سفرعشق۱۴
#قسمت_چهاردهم
#سفر_عشق
یه کم رو تخت دراز کشیدم، صدای مامان رو شنیدم، که میگفت: شام حاضره.
رفتم تو آشپزخونه
–خیلی گشنهام، چی داریم مامان
–قورمه سبزی بار گذاشتم
–وااای مامان😋😋 کی آماده میشه
–تا میز رو بچینی منم غذا رو میکشم
–بابا کو، چرا نمیاد
–گفت هروقت آماده شد صدام کنید، من برم بهش بگم
میز رو چیدم منتظر بابا و مامان نشستمـ عاشقِ قورمهسبزیهای مامان هستم.
وقتی اومدن شام رو خوردیم، یه تشکری کردم و رفتم سمت اتاقم. گوشیم رو برداشتم، دیدم شهاب زنگ زده😍
شمارشو گرفتم. بعد از چند بوق برداشت.
–الووو سحری، خوبی آجی شیطونه
–سلااام داداش گلم. ممنون خوبم
–کاری داشتی اینهمه زنگ زدی؟!
–واقعیتش داداش میخوام بیام پیشت، گفتم یه زنگ به بابا بزنی راضیش کنی.
–من بیشتر وقتا سرکلاسم هااا، حوصلهات سر میره بهت بگم بعدا نگی نگفتم;)
–عیبی نداره داداشی تو به بابا زنگ بزن
–باشه. من الان بش زنگ میزنم سحرجون
–قربون داداش عزیزم برم
–خودت رو لوس نکن. فعلا کاری نداری.
–نه. خیلی دوووست دارم داداشی. خداحافظ
آآآآی چکار میکنی دیووونه. مشغول نوشتن بودم که هانا یه نیشگون ازم گرفت:evil:
–خب چکار کنم هرچی صدات میزنم جوابم رو نمیدی. مشکوک شدی هااا سحر;)
–نه بابا داشتم یه مطلبی مینوشتم. بعدم تو خواب بودی، منم گفتم، مزاحمت نشم، خودم رو مشغول کردم.
–نزدیکه تهرانیم هااا
–عه چند کیلومتر داریم
–حدود ده کیلومتر.
–آخیش نزدیکیم، اینقد خستهام
–سحرجون فردا صبح میری دانشگاه، یا میمونی خونه استراحت کنی؟!
–نمیدونم، برم خونه خبرت میکنم عزیزم. از فردا وظیفمون سنگینتر میشه;)
–یعنی چی، چه وظیفهای سحر:oops:
–خب دیگه من و تو اون سحر و هانای قبل نیستیم، تغییر کردیم دیگه😅
–آهااا، خب چه وظیفهای داریم خانم خانما;)
–دیگه با پسرها کلکل نمیکنیم، مسخره دخترچادریا نمیکنیم، باید نماز بخونیم، موهامون معلوم نباشه و خیلی کارهای دیگه😎
–به نظرت میتونیم؟!
–آره چرا نتونیم، من متوسل به امام رضا شدم، خودمم دیگه دوست دارم اینطوری باشم☺️
–دعا کن منم بتونم سحر
–چشم عزیزم، به کمک هم سعی میکنیم.
#به_قلم_خودم