یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفرعشق ۲۳

19 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_بیست‌وسوم

#سفر_عشق 
صبح که بیدار شدم. صبحونم رو خوردم و رفتم سمت بیمارستان.

وقتی رسیدم، هانا اینا رو ندیدم، یه زنگ زدم بهش.

گفت: دکتر اومده بابا خوب بوده، انتقالش داده به بخش. شماره اتاق رو گفت و رفتم اونجا.

هانا اومده بود بیرون اتاق و منتظرم بود.

بعد از سلام و احوالپرسی، رفتیم تو اتاق.

با خاله اینا سلام کردم و به بابای هانا گفتم:

خداروشکر حالتون خوبه عمو.

نیم ساعتی پیش هانا نشستم و به هانا گفتم نمیای دانشگاه؟!

–نه چون بابا فعلا بستریه، نمیشه بیام.

–باشه عزیزم، پس من دیگه برم.

–راستی سحر، رفتی دانشگاه، سلام من رو به خانم موسوی برسون.

–چشم عزیزم.

خداحافظی کردم و رفتم دانشگاه. وقتی رسیدم دانشگاه بیست دقیقه‌ای داشتیم کلاس شروع بشه.

از این فرصت استفاده کردم و رفتم سمت اتاق بسیج.

ولی چه رفتنی، فکر کردم امروز نوبت بسیج خواهرانه. دستگیره در رو کشیدم و رفتم داخل.

آقای طاهری و دوستش تو اتاق نشسته بودند.

از خجالت مثل گوجه سرخِ‌سرخ شدم و با مِن‌مِن شروع کردم به سلام و ببخشید.

اون بیچاره‌ها هم با دیدن یه‌دفعی من دست و پاشون رو گم کرده بودند.

با دو پای خودم، دو پا قرض کردم و مثل جن‌زده‌ها، از اتاق زدم بیرون.

رفتم سمت دستشویی و یه آبی به صورتم زدم.

نگاهی تو آینه به خودم انداختم و گفتم دختر چته؟! 

مگه جن دیدی؟!

بار اولته پسر می‌بینی؟!

منی که قبلا پسرها رو یه لقمه درسته قورت می‌دادم، حالا حتی روم نمی‌شد بهشون راحت سلام کنم.

یه کم که حالم بهتر شد، زنگ زدم به خانم موسوی.

–الووو سلام. خوبی خانم موسوی؟! کجایید؟!

–سلام سحرجون. ممنون. سرکلاسم. تو کجایی؟!

–منم دانشگاهم. الان کلاس دارم. تا کِی دانشگاهی؟!

–تا دوازده کلاس دارم.

–پس بمون تا ببینمت.

باشه‌ای گفت و گوشی رو قطع کرد.

منم رفتم سمت کلاس.

استاد هنوز نیومده بود. رفتم تو کلاس و با دوستام سلام و احوال‌پرسی کردم.

بعدم نشستم تا استاد بیاد.

یاده رفتنم تو بسیج می‌افتادم، مثل دیوونه‌ها خندم می‌گرفت.

بعد از کلاس، رفتم دنبال خانم موسوی، تو نمازخونه بود. 

سلااام خانم موسوی. خوبی؟!  دلم برات یه ذره شده بود.

–سلام عزیزم. خوبی؟! چه خبر؟! 

–خوبم عزیزم. شما خوبی؟!

–منم خوبم. راستی هانا خوبه؟! باباش مرخص نشد؟!

–نه هنوز مرخصش نکردن ولی آوردنش به بخش.

–خب خداروشکر. پس حالش خوبه؟!

–آره خداروشکر. خانم موسوی راستی خواهران چه روزی نوبت بسیجشونه.

–روزهای زوج عزیزم. چیزی شده؟!

–رفتم اتاق بسیج، در رو باز کردم. آقای طاهری اینا اونجا بودند. می‌گفتم: کاش زمین دهن باز کنه برم داخلش!

–عیبی نداره عزیزم. چی باشه؟! اشتباهه دیگه.

صدای اذون اومد. نمازمون رو خوندیم و بعد رفتم سمت بیرون.

خانم موسوی می‌خواید برید خونه؟! من ماشین باهامه، اگه می‌خواید تا یه جایی برسونمت.

–ممنون عزیزم. مزاحمت نمیشم.

–چه مزاحمتی عزیزم. بریم تا یه جایی باهمیم.

سوار ماشین شدیم، به خانم موسوی گفتم: من می‌خوام یه مقدار لباس بخرم، طرفای خودمون زیاد به‌دردبخور نیستن. می‌تونی یه جایی رو بهم معرفی کنی که لباساش قابل پوشیدن باشند.

–اگه خواستی یه روز بیا باهم بریم بخری.

–نه مزاحم شما نمی‌شم.

–چه مزاحمتی عزیزم. سحرجون این نزدیکی‌ها من پیاده میشم. دستت‌دردنکنه.

–خواهش می‌کنم عزیزم.

ماشین رو نگه‌ داشتم و خانم موسوی پیاده شد. منم رفتم خونه. اینقد گشنه بودم که یه‌راست رفتم سمت آشپزخونه. درِ قابلمه رو برداشتم، ببینم چی داریم؟!

مرغِ سوخاری داشتیم، رفتم لباسهام عوض کردم و اومدم پایین ناهارم رو خوردم. بعدم رفتم اتاقم. رو صندلی نشستم و دفترم رو باز کردم، شروع کردم به نوشتن.

لباسهام رو که عوض کردم خواستم برم پیش شهاب، دیدم گوشیم زنگ خورد. به صفحش نگاه کردم، فرزام بود.

#به_قلم_خودم

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • صاحل الامر
  • ندا فلاحت پور

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 326
  • دیروز: 358
  • 7 روز قبل: 1760
  • 1 ماه قبل: 17454
  • کل بازدیدها: 441762

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • چراغ قرمز
  • نماز اول وقت
  • چشمه

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس