سفر عشق ۱۱
#قسمت_یازدهم
#سفر_عشق
بعضی شبام تا نصف شب توی پارتی بودیم.
چه روزای تلخی داشتم.
روزا سپری میشد و من بیشتر در باتلاق گناه فرو میرفتم:|
سحرجون بیا تخمه بشکن. با صدای هانا به خودم اومدم.
با تندی گفت:
–کجایی، هرچی صدات میزنم، جواب نمیدی؟
–هااا ببخش عزیزم، داشتم یه مطلبی مینوشتم.
–آره فهمیدم. اتفاقا خانم موسویم یه سر اومد پیشمون. طوری غرق در نوشتن بودی، گفت مزاحمش نشو;)
–عه، جدی، کِی اومد؟
–چند لحظه پیش😅
دفترم رو بستهام شروع کردم به تخمه شکستن، چه خوشمزند هانا😋
–آره خوشمزند، خانم موسوی گرفته، آورد تعارفمون کرد. منم دیدم خوشمزند، زیاد برداشتم😍
–آبرومون رو بردی، فکر کردم برا خودته، چقدر زیاد برداشتی😱
داشتم با هانا حرف میزدم، صدای زنگ گوشیم اومد.
به صفحش نگاه کردم، وای این از کجا سروکلهاش پیدا شد😱
خواستم جواب بدم، دیدم هنوز عطر حرم امام رضا رو حس میکنم، پشیمون شدم و گوشیمو گذاشتم رو سکوت.
آخیشی گفتم و مشغول تخمه خوردن شدم:)
–کی بود، چرا جواب ندادی
–هاااا. هیچکی. راستی هاناجون، برگردی خونه، قصد داری چکار کنی؟
–چیو چکار کنم؟!
–همینطور میمونی یا بازم میشی اون هانای سابق
–آهاااا. خیلی سخته:| ما سلیقمون اونطوری بوده حالا…
–هانا بیا با کمک هم همینطوری بمونیم. میتونیم، امام رضام دستمون رو گرفته. از خانم موسوی هم کمک میگیریم;) من اینطوری بودن رو خیلی دوست دارم، نمیخوام حالِ خوشم رو از دست بدم.
نگایی به ساعت گوشیم انداختم. دیدم سه تماس بیپاسخ رو گوشیمه. وای باز خودش بود:evil: دست از سرم برنمیداره، حالا چکار کنم خدایا:|
صفحه گوشیمو بستم. یادم افتاد گوشی رو برداشتم، نگاه ساعتش کنم;) دوباره صفحشو روشن کردم، نزدیک ساعت دوازده بود. احتمالا الان برا نماز و ناهار وایسن.
تصمیم گرفتم، وقتی پیاده شدیم برا نماز. از خانم موسوی کمک بخوام:)
#به_قلم_خودم