آغوش گرم
19 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت
چشم به جهان گشودم. زیبایش خیرهکننده بود و برقش، چشمانم را ربود.
زنبیلی به دست گرفتم و راهی بازارش شدم.
آنجا آنقدر زیبایی کاذب را یافتم، گذر زمان را درک نکردم.
چون به خود آمدم، در شلوغی بازار گم شده بودم.
هاجوواج اینطرف و آنطرف را نگاه میکردم. به دنبال راهی بودم تا برگردم. اما مسیر را گم کرده بودم. نمیدانستم چکار کنم؟!
هدف از آمدن به این دنیا را فراموش کردم.
آغوش گرمی میخواستم، تا خود را پیدا نمایم.
در آن بازار هزاررنگ و هزارچهره، خدایم را صدا زدم.
ندایی آمد، آغوشم همیشه به رویت باز است. کافی است، فقط یک قدم به سویم بیایی.
چشمانم را فرو بستم تا دیگر آن مار خوش خطوخال را نبینم.
به خود تشری زدم، اینبار که دستانت را در دستان خدا گذاشتی، محکم او را بگیر. تا دیگر هیچوقت از او جدا نگردی.
#به_قلم_خودم