عطر یاس ۲۱
#رمان_دوم
#عطر_یاس
#قسمت_بیستویکم
به حرفاش اصلا اهمیت ندادم چون الان وقتش نبود! ولی بعدا میدونستم چکارش کنم؟! آره باید حالش رو جا بیارم!
براش پشت چشمی نازک کردم با بیتفاوتی از کنارش رد شدم رفتم پیشِ مادر آقامهدی!
خودم رو لوس کردم و گفتم:
–خاله وااااای چکار کردی؟! اینهمه غذایِ خوش آب و رنگ درست کردی؟! خیلی زحمت کشیدی خالهجون. دیگه خستهای، اگه کاری هست بگو تا من انجام بدم!
خاله با مهربونی دستاش رو دور بازوهام حلقه کرد و گفت:
–چه زحمتی دخترم؟! این خونه خیلی وقته رنگ مهمون به خودش ندیده!! شماها دلِ پوسیدهیِ ما رو سرزنده و شاداب کردید!! بیا دخترم این ترشیها رو بریز تو کاسههایی که بهت میدم!
به خاله لبخند زدم و رفتم رو صندلی کنار میز نشستم و درِ ترشی رو باز کردم. بوش اینقدر خوب بود که گرفتم سمتِ دماغم و یه نفس عمیق کشیدم بعدم یه کلم برداشتم و رو کردم به خاله گفتم:
–خاله ترشیتونم محشره! توش چی ریختی اینهمه خوشبو و خوشطعمه؟!
خاله لبخندی زد و گفت:
–نکنه میخوای بعد از چهل پنجاه سال زندگی یه ترشی هم خوب درست نکنم؟!
از این حرف خاله، زینب زد زیر خنده و گفت:
–آخییییشششش حسابی دلم خنک شد! چه جوابی بهت داد!
با اخم نگاش کردم و چشم غرهای بهش کردم تا ساکت شه!
خاله برگشت گفت:
–شوخی کردم دخترم. بعدا سرفرصت بهت فوت و فن ترشی انداختن رو یاد میدم!
مشغولِ درآوردن ترشی شدم و حرف خاله رو تو ذهنم چندین بار مرور کردم! بعدا نشونم میده ؟!یعنی میشه من
–چرا خشکت زده؟!
با شنیدن این حرف زینب به خودم اومدم دیدم ترشی رو بجا کاسه ریختم رو میز!
لبم رو به دندون گرفتم و تندتند شروع کردم به جمع کردن ترشی رو میز! همون لحظه آقامهدی هم تو چارچوب در مثل جن بوداده ظاهر شد! حس کردم تموم بدنم آتش گرفت! خدایا حالا چی بگم؟! با مِنمِن گفتم:
–ببببخشید ممن حواسم نبوود الان جمعش میکنم!
لبخندی زدند و گفتند:
–عیبی نداره شما برید کمک مامان سفره رو بچینید، من اینجا رو جمعوجور میکنم!
زیرلب ببخشیدی گفتم و همراه زینب رفتیم سمت پذیرایی. زینب همش زیرلب غر میزد که دختره حواسپرت آبرومون رو بردی!
منم بیتفاوت به حرفاش رفتم لیوانها رو از خاله گرفتم و مشغول چیدنشون شدم!!