سفرعشق ۱۰
#قسمت_دهم
#سفر_عشق
این اولین بارم بود، نسبت به جایی تعلقخاطر پیدا کرده بودم.
هانا و خانم موسوی هم حالشون بهتر از من نبود.
وقتی رسیدیم هتل، همه تو غذاخوری داشتن صبحونه میخوردند.
صبحونمون رو که خوردیم، رفتیم بالا، کیف و چمدونا رو برداشتیم و اومدیم پایین تو لابی.
ی کم نشستیم، تا اتوبوسا اومدند.
وقتی اتوبوسا اومدن سوار شدیم و حرکت کردیم.
بغض کرده بودم و دوست داشتم، گریه کنم:’(
با حسرت خیابونای مشهد رو نگاه میکردم:|
یعنی بازم میام:’(
به خودم امید میدادم. آره امام رضا دعوتم میکنه. من باید دوباره بیام زیارت☺️
برا اینکه از این حال دربیام، یه دفتر و خودکار از کیفم دراوردم. شروع کردم به نوشتن.
رفتم به گذشته تلخم. باید بنویسم تا یادم نره چی بودم و چی شدم:|
از خونوادم نوشتم که خیلی پولدارن، اما متأسفانه از اون پولدارهای که فقط پول رو میبینند و اصلا معنویت براشون مهم نیست.
یه خونواده پنج نفره هستیم. یه برادر به اسم شهاب و یه خواهر به اسم سمن دارم:)
داداشم خارج زندگی میکنه و پزشکی میخونه. ماهم بعضی وقتا برا تفریح میریم پیشش.
از اول دختر شیطونی بودم ولی وارد دبیرستان که شدم، شیطنتام بیشتر شد.
سرگرمیای مختلف رو امتحان میکردم برای لذت بیشتر، ولی بعد از یه مدت برام عادی میشدند:|
دنبال چیزی بودم، که لذتش دائمی باشه، ولی همه کاذب و زودگذر بودند.
دبیرستان با کسایی دوست شدم که بیشتر غرق در مادیات شدم.
هر روز بیرون و گشتوگذار بود;)
برامونم فرقی نمیکرد با کی میریم و با کی میگشتیم.
#به_قلم_خودم