یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

میثاقی دوباره

08 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

روزهای تلخی را سپری می‌کردیم.

عده‌ای در خیالِ خام خود نقشه شوم می‌کشیدند.

جوانان را اغفال کرده بودند، تا به خیابان‌ها بریزند و اعتراض تقلب سر دهند.

سربازی را دیدم، مظلوم به زیر دست‌وپا کتک می‌خورد و خون از بدنش جاری شده بود. از دیدن این صحنه، حالم دگرگون گشت. 

بی‌بصیرتی آدم را به کجاها می‌کشاند.

باعث تأسف بود که کورکورانه به دنبال حرفای دشمن تحریک گشته بودند و اموال عمومی را که سهم خودشان بود، به آتش کشیدند.

هاج‌وواج اخبار را نگاه می‌کردم، اشک در چشمانم حلقه زده بود. 

چطور می‌شود، جوانان این مرزوبوم اینگونه توهین به مقدسات کنند؟!

روز عاشورا بود و امام حسین"علیه‌السلام” در قتلگاه با لبان تشنه، در انتظار دیدار حق. اما عده‌ای هلهله‌کنان، یزید زمان را یاری رساندند.

صحنه غم‌انگیزی که با دیدن آن، چشمان ابر بهاری شده بودند و میل باریدن داشتند.

نفرت در چهره‌ها موج می‌زد.

همه منتظر و گوش به فرمان رهبر عزیز بودند.

ناگهان!

صدای طنین‌انداز “أین‌عمار” گوشها را نوازش داد و غیرتها را بیدار. اشاره کرد به دستهای دشمن، جوانان را از خواب غفلت بیدار کرد.

نهم دیماه بود، از هر کوچه و خیابان مدافعان رهبر، لبیک‌گویان ایران را کربلای دیگری کردند.

آمدند تا بگویند:

 تا خون در رگ ماست خامنه‌ای"مدظله‌العالی” رهبر ماست.

آمدند تا بگویند: 

زهی خیال باطل! 

این مملکت ثمره خون هزاران شهید گلگون‌کفن است و راهشان ادامه دارد.

آمدند تا بگویند: 

خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست.

و اینگونه دشمنان ایران، بار دیگر با روسیاهی تمام، مانند موشی به لانه خود گریختند. 

“عید بزرگ نهم دیماه مبارک باد”

#نهم_دیماه

#روز_بصیرت

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

سفر عشق ۱۱

07 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_یازدهم

#سفر_عشق 
بعضی شبام تا نصف شب توی پارتی بودیم.

چه روزای تلخی داشتم.

روزا سپری می‌شد و من بیشتر در باتلاق گناه فرو می‌رفتم:|

سحرجون بیا تخمه بشکن. با صدای هانا به خودم اومدم.

با تندی گفت:

–کجایی، هرچی صدات میزنم، جواب نمیدی؟

–هااا ببخش عزیزم، داشتم یه مطلبی می‌نوشتم.

–آره فهمیدم. اتفاقا خانم موسویم یه سر اومد پیشمون. طوری غرق در نوشتن بودی، گفت مزاحمش نشو;)

–عه، جدی، کِی اومد؟

–چند لحظه پیش😅

دفترم رو بسته‌ام شروع کردم به تخمه شکستن، چه خوشمزند هانا😋

–آره خوشمزند، خانم موسوی گرفته، آورد تعارفمون کرد. منم دیدم خوشمزند، زیاد برداشتم😍

–آبرومون رو بردی، فکر کردم برا خودته، چقدر زیاد برداشتی😱

داشتم با هانا حرف میزدم، صدای زنگ گوشیم اومد.

به صفحش نگاه کردم، وای این از کجا سروکله‌اش پیدا شد😱

خواستم جواب بدم، دیدم هنوز عطر حرم امام رضا رو حس می‌کنم، پشیمون شدم و گوشیمو گذاشتم رو سکوت.

آخیشی گفتم و مشغول تخمه خوردن شدم:)

–کی بود، چرا جواب ندادی

–هاااا. هیچکی. راستی هاناجون، برگردی خونه، قصد داری چکار کنی؟

–چیو چکار کنم؟!

–همینطور میمونی یا بازم میشی اون هانای سابق

–آهاااا. خیلی سخته:| ما سلیقمون اونطوری بوده حالا…

–هانا بیا با کمک هم همینطوری بمونیم. می‌تونیم، امام رضام دستمون رو گرفته. از خانم موسوی هم کمک می‌گیریم;) من اینطوری بودن رو خیلی دوست دارم، نمی‌خوام حالِ خوشم رو از دست بدم.

نگایی به ساعت گوشیم انداختم. دیدم سه تماس بی‌پاسخ رو گوشیمه. وای باز خودش بود:evil: دست از سرم برنمی‌داره، حالا چکار کنم خدایا:|

صفحه گوشیمو بستم. یادم افتاد گوشی رو برداشتم، نگاه ساعتش کنم;) دوباره صفحشو روشن کردم،  نزدیک ساعت دوازده بود. احتمالا الان برا نماز و ناهار وایسن.

تصمیم گرفتم، وقتی پیاده شدیم برا نماز. از خانم موسوی کمک بخوام:)

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

اخلاق نیکو

07 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

🌸 مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت: تو توانستی در عرض سی روز، پسرم را ملتزم به خواندن نمازهایش کنی؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم! و اشک در چشمانش جمع شد…

🌺 عروس جواب داد: مادر، داستان سنگ و گنج را شنیده‌ای؟ می‌گویند: سنگ بزرگی، راهِ رفت و آمد مردم را سد کرده بود، مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد، با پتکی سنگین، نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد؛

🌼 مردی از راه رسید و گفت: تو خسته شده‌ای، بگذار من کمکت کنم… مرد دوم، تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست؛ اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند، توجه هر دو را جلب کرد.

🌷 طلای زیادی زیر سنگ بود! مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت: من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است! مرد گفت: چه می‌گویی؟! من نود و نه ضربه زدم، دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی! مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند.

🍁 مرد اول گفت: باید مقداری از طلا را به من بدهد زیرا من، نود و نه ضربه زدم و سپس خسته شدم؛ و دومی گفت: همه‌ی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم.

🍀 قاضی گفت: مرد اول، نود و نه جزء آن طلا از آنِ اوست؛ و تو که یک ضربه زدی، یک جزء آن، از آنِ توست؛ اگر او نود و نه ضربه را نمی‌زد، ضربه‌ی صدم نمی‌توانست به تنهایی سنگ را بشکند.

🌟 و تو مادر جان! سی سال در گوش فرزند، خواندی که نماز بخواند، بدون خستگی… و اکنون من فقط ضربه‌ی آخر را زدم!

💫 چه عروس خوش‌بیان و خوبی که نگذاشت مادر، در خود بشکند؛ و حق را، تمام و کمال به صاحب حق داد؛ و نگفت: بله مادر، من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم… این گونه، مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی‌ثمر نبوده است.

✨ اخلاقِ اصیل و زیبا از انسانِ اصیل و با اخلاق سرچشمه می‌گیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حقِ خود می‌دانند، کم نیستند اما خداوند از مثقال ذره‌ها سؤال خواهد کرد.

🌹 پیامبر اکرم(ص) فرمودند: کامل‌ترین مؤمنان از نظر ایمان، کسی است که اخلاقش نیکوتر باشد؛ و خوشرویی، دوستی و محبت را پایدار می‌کند.

🌹 «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَاحْشُرْنا مَعَهُمْ وَ العَنْ أعْدَاءَهم» 🌹

 نظر دهید »

دعای سلامتی

07 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

مولاجان!
روزها سپری می‌شوند و به جای نزدیک شدن به تو، فاصله‌ام را با تو روز‌به‌روز بیشتر می‌کنم.

دستانم را به سوی آسمان می‌برم و دعای سلامتی را زمزمه می‌کنم.

اما دریغا! این دعا فقط لقلقه زبانم گشته و در عمل دلت را می‌شکنم.

“و فی کل الساعه” را بر زبان جاری می‌کنم، اما دلم می‌سوزد، تمام ساعاتم از آن تو نیست.

“ولیا و حافظا” را زمزمه می‌کنم، اما ولی و سرپرستم را هوای نفسم قرار داده‌ام و گوش به فرمان او هستم.

“و قائدا و ناصرا” را می‌گویم، اما به جای تلاش برای آمدنت و گرفتن جشن پیروزی، دست در دست دشمن گذاشته‌ام و زندگیم را طبق خواسته دشمن به پیش می‌برم.

“و دلیلا و عینا” ذکر لبانم است. اما راهنمایم هوای نفسم است و فراموش کرده‌ام که ناظر اعمالم توییـ

وقتی می‌گویم:
“حتی تسکنه أرضک طوعا”
یقین دارم، مدینه فاضله را در زمین می‌گسترانی، ظلم را از ریشه برمی‌کنی. اما به جای دستگیری از مظلوم، او را بر زمین می‌نهم.

آری مولای‌من!
دعای سلامتیت را شبانه‌روز زمزمه می‌کنم. اما در عمل آن را پیاده نمی‌کنم و فقط باعث جاری شدن اشکت می‌شوم.

#اللهم_عجل_لولیک_الفرج

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

سفرعشق ۱۰

06 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_دهم

#سفر_عشق 
این اولین بارم بود، نسبت به جایی تعلق‌خاطر پیدا کرده بودم.

هانا و خانم موسوی هم حالشون بهتر از من نبود.

وقتی رسیدیم هتل، همه تو غذاخوری داشتن صبحونه می‌خوردند.

صبحونمون رو که خوردیم، رفتیم بالا، کیف و چمدونا رو برداشتیم و اومدیم پایین تو لابی.

ی کم نشستیم، تا اتوبوسا اومدند.

وقتی اتوبوسا اومدن سوار شدیم و حرکت کردیم.

بغض کرده بودم و دوست داشتم، گریه کنم:’(

با حسرت خیابونای مشهد رو نگاه می‌کردم:|

یعنی بازم میام:’(

 به خودم امید می‌دادم. آره امام رضا دعوتم می‌کنه. من باید دوباره بیام زیارت☺️

برا اینکه از این حال دربیام، یه دفتر و خودکار از کیفم دراوردم. شروع کردم به نوشتن.

رفتم به گذشته تلخم. باید  بنویسم تا یادم نره چی بودم و چی شدم:|

  از خونوادم نوشتم که خیلی پولدارن، اما متأسفانه از اون پولدارهای که فقط پول رو می‌‌بینند و اصلا معنویت براشون مهم نیست.

یه خونواده پنج نفره هستیم. یه برادر به اسم شهاب و یه خواهر به  اسم سمن دارم:)

داداشم خارج زندگی می‌کنه و پزشکی می‌خونه. ماهم بعضی وقتا برا تفریح میریم پیشش.

از اول دختر شیطونی بودم ولی وارد دبیرستان که شدم، شیطنتام بیشتر شد.

سرگرمیای مختلف رو امتحان می‌کردم برای لذت بیشتر،  ولی بعد از یه مدت برام عادی میشدند:|

دنبال چیزی بودم، که لذتش دائمی باشه، ولی همه کاذب و زودگذر بودند.

دبیرستان با کسایی دوست شدم  که بیشتر غرق در مادیات شدم.

هر روز بیرون و گشت‌وگذار بود;)

برامونم فرقی نمیکرد با کی میریم و با کی می‌گشتیم.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 16
  • ...
  • 17
  • 18
  • 19
  • ...
  • 20
  • ...
  • 21
  • 22
  • 23
  • ...
  • 45
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • ندا فلاحت پور
  • صاحل الامر

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 756
  • دیروز: 725
  • 7 روز قبل: 2991
  • 1 ماه قبل: 18941
  • کل بازدیدها: 443275

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • چشمه
  • خیرمحض

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس