عطریاس ۱۷
رمان_دوم
عطر_یاس
قسمت_هفدهم
دربِ حیاط را که باز کرد، با دیدن حیاطِ پرگلشان، انگاری به آسمان پرواز کردم. حیاطِ بزرگی، که حوضی وسطش بود و گلهایِ محمدی و لاله دورتادور حیاط را پر کرده بودند. بویِ گلِ یاس آدم را مست میکرد. نگاهم را به آن طرف حوض دادم، خانم و آقایِ مسنی با رویِ گشاده به استقبالمان آمدند. آنقدر صورتشان مهربان بود، انگاری خیلی وقت است که آنها را میشناسم.
با سلام و احوالپرسی آقامهدی فهمیدم، پدر و مادرش هستند. بعد از خوشآمدگویی، مادرش به سمتم آمد و محکم بغلم کرد. با نوازشهایِ مادرانش، لبخندی بر لبم نقش بست که آقا مهدی همه چی درباره من به آنها گفته!! حتی اسمم را هم میدانستند! با لبخند بهم گفت:
–ستایش جان دخترم، مهدی خیلی از شما و خانواده حاجآقا یوسفی تعریف کرده! با من تماس که میگرفت، به جایِ احوالپرسی، فقط از شماها تعریف میکرد!
لبخندی به این همه مهربانیش زدم و دستهایِ پر از آرامشش را محکم فشار دادم.
این خانه و مادر آقا مهدی من را یاد خانه مادربزرگم مینداخت. یادش بخیر! وقتی سنوسالی نداشتم، آخرِ هفتهها که تعطیل میشدم کیفِ مدرسم را برمیداشتم و راهی خانه مادری(مادربزرگ) میشدم. بویِ عطر بهارنارنج چنان هوش از سرم میبرد که فقط دوست داشتم بنشینم و با تمام احساس این بو رو احساس کنم!
مادری هم خیلی من را دوست داشت تا میرفتم خونهاش، شیرینیهایِ خوشمزه برایم درست میکرد و با دستهایِ پرمهرش موهایم را شانه میزد و میبافت!
مادرِ آقا مهدی من و زینب رو دعوت کرد به اتاقی تا استراحت کنیم، آقایان هم تو پذیرایی نشستند!
وارد اتاق که شدیم، عکسی را شبیه به آقامهدی دیدم ولی خیلی قدیمی بود! تا چند دقیقهایی محو این عکس شدم.
خدایا چقدر شبیه خودش است!!
یعنی سنِ آقامهدی خیلی زیادئه ؟! ولی نه این عکس خیلی قدیمیه!!
–این عکسِ پسرِ شهیدم محسنه، تو جنگ ایران و عراق شهید شد.
با شنیدن صدایِ مادرِ آقامهدی به سمتش برگشتم و گفتم:
–خدا رحمت کند، چقدر شبیه ح
ادامه حرفم را خوردم و دیگه نتوانستم حرفی بزنم، که مادرش گفت:
–آره خیلی شبیه مهدیجانمه! همه این را میگویند، انگاری سیبی که از وسط نصف شده! بیا دخترم! بیا! این شربت را بخور تا حالت جا بیاد.
لبخندی زدم و رفتم کنار زینب نشستم.
مهدی(حاجآقای حسینی)
اوائل که خانم امیدی را دیدم، میترسیدم جوابش مثبت نباشد و اینجور تیپها را نپسندد! برایِ همین به مامان اینها چیزی نگفتم تا ببینم نظرِ خانم امیدی چیه؟! به محض اینکه به زینبخانم گفته بود نظرش مثبته، دربارهاش با مامان حرف زدم ولی کاش نمیگفتم! هرچی بهش گفته بودم را گذاشت کفِ دست دخترئه!!
واقعا این مامانِ من تک است، همه را بیشتر از پسر خودش دوست دارد!! تا بهش گفتم:
“حاجآقایِ یوسفی اینها اول میآیند من را برسانند. بهم گفت:
برایِ شام دعوتشان کن حتما!
گفتم: مادرِمن این دخترئه به سختی من را تحمل میکند حالا بیاید و شب را اینجا بماند!!
با لحن بلندی گفت:
من اینها را قبول ندارم، اگر با خودت آوردیشان خودت هم شب بیا خانه! اگر نه برو حرم. میخواهم عروسم را ببینم!
دهانم از تعجب باز مانده بود!! اینهمه مهربانیِ مادرانه را کجایِ دلم بگذارم!! جا کم آوردم، بهترئه مقداری از آن را ذخیره کنم برایِ بعدا نیاز میشود!!