یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفرعشق ۲۵

22 دی 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_بیست‌وپنجم

#سفر_عشق 
چند دست لباس شیک و پوشیده خریدم. خانم موسوی هم چند تا روسری گرفت.

اومدیم سمت ماشین و سوار شدیم، دیدم کیف پولم نیست. به خانم موسوی گفتم: 

–وای کیفم. نکنه از دستم افتاده حواسم نبوده. چند تا کارت بانکی داخلش دارم و مقداری پول.

–سحر بیا بریم، شاید تو مسیر افتاده، یا تو مغازه رو ویترین جاش گذاشتیم.

سریع رفتیم، مسیر رو گشتیم، نبودش. رفتیم تو مغازه، رو ویترینم نبود. خانم موسوی به مغازه‌داره گفت:

–ببخشید ما چند دقیقه پیش اینجا بودیم، کیفمون رو جا نذاشتیم.

گفتند: یه کیف اینجا جا مونده نشونیش رو بده، شاید کیف شما نباشه.

بهش گفتم یه کیف چرمی قهوه‌ایه، با سه جیب، یکی جای پوله، یکی جای مدارک و کارت بانکی، یکی هم جای عکس، یه آینه هم سمت چپ کیفه. 

نشونیها رو که دادم، گفت درسته. کیف رو تحویلمون داد و تشکری کردیم و اومدیم بیرون.

–دختر حواست کجاست؟! اگه یه جایی دیگه‌ای می‌نداختی، چکار می‌خواستی کنی؟!

–واقعیتش خانم موسوی اصلا حالم خوب نیست. 

–چرا عزیزم؟!

–اون پسره دست‌بردار نیست. کلی زنگ زد و پیام داده.

–سیمکارت جدید گرفتی؟

–نه اصلا یادم نبود. بعدم پیام داده، داره میاد ایران. گفته روز پنجشنبه ایرانم، میام درِ خونتون.

–سحرجان بگو داداشت باهاش حرف بزنه.

–نه اصلا نمی‌تونم، خجالت می‌کشم.

–پس می‌خوای چکار کنی؟! 

–میگم اومد بهش بگم من دیگه اون سحر سابق نیستم، عقایدم تغییر کرده. علاقه‌ای به این ارتباط ندارم.

–والله چی بگم، خودت بهتر میدونی. ولی مراقب خودت باش.

–چشم عزیزم.

خانم موسوی رو رسوندم، خودمم حرکت کردم سمت خونه. وقتی رسیدم خونه، نزدیک غروب بود. مامان تو آشپزخونه بود، بابا هم رو مبل روبروی تلویزیون، نشسته بود.

–سلاام باباجون.

–سلاام دختر خوشگلم. کجا بودی؟!

–رفته بودم خرید، کلی لباس خوشگل گرفتم، الان میارم نشونتون میدم، میدونستم بابا با دیدن لباسها خوشحال میشه.

رفتم پیش مامان و بهش سلام کردم، بعدم اومدم پیش بابا. 

–ببینید بابا چه لباسهای قشنگی گرفتم. 

–مبارک باشه عزیزم.

–برم بپوشمشون بیام ببینیشون؟!

–آره عزیزم.

لباسها رو پوشیدم و یکی از یکی قشنگ‌تر بود. بابا کلی ذوق کرده بود. مامانم وقتی دیدشون، خوشش اومد ولی گفت: پس اون لباسهات چیه؟! گفتم مامان من دیگه اونا رو نمی‌پوشم، خیلی نامناسبند.

سمن هم اومد پایین تو پذیرایی، وقتی من رو دید.

گفت:

–سحر تو چت شده؟! از وقتی از سفر اومدی یه طوری شدی!!

  لب و لوچم رو آویزون کردم و گفتم: 

–هیچی آجی اینطوری خیلی حالم بهتره. خدا کنه این حال خوبم نصیب توم بشه. سمن نمیدونی، اینطوری گشتن چه حس آرامش‌بخشی داره. انگار همه دنیا برا توئه.

–چی بگم من که نمی‌فهمم تو چت شده؟!

رو کردم به مامانو گفتم:

–مامان خیلی گشنم. شام کی آماده میشه.

–هنوز سرِشبِ دختر، شام همین الان بار گذاشتم. حالا‌حالاها آماده نمیشه.

هیییین بلندی کشیدم و گفتم: 

–خیلی گشنمه.

–برو کیک درست کردم، از تو یخچال بردار و بخور تا شام آماده میشه.

رفتم سمت یخچال و درش رو باز کردم، به‌به مامان‌جون چه کردی؟!

یه ذره کیک برداشتم و با چای خوردم، بعدم خریدها رو برداشتم رفتم سمت اتاقم. نمازم رو نخونده بودم.

لباسها رو گذاشتم تو کمد و رفتم وضو گرفتم، اومدم نمازم رو خوندم.

صدای زنگ گوشیم رو شنیدم از تو کیف درش آوردم، دیدم خودشه.

تماس رو وصل کردم…

#به_قلم_خودم

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 2 نظر

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت

نظر از: عابدی [عضو] 
  • زینبیه ایوان

سلام بزرگوار
این یه قسمت از داستان رو خوندم جالبه ولی ای کاش از قسمت اول پیگیری میکردم
ان شاالله وقت کردم از اول میخونم

1397/10/23 @ 08:06
پاسخ از: نردبانی تا بهشت [عضو] 
  • یاس کبود۱۴

سلام عزیزم
لطف داری
ببینم میشه پی‌دی‌افشو بفرستم وبلاگ

1397/10/23 @ 08:23


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 37
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1402
  • 1 ماه قبل: 17096
  • کل بازدیدها: 441404

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • چراغ قرمز
  • نماز اول وقت
  • چشمه

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس