم.

رفتم پیش هانا، گفت: سحر خیلی خوابم میاد. می‌خوابم رفتی حرم بیدارم کن.

گفتم: تو امروز باید استراحت کنی، اگه تونستی، شب میریم عزیزم;)

هانا خوابید و منم از خستگی رو تختم دراز کشیدم و خوابم برد😴

با صدای زنگِ در بیدار شدم، نگای به گوشیم انداختم، وای ساعت ۱۳ بود و چقدر خوابیده بودم.

رفتم در رو باز کردم. خانم موسوی پشت در بود.

سلام کرد و گفت: به‌به دخترای خوب. فکر کنم حسابی خوابیدی از چشات معلومه;)

جواب سلامش رو دادم و تعارف کردم بیاد داخل.

–هاناجون چطوره، خوابه؟

–آره اونم خوابه، منم با صدای در بیدار شدم😅

–ما از حرم میایم، براتون هدیه گرفتم. 

–وای ممنونم دو تاند؟

–آره یکی برا تو یکیم برا هاناجون. بیدار شد بش بده. من دیگه میرم‌، راستی ناهارتون رو میارم بالا، بعدم برم استراحت کنم، خیلی خسته‌ام، تا شب انشالله بریم حرم. مگه شما هم نمیاید😅

–آره میایم، دلم خیلی تنگ شده:|

خانم موسوی خداحافظی کرد و من نشستم به باز کردن کادو.

از تعجب چشام گرد شد. باورم نمیشد😍

#به_قلم_خودم

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • ندا فلاحت پور
  • صاحل الامر

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 935
  • دیروز: 725
  • 7 روز قبل: 2991
  • 1 ماه قبل: 18941
  • کل بازدیدها: 443275

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • چشمه
  • خیرمحض

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس