یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

پوشش بانوی طلبه

23 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#شأن_پوششی_بانوی_طلبه

پوشش طلاب مسئله ای مهم است، زیرا مردم به اعمال و رفتار آنها می نگرند و الگوبرداری میکنند.

سلائق شخصی بانوان طلبه سبب شده ، تنوع و تکثر پوشش را شاهد باشیم؛ برخی قائلند به اینکه طلبه باید روبنده، پوشیه و مقنعه استفاده کند؛ برخی قائل به پوشیدن روسری تیره و برخی دیگر روسری های روشن و ست کردن با ساق و کفش همرنگ را برگزیده‌اند.

یک طلبه در عین سادگی و محجبه بودن باید دقت کند، شأن طلبگی خود را حفظ نماید، یعنی در مقابل نامحرم ساده و متین باشد، اما زمانی که در مراسم های خانم ها حضور می یابد، بهترین و جذاب‌ترین لباس ها را انتخاب نماید، تا سبب جذب جوان‌ها شود.
نکته ای که نباید فراموش کرد این است ، پوشش طلاب باید از حجاب حداقلی که عرف متدینین است، کمی بیشتر باشد.

 روزی که در این مسیر مقدس گام نهادیم، می‌دانسیتم که حجابمان و عفت و حیایمان باید بیشتر از قبل باشد، چون دیگر این ما نبودیم، که در جامعه قدم می‌گذاشیتم ، نماینده دین بزرگ و جاودانه اسلام بودیم.

کسی بودیم که حرکات و سکنات و ظاهرمان زیر ذره بین اقوام و خویشان بود.

اگر ما روسری و ساق و کفش ست و روشن بپوشیم، جوازی می شود برای سست شدن حجاب بقیه .

اگر ما چادرهای منقش و نازک و مدل دار اندام نما استفاده نماییم، تأییدی است بر استفاده دیگران از این نوع پوشش.

آری ما به سرباز بودن‌مان در محضر‌ِ سلاله پاک زهرا “سلام‌الله‌علیها” متعهد شده‌ایم، پس باید الگوی خوبی برای معرفی و مصداق روایات معصومین علیهم السلام که فرمودند:

 «کونوا لنا زینا لاتکونوا شینا» باشیم.

نمی‌دانم چرا این گونه عمل میکنیم؟! مگر نه اینکه در قوانین دانشگاه‌های بزرگ اروپا و آمریکا دستورالعمل‌های برای نوع پوشش دانشجویان آمده به عنوان نمونه ممنوع بودن لباسِ تنگ و مهیج و آرایش و ناخن مصنوعی و… 

پس چرا ما طلاب رسالت خویش را به دست فراموشی سپرده‌ایم؟!

آری دوستان عزیزم ما مبلغ دین و الگوی دیگرانیم

نکند به خاطر جذب دختران جوان خود را با هر مدل و پوششی در معرض چشمان نامحرم قرار دهیم!

حواسمان باشد در محضر بی بی دو عالم سرافکنده و شرمسار نشویم.

#به_قلم_خودم

 2 نظر

سفرعشق ۲۵

22 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_بیست‌وپنجم

#سفر_عشق 
چند دست لباس شیک و پوشیده خریدم. خانم موسوی هم چند تا روسری گرفت.

اومدیم سمت ماشین و سوار شدیم، دیدم کیف پولم نیست. به خانم موسوی گفتم: 

–وای کیفم. نکنه از دستم افتاده حواسم نبوده. چند تا کارت بانکی داخلش دارم و مقداری پول.

–سحر بیا بریم، شاید تو مسیر افتاده، یا تو مغازه رو ویترین جاش گذاشتیم.

سریع رفتیم، مسیر رو گشتیم، نبودش. رفتیم تو مغازه، رو ویترینم نبود. خانم موسوی به مغازه‌داره گفت:

–ببخشید ما چند دقیقه پیش اینجا بودیم، کیفمون رو جا نذاشتیم.

گفتند: یه کیف اینجا جا مونده نشونیش رو بده، شاید کیف شما نباشه.

بهش گفتم یه کیف چرمی قهوه‌ایه، با سه جیب، یکی جای پوله، یکی جای مدارک و کارت بانکی، یکی هم جای عکس، یه آینه هم سمت چپ کیفه. 

نشونیها رو که دادم، گفت درسته. کیف رو تحویلمون داد و تشکری کردیم و اومدیم بیرون.

–دختر حواست کجاست؟! اگه یه جایی دیگه‌ای می‌نداختی، چکار می‌خواستی کنی؟!

–واقعیتش خانم موسوی اصلا حالم خوب نیست. 

–چرا عزیزم؟!

–اون پسره دست‌بردار نیست. کلی زنگ زد و پیام داده.

–سیمکارت جدید گرفتی؟

–نه اصلا یادم نبود. بعدم پیام داده، داره میاد ایران. گفته روز پنجشنبه ایرانم، میام درِ خونتون.

–سحرجان بگو داداشت باهاش حرف بزنه.

–نه اصلا نمی‌تونم، خجالت می‌کشم.

–پس می‌خوای چکار کنی؟! 

–میگم اومد بهش بگم من دیگه اون سحر سابق نیستم، عقایدم تغییر کرده. علاقه‌ای به این ارتباط ندارم.

–والله چی بگم، خودت بهتر میدونی. ولی مراقب خودت باش.

–چشم عزیزم.

خانم موسوی رو رسوندم، خودمم حرکت کردم سمت خونه. وقتی رسیدم خونه، نزدیک غروب بود. مامان تو آشپزخونه بود، بابا هم رو مبل روبروی تلویزیون، نشسته بود.

–سلاام باباجون.

–سلاام دختر خوشگلم. کجا بودی؟!

–رفته بودم خرید، کلی لباس خوشگل گرفتم، الان میارم نشونتون میدم، میدونستم بابا با دیدن لباسها خوشحال میشه.

رفتم پیش مامان و بهش سلام کردم، بعدم اومدم پیش بابا. 

–ببینید بابا چه لباسهای قشنگی گرفتم. 

–مبارک باشه عزیزم.

–برم بپوشمشون بیام ببینیشون؟!

–آره عزیزم.

لباسها رو پوشیدم و یکی از یکی قشنگ‌تر بود. بابا کلی ذوق کرده بود. مامانم وقتی دیدشون، خوشش اومد ولی گفت: پس اون لباسهات چیه؟! گفتم مامان من دیگه اونا رو نمی‌پوشم، خیلی نامناسبند.

سمن هم اومد پایین تو پذیرایی، وقتی من رو دید.

گفت:

–سحر تو چت شده؟! از وقتی از سفر اومدی یه طوری شدی!!

  لب و لوچم رو آویزون کردم و گفتم: 

–هیچی آجی اینطوری خیلی حالم بهتره. خدا کنه این حال خوبم نصیب توم بشه. سمن نمیدونی، اینطوری گشتن چه حس آرامش‌بخشی داره. انگار همه دنیا برا توئه.

–چی بگم من که نمی‌فهمم تو چت شده؟!

رو کردم به مامانو گفتم:

–مامان خیلی گشنم. شام کی آماده میشه.

–هنوز سرِشبِ دختر، شام همین الان بار گذاشتم. حالا‌حالاها آماده نمیشه.

هیییین بلندی کشیدم و گفتم: 

–خیلی گشنمه.

–برو کیک درست کردم، از تو یخچال بردار و بخور تا شام آماده میشه.

رفتم سمت یخچال و درش رو باز کردم، به‌به مامان‌جون چه کردی؟!

یه ذره کیک برداشتم و با چای خوردم، بعدم خریدها رو برداشتم رفتم سمت اتاقم. نمازم رو نخونده بودم.

لباسها رو گذاشتم تو کمد و رفتم وضو گرفتم، اومدم نمازم رو خوندم.

صدای زنگ گوشیم رو شنیدم از تو کیف درش آوردم، دیدم خودشه.

تماس رو وصل کردم…

#به_قلم_خودم

 2 نظر

طلبگی

22 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​طلبگی یعنی قدم گذاشتن در مسیر عشق.

طلبگی یعنی سرباز شدن، سرباز بهترین فرمانده زمین.

فرمانده تنهاست. سرباز می‌خواهد نه سربار.

چند سالی است، بر پیشانیم مهر سربازی زده شده و هرکجا قدم می‌گذارم، بخاطر وصل شدنم به آقا، من را جور دیگری می‌بینند.

انتظارشان هم از من بالا رفته است. من دیگر آن آدم سابق نیستم. باید تلاش کنم، رسالت سنگینی بر شانه‌هایم قرار گرفته است.

رسالت تبلیغ دین را بر عهده دارم.

من را برگزیده‌اند، تا یار باشم نه خار.

روزها چه سریع می‌گذرند، تا به خود می‌آیی، زمان به پایان رسیده است و باید با کلاس درس خداحافظی کنی. اما، آیا انقضای سربازیم به پایان می‌رسد؟!

دانشجویی که قدم در دانشگاه می‌گذارد، بعد از چند سال که درسش تمام شد، دیگر تعلق‌خاطری به محل تحصیلش ندارد.

سربازی که به خدمت می‌رود بعد از پایان خدمت، انگار فرد دیگری است که تازه متولد شده است.

اما منِ طلبه، بعد از اتمام درس، وظیفه‌ام پایان می‌یابد؟!

مهرِ سربازی من همیشگی است. تا پایان عمر، باید طلبه بمانم.

باید برای مولایم سرباز خوبی باشم. نه تنها دین اسلام را به مردم شهرم بلکه آن را به جهان معرفی کنم.

باید مردم بدانند، دین اسلام زیباترین ایدئولوژی روی کره‌ی زمین است.

این امرِ مهم محقق نمی‌شود، مگر با سعی و تلاش من و تو.

من و تو باید ما شویم و با همکاری هم، لحظه ظهور را نزدیک گردانیم.

دائما ذکر “اللهم عجل لولیک الفرج” را بر زبان جاری کردن، دردی را دوا نمی‌کند. باید برخاست و کوشش کرد.

مولایمان سرباز می‌خواهد، پس با بالا بردن اطلاعاتِ کافی، برایش سرباز باشیم نه سربار.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#رسالت_طلبه_تبلیغ_دین
#به_قلم_خودم

 نظر دهید »

رازماندگاری

22 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​چهل سال در برابر هجمه‌های دشمن ایستاده‌ا‌‌یم.

در این ایستادگی، گاهی چهره‌ها خندان بود و گاهی ناراحت.
هروقت ما خندیدم، دشمن چون موشی به لانه خود خزید.
پستی و بلندی زیادی دیدیم.
پستی‌هایی که چون ابر، چشمان را بارانی کرد و بلندی‌هایی چون نسیم بهاری، چهره‌ها را خندان.
اوایل انقلاب بود و دشمن نمی‌توانست، این پیروزی را ببیند.
منافقان را برای پیشبرد اهدافش به کار گرفت.
هدفشان شکست ایران بود. روزی مجلس را به خاک و خون کشیدند و روزی مردم و کودکان کوچه و بازار را.
مردم ایستادند و با وجود ترورهای زیاد، پای انقلاب ماندند.
دیدند، باید نقشه را عوض کنند.
گرگ‌صفتی را برای از پای درآوردن مردم فرستادند.
جنگی نابرابر اتفاق افتاد. تمام دنیا یک طرف بود و انقلاب ما یک طرف.
امام بانگ"هل من ناصر” سر داد و از هرکجای ایران پیر و جوان، زن و مرد لبیک‌گویان پشت انقلاب ایستادند.
روزها سپری شد و دشمن دید، با جنگ سخت توان مبارزه ندارد.
به جنگ نرم روی آورد، هدفش زنان و جوانان ایران بود.
به خیال خام خود در این اندیشه بود، کار انقلاب تمام است.
“زهی خیال باطل” این ملت در راه انقلاب خون داده‌اند.
آری برخی در این راه لغزیدند و جنایات آمریکا را فراموش کردند.
اما دو بال این انقلاب همچنان در آسمان ایران در حال پرواز است.
یکی رهبری امت است و دیگری حضور مردم.
درخت انقلاب با خون جوانان این مردم آبیاری گشته و اکنون درختی بارور شده است.
حال که ثمر می‌دهد، تبر بردارند و ریشه آن را قطع کنند.
این ملت تازه طعم موفقیت و پیشرفت را چشیده است.
فهمیدند با کمک دین می‌توان، قلعه‌های رفیع را پیمود و به اوج رسید.

#رسالت_طلبه_تبلیغ_دین

#رازماندگاری_انقلاب

#به_قلم_خودم

 4 نظر

سفرعشق ۲۴

20 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_بیست‌وچهارم

#سفر_عشق 
گوشی رو برداشتم و گفتم:

–الوووو سلام. خوبی؟!

–سلام سحر. حالت خوبه؟! آره ممنون. چه خبرا؟ زنگ زدم، ببینم فردا میای باغ شارلوتنبرگ؟!

–ساعت چند بیام؟!

–ساعت ۹ میتونی بیای؟! 

–آره. کاری نداری؟! شهاب منتظرمه باید برم؟!

–نه، فردا می‌بینمت. بای. 

یکی از جاذبه‌های گردشگری در برلین که در منطقه شارلوتنبرگ قرار گرفته، در اواخر قرن هفدهم میلادی ساخته شده، که یه باغ بزرگ پرتقال هم داره. جای خیلی دیدنیه.
رفتم پیشِ شهاب و ناهارم رو خوردم.

–کجا رفته بودی سحرجون؟!

–رفتم باغ حیوانات، چقدر این منطقه زیباست.

–پس بهت خوش گذشته؟!

–آره خیلی، فردا هم میخوام برم بیرون. 

–مراقب خودت باش خواهری. آخه اینجا غربته، کسی رو نمی‌شناسی.

–‌چشم داداشی. نگران نباش. نتونستم درباره فرزام چیزی به شهاب بگم.

ناهارم رو که خوردم رفتم تو اتاقم.

 گوشیم رو برداشتم آهنگ موردعلاقم رو بذارم، دیدم دو تا پیام رو گوشیم بود. بازشون کردم، فرزام دو تا پیام عاشقانه برام فرستاده بود. جوابش رو دادم، بعدم آهنگ رو گذاشتم و چشمام رو بستم، از خستگی خوابم برده بود.

از خواب که بیدار شدم ساعت پنج عصر بود. بلند شدم یه آب به صورتم زدم و بعد هم نشستم به دیدن فیلم. 

حوصلم سر رفته بود، گوشی رو برداشتم، شروع کردم به چت کردن با فرزام.

خیلی خوشحال شد، وقتی بهش پیام دادم، منم چون تنها بودم، خوشحال بودم، که یکی هست باهاش دردودل کنم.

برا فردا لحظه شماری می‌کردم، ببینمش. 

حدود ساعت ۷ عصر بود، شهاب اومد خونه. 

پرسید حوصلت که سر نرفته، 

–نه بابا، فیلم میدیدم، یه کمم با دوستم چت کردم. نگفتم دوستم کیه.

شام رو که خوردیم، یه کم کتاب خوندم و بعد هم اینقد خسته بودم رفتم تو اتاق خوابیدم، تا صبح زود بیدار شم.

.

.

.با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم. خانم موسوی بود، یعنی چکار داشت؟! ما که همین الان از هم جدا شدیم.

تماس رو وصل کردم و گفتم:

–الووو خانم موسوی سلام. خوبی عزیزم؟!

–سلام سحرجون. ممنون عزیزم. بهت زنگ زدم، هروقت خواستی، بریم لباس بخری.

–با خوشحالی گفتم: جدی؟!

–آره عزیزم.

–بعدازظهر می‌تونی بیای بریم، آخه فردا شب خونه داییم مهمونیم، گفتم چند دست لباس پوشیده بگیرم.

–باشه عزیزم. ساعت چند و کجا هم رو ببینیم؟!

–ساعت ۳، همون جایی که امروز پیادت کردم.

–باشه عزیزم، می‌بینمت.

–فدات. چشم.

خیلی خوشحال بودم، آخه لباس پوشیده برا مهمونی نداشتم. نمی‌خواستم مثل دیشب مسخر‌م کنند.

نگاهی به ساعت گوشیم انداختم. ساعت دوونیم بود. وقتم کم بود، برا آماده شدن. سریع آماده شدم و پله‌ها رو دو تا یکی کردم و تند‌تند رفتم سمت حیاط.

ماشین رو روشن کردم و ریموت در رو زدم و سریع رفتم، دوست نداشتم خانم موسوی منتظر بمونه.

خیابون‌ها چون سرظهر بود زیاد شلوغ نبودن، وقتی رسیدم، خانم موسوی وایساده بود.

–سلام. خوبی؟! خیلی منتظر شدی؟!

–سلام. نه عزیزم منم همین الان اومدم.

–ممنون که باهام اومدی.

–خواهش می‌کنم عزیزم. منم یه کم می‌گردمـ

–خب برم کجا خانم موسوی؟!

–برو خیابون جمهوری، یه کوچه هست به اسم برلن. این مرکز خرید دو پاساژ کمپانی و پروانه داره که لباسهای مجلسی رو با قیمت مناسبی می‌فروشه.

رفتیم سمت خیابون جمهوری و بعدم کوچه برلن. واقعا لباسهای شیک و مجلسی قشنگی داشتند از طرفی هم پوشیده بودند.

#به_قلم_خودم

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
  • 13
  • ...
  • 14
  • ...
  • 15
  • 16
  • 17
  • ...
  • 45
دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • ندا فلاحت پور
  • صاحل الامر

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 572
  • دیروز: 725
  • 7 روز قبل: 2991
  • 1 ماه قبل: 18941
  • کل بازدیدها: 443275

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • نماز اول وقت
  • چشمه
  • خیرمحض

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس