عطر یاس من ۱۵
حاجآقایِ یوسفی به زینب گفتند:
–خانم میگم اگه موافقید بریم تهران خونه پدرت اینا، آقا مهدی هم بره خونه خواهرش، اونجا یه کم استراحت کنه شب باهم بریم خواستگاری خونه خانم امیدی!!
زینب هم بدون اهمیت دادن به نظر من برگشت و گفت:
–آره فکر خوبیه، همین امشب تکلیفشون رو مشخص میکنیم!
شروع کردم به ویشگون گرفتن از بازویِ زینب، نگاهم کرد و گفت:
–اووووخ چته؟! دخترهیِ دیووونه!!
چشمهایم را گرد کردم و باصدای آرامی لب زدم:
–چی میگی برا خودت؟! من امشب اصلا آمادگی ندارم!
زینبِ دهنلق هم هرچی گفتم موبهمو گذاشت کفِ دستِ حاجآقا اینها! سرتاپایم عرقِ سردی کرد و از شرم لبِ پایینی را به دندان گرفتم و زیر لب گفتم:
–دیوووانه باید همه چیو میگفتی؟!
نیشش رو تا بناگوش باز کرد،و گفت:
–من دروغ بلد نیستم عزیزم!!
به حالتِ قهر صورتم را از او گرفتم و نگاهم را به جاده دادم! دعا میکردم زودتر برسیم قم تا از آن جوِ خفهکننده نجات پیدا کنم!
حاجآقایِ یوسفی گفتند:
مزاح کردیم خانم امیدی! انشالله بعدا سر فرصت با خانوادهتان صحبت کنید اگر مشکلی نبود؛ آنوقت مزاحمتان میشویم.
ته دلم آخیشی گفتم و با دیدن اولین سوهانی در جاده لبخند زدم!
با خودم فکر میکردم که چطور قضیه خواستگاری را به بابایم اینها بگویم که زینبِ شیرینزبون دوباره لب باز کرد:
–ستایش خانم نگفتی حالا کِی مزاحمتون بشیم برای امر خیر؟!
در دل میگفتم: زینب کاش میشد الان با این دستهایم خفهات کنم، آخر چرا امروز اینقدر شیرینزبونی میکنی؟!
آهسته زیرلب گفتم:
–خدمتت عرض میکنم زینبِ بلا! یعنی تنهایی دستم بهت نمیرسه؟!
–تهدیدم میکنی؟!
بعدش تُن صدایش را کمی بالا برد وگفت:
–حاجآقا ببین ستا
پریدم وسط حرفش و برایِ اینکه نگذارم ادامهیِ حرفش را بزند گفتم:
–حاجآقای یوسفی لطف میکنید یه جایی منو پیاده کنید برم ترمینال؟!
دخترهیِ دیوانه دیگه آبرو برایم نگذاشته بهتر بود هرچی زودتر پیاده شوم!!
حاجآقا گفتند:
–خواهرم من و زینب داریم میایم تهران، بذارید آقا مهدی رو برسونیم خونش بعد میریم سمت تهران!! نگفتید این دوست ما کی خدمت برسند برای امر خیر؟!
✍ز. یوسفوند