رمان عطریاس۲۲
وقتی سفره رو چیدیم، دورتادور سفره نشستیم و شروع به غذا خوردن کردیم. جوش اینقدر برام سنگین بود که اشتهام کور شده بود. با هر سختی و مشقتی بود، غذا رو خوردیم و سفره رو جمع کردیم. خواستم ظرفها رو آبکشی کنم، مادرِ آقامهدی نذاشت و گفت:
“دخترم دیدم، احساس شرم میکردی، غذایِ درست و حسابی نخوردی! بیا بشین و چند لقمه بخور!”
هرچه اصرار کردم که خالهجون سیرم، قبول نکرد که نکرد! نشستم، قاشق رو گرفتم دستم. زینب مشغول ظرف شستن شد. اولین لقمه رو گذاشتم دهنم که با شنیدنِ صدایِ یاالله آقامهدی، غذا پرید تو گلوم! به سرفه افتاده بودم، زینب باعجله یه لیوان آب آورد و گفت:
“دختر تو خودت رو نکشی خوبه!"
آقامهدی کلی معذرتخواهی کرد و گفت:
“ببخشید زینب خانم، حاجآقا گفتند: آماده شید تا شب برای استراحت بریم خونه خودمون.”
با شنیدن این حرف، زیر لب آخیشی گفتم و ریزریز شروع کردم به لبخند زدن. هرچند خونواده آقامهدی خیلی ازمون پذیرایی کردند ولی معذب بودم و نمیتونستم راحت باشم!
آقامهدی:
ستایش خانم واقعا دخترِ بانجابت و باحیاییه! بااینکه یه خونواده غیرمذهبی داره ولی ایمان و حجابش قابل تحسینه! زمان که میگذره و بیشتر شناخت روش پیدا میکنم، عشق و علاقهام بهش چند برابر میشه!
مادرم هم که الحمدلله پسندش کرده و موافقتش رو اعلام کرده بهم!