عطر یاس من ۱۶
با شنیدن حرفایِ حاجآقا، حس کردم لپهایم از شرم و حیا مثل گوجه قرمز شدند!
خدایا حالا چه جوابی بدهم؟! کمی مِنمِن کردم و با لرزشی که در صدام بود، گفتم:
–واقعیتشه اگه صلاح بدونید قبلش با مامانم اینا صحبت کنم بعد به زینب خبرش رو میدم.
با گفتن این حرف نفس راحتی کشیدم و زیر لب گفتم: آخیش راحت شدم!!
با ضربهای که زینب به بازویم زد، صورتم را برگرداندم سمتش و گفتم:
–چته، چرا میزنی؟!
–دختر یه کم آرومتر، صدات رو میشنوند!!
لب پایینیام را به دندان گرفتم و گفتم:
–اگه شنیده باشند چی؟!
–نمیدونم من که شنیدم!
–نه فاصله من و تو کمه، کنار هم نشستیم، اونا فاصلشون زیاد بعدم سرگرم حرف زدن با هم هستند!!
با خودم شروع کردم به حرف زدن:
-دختر تو چت شده، چرا همش گیجبازی درمیاری؟! الان حاجآقای حسینی فکر میکنه همیشه رفتارت اینطوریه!
حاجآقا کنار خانهیِ قدیمی ماشین را خاموش کرد و گفت:
–بفرمایید آقا مهدی اینم خونتون!
حاج آقای حسینی شروع کرد به تعارف کردن که برویم داخل استراحت کنیم و شام را اینجا بخوریم بعد حرکت کنید. اولش حاجآقا اینها قبول نکردند ولی اینقدر اصرار کردند که بالاخره زینب و حاجآقا راضی شدند و پیاده شدند. من ماندم و مخمصهای که در آن افتاده بودم، نه راه پس داشتم نه راه پیش!
با صدایِ حاجآقای حسینی به خودم آمدم که گفتند:
–خانم امیدی بفرمایید یه کلبه درویشیه، کسی هم خونه نیست غیر پدر و مادرم!
به این حرفش تو دلم خندیدم آره کسی نیست فقط مشکل من خود شما هستید اگه شما نباشید میام! از ماشین پیاده شدم و گفتم:
–ببخشید اگه اجازه بدید من برم چون خونواده نگران میشند، بهشون گفتم تا غروب میرسم!
با حرفی که زینب زد دیگر نتونستم حرفی بزنم! خانم لب باز کردن و گفتند:
–الان خودم به مامانت زنگ میزنم که امشب رو میمونیم قم تا بعد از شام بریم حرم!
از طرفی خوشحال بودم که زیارت حضرت معصومه"س” هم میروم از طرفی هم معذب بودم و ناراحت.
✍ز. یوسفوند