سفرعشق ۲۴
#قسمت_بیستوچهارم
#سفر_عشق
گوشی رو برداشتم و گفتم:
–الوووو سلام. خوبی؟!
–سلام سحر. حالت خوبه؟! آره ممنون. چه خبرا؟ زنگ زدم، ببینم فردا میای باغ شارلوتنبرگ؟!
–ساعت چند بیام؟!
–ساعت ۹ میتونی بیای؟!
–آره. کاری نداری؟! شهاب منتظرمه باید برم؟!
–نه، فردا میبینمت. بای.
یکی از جاذبههای گردشگری در برلین که در منطقه شارلوتنبرگ قرار گرفته، در اواخر قرن هفدهم میلادی ساخته شده، که یه باغ بزرگ پرتقال هم داره. جای خیلی دیدنیه.
رفتم پیشِ شهاب و ناهارم رو خوردم.
–کجا رفته بودی سحرجون؟!
–رفتم باغ حیوانات، چقدر این منطقه زیباست.
–پس بهت خوش گذشته؟!
–آره خیلی، فردا هم میخوام برم بیرون.
–مراقب خودت باش خواهری. آخه اینجا غربته، کسی رو نمیشناسی.
–چشم داداشی. نگران نباش. نتونستم درباره فرزام چیزی به شهاب بگم.
ناهارم رو که خوردم رفتم تو اتاقم.
گوشیم رو برداشتم آهنگ موردعلاقم رو بذارم، دیدم دو تا پیام رو گوشیم بود. بازشون کردم، فرزام دو تا پیام عاشقانه برام فرستاده بود. جوابش رو دادم، بعدم آهنگ رو گذاشتم و چشمام رو بستم، از خستگی خوابم برده بود.
از خواب که بیدار شدم ساعت پنج عصر بود. بلند شدم یه آب به صورتم زدم و بعد هم نشستم به دیدن فیلم.
حوصلم سر رفته بود، گوشی رو برداشتم، شروع کردم به چت کردن با فرزام.
خیلی خوشحال شد، وقتی بهش پیام دادم، منم چون تنها بودم، خوشحال بودم، که یکی هست باهاش دردودل کنم.
برا فردا لحظه شماری میکردم، ببینمش.
حدود ساعت ۷ عصر بود، شهاب اومد خونه.
پرسید حوصلت که سر نرفته،
–نه بابا، فیلم میدیدم، یه کمم با دوستم چت کردم. نگفتم دوستم کیه.
شام رو که خوردیم، یه کم کتاب خوندم و بعد هم اینقد خسته بودم رفتم تو اتاق خوابیدم، تا صبح زود بیدار شم.
.
.
.با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم. خانم موسوی بود، یعنی چکار داشت؟! ما که همین الان از هم جدا شدیم.
تماس رو وصل کردم و گفتم:
–الووو خانم موسوی سلام. خوبی عزیزم؟!
–سلام سحرجون. ممنون عزیزم. بهت زنگ زدم، هروقت خواستی، بریم لباس بخری.
–با خوشحالی گفتم: جدی؟!
–آره عزیزم.
–بعدازظهر میتونی بیای بریم، آخه فردا شب خونه داییم مهمونیم، گفتم چند دست لباس پوشیده بگیرم.
–باشه عزیزم. ساعت چند و کجا هم رو ببینیم؟!
–ساعت ۳، همون جایی که امروز پیادت کردم.
–باشه عزیزم، میبینمت.
–فدات. چشم.
خیلی خوشحال بودم، آخه لباس پوشیده برا مهمونی نداشتم. نمیخواستم مثل دیشب مسخرم کنند.
نگاهی به ساعت گوشیم انداختم. ساعت دوونیم بود. وقتم کم بود، برا آماده شدن. سریع آماده شدم و پلهها رو دو تا یکی کردم و تندتند رفتم سمت حیاط.
ماشین رو روشن کردم و ریموت در رو زدم و سریع رفتم، دوست نداشتم خانم موسوی منتظر بمونه.
خیابونها چون سرظهر بود زیاد شلوغ نبودن، وقتی رسیدم، خانم موسوی وایساده بود.
–سلام. خوبی؟! خیلی منتظر شدی؟!
–سلام. نه عزیزم منم همین الان اومدم.
–ممنون که باهام اومدی.
–خواهش میکنم عزیزم. منم یه کم میگردمـ
–خب برم کجا خانم موسوی؟!
–برو خیابون جمهوری، یه کوچه هست به اسم برلن. این مرکز خرید دو پاساژ کمپانی و پروانه داره که لباسهای مجلسی رو با قیمت مناسبی میفروشه.
رفتیم سمت خیابون جمهوری و بعدم کوچه برلن. واقعا لباسهای شیک و مجلسی قشنگی داشتند از طرفی هم پوشیده بودند.
#به_قلم_خودم