یاس کبود۱۴

بعد از دویدن‌هایِ فراوان، گذشتن از هفت خان رستم و شکستن شاخ غول؛ موفق شدم مقاله‌‌هایِ پایانی را بنویسم و از آنها نمره عالی بگیرم! روزی که نمره‌ها را گرفتم، انگاری باری از رویِ دوشِ نحیفم برداشته شده بود! فاصله‌یِ یک‌ساله‌ایی که بین پایان ترم درسی و شروع… بیشتر »

دربِ حیاط را که باز کرد، با دیدن حیاطِ پرگل‌شان، انگاری به آسمان پرواز کردم. حیاطِ بزرگی، که حوضی وسطش بود و گل‌هایِ محمدی و لاله دورتادور حیاط را پر کرده بودند. بویِ گلِ یاس آدم را مست می‌کرد. نگاهم را به آن طرف حوض دادم،  خانم و آقایِ مسنی با… بیشتر »

با شنیدن حرفایِ حاج‌آقا، حس کردم لپ‌هایم از شرم و حیا مثل گوجه قرمز شدند!  خدایا حالا چه جوابی بدهم؟! کمی مِن‌مِن کردم و با لرزشی که در صدام بود، گفتم: –واقعیتشه اگه صلاح بدونید قبلش با مامانم اینا صحبت کنم بعد به زینب خبرش رو میدم. با گفتن این حرف… بیشتر »

حاج‌آقایِ یوسفی به زینب گفتند: –خانم میگم اگه موافقید بریم تهران خونه پدرت اینا، آقا مهدی هم بره خونه خواهرش، اونجا یه کم استراحت کنه شب باهم بریم خواستگاری خونه خانم امیدی!! زینب هم بدون اهمیت دادن به نظر من برگشت و گفت: –آره فکر خوبیه، همین امشب… بیشتر »

حاج‌آقای حسینی آمده بود کنارم و آنقدر غرق در زیبایی‌هایِ اطراف بودم اصلا متوجه حضورش نشده بودم! وقتی دستپاچه‌گی‌ام را دید، شروع کرد به معذرت‌خواهی کردن، من هم مثل دیوانه‌ها فقط سرم را تکان می‌دادم.  به خودم که آمدم لب پایینی‌ام را به دندان گرفتم،… بیشتر »