#قسمت_بیستوسوم
#سفر_عشق
صبح که بیدار شدم. صبحونم رو خوردم و رفتم سمت بیمارستان.
وقتی رسیدم، هانا اینا رو ندیدم، یه زنگ زدم بهش.
گفت: دکتر اومده بابا خوب بوده، انتقالش داده به بخش. شماره اتاق رو گفت و رفتم اونجا.
هانا اومده بود بیرون اتاق و منتظرم بود.
بعد از سلام و احوالپرسی، رفتیم تو اتاق.
با خاله اینا سلام کردم و به بابای هانا گفتم:
خداروشکر حالتون خوبه عمو.
نیم ساعتی پیش هانا نشستم و به هانا گفتم نمیای دانشگاه؟!
–نه چون بابا فعلا بستریه، نمیشه بیام.
–باشه عزیزم، پس من دیگه برم.
–راستی سحر، رفتی دانشگاه، سلام من رو به خانم موسوی برسون.
–چشم عزیزم.
خداحافظی کردم و رفتم دانشگاه. وقتی رسیدم دانشگاه بیست دقیقهای داشتیم کلاس شروع بشه.
از این فرصت استفاده کردم و رفتم سمت اتاق بسیج.
ولی چه رفتنی، فکر کردم امروز نوبت بسیج خواهرانه. دستگیره در رو کشیدم و رفتم داخل.
آقای طاهری و دوستش تو اتاق نشسته بودند.
از خجالت مثل گوجه سرخِسرخ شدم و با مِنمِن شروع کردم به سلام و ببخشید.
اون بیچارهها هم با دیدن یهدفعی من دست و پاشون رو گم کرده بودند.
با دو پای خودم، دو پا قرض کردم و مثل جنزدهها، از اتاق زدم بیرون.
رفتم سمت دستشویی و یه آبی به صورتم زدم.
نگاهی تو آینه به خودم انداختم و گفتم دختر چته؟!
مگه جن دیدی؟!
بار اولته پسر میبینی؟!
منی که قبلا پسرها رو یه لقمه درسته قورت میدادم، حالا حتی روم نمیشد بهشون راحت سلام کنم.
یه کم که حالم بهتر شد، زنگ زدم به خانم موسوی.
–الووو سلام. خوبی خانم موسوی؟! کجایید؟!
–سلام سحرجون. ممنون. سرکلاسم. تو کجایی؟!
–منم دانشگاهم. الان کلاس دارم. تا کِی دانشگاهی؟!
–تا دوازده کلاس دارم.
–پس بمون تا ببینمت.
باشهای گفت و گوشی رو قطع کرد.
منم رفتم سمت کلاس.
استاد هنوز نیومده بود. رفتم تو کلاس و با دوستام سلام و احوالپرسی کردم.
بعدم نشستم تا استاد بیاد.
یاده رفتنم تو بسیج میافتادم، مثل دیوونهها خندم میگرفت.
بعد از کلاس، رفتم دنبال خانم موسوی، تو نمازخونه بود.
سلااام خانم موسوی. خوبی؟! دلم برات یه ذره شده بود.
–سلام عزیزم. خوبی؟! چه خبر؟!
–خوبم عزیزم. شما خوبی؟!
–منم خوبم. راستی هانا خوبه؟! باباش مرخص نشد؟!
–نه هنوز مرخصش نکردن ولی آوردنش به بخش.
–خب خداروشکر. پس حالش خوبه؟!
–آره خداروشکر. خانم موسوی راستی خواهران چه روزی نوبت بسیجشونه.
–روزهای زوج عزیزم. چیزی شده؟!
–رفتم اتاق بسیج، در رو باز کردم. آقای طاهری اینا اونجا بودند. میگفتم: کاش زمین دهن باز کنه برم داخلش!
–عیبی نداره عزیزم. چی باشه؟! اشتباهه دیگه.
صدای اذون اومد. نمازمون رو خوندیم و بعد رفتم سمت بیرون.
خانم موسوی میخواید برید خونه؟! من ماشین باهامه، اگه میخواید تا یه جایی برسونمت.
–ممنون عزیزم. مزاحمت نمیشم.
–چه مزاحمتی عزیزم. بریم تا یه جایی باهمیم.
سوار ماشین شدیم، به خانم موسوی گفتم: من میخوام یه مقدار لباس بخرم، طرفای خودمون زیاد بهدردبخور نیستن. میتونی یه جایی رو بهم معرفی کنی که لباساش قابل پوشیدن باشند.
–اگه خواستی یه روز بیا باهم بریم بخری.
–نه مزاحم شما نمیشم.
–چه مزاحمتی عزیزم. سحرجون این نزدیکیها من پیاده میشم. دستتدردنکنه.
–خواهش میکنم عزیزم.
ماشین رو نگه داشتم و خانم موسوی پیاده شد. منم رفتم خونه. اینقد گشنه بودم که یهراست رفتم سمت آشپزخونه. درِ قابلمه رو برداشتم، ببینم چی داریم؟!
مرغِ سوخاری داشتیم، رفتم لباسهام عوض کردم و اومدم پایین ناهارم رو خوردم. بعدم رفتم اتاقم. رو صندلی نشستم و دفترم رو باز کردم، شروع کردم به نوشتن.
لباسهام رو که عوض کردم خواستم برم پیش شهاب، دیدم گوشیم زنگ خورد. به صفحش نگاه کردم، فرزام بود.
#به_قلم_خودم