سفرعشق ۱۲
#قسمت_دوازدهم
#سفر_عشق
ده دقیقه بعد اتوبوس وایساد.
پیاده که شدیم، خانم موسوی رو دیدم.
رفتم پیشش و سلام کردم.
با لبخند همیشگی جوابم رو داد.
–سلام عزیزم. خوبی؟
–ممنون. شما خوبید؟
–یه کم سردرد دارم، بخاطر خستگی راه و ماشینه.
–قرص باهامه اگه میخواید
–نه الان خوب میشم.
–خانم موسوی من یه کاری داشتم باهاتون، حالا که سردرد دارید، میذارم بعدا:)
–اگه دوست داری بگو اگه هم میخوای، بذار وقتی رفتیم تو ماشین نشستیم، میام پیشت.
–باشه میذارم تو ماشین
وضو گرفتیم و رفتیم سمت نمازخونه، نمازمون رو خوندیم. بعدش نشستیم سالن غذاخوری، منتظر ناهار.
اتوبوس آقایونم رسیده بود، اونورتر نشسته بودند.
ناهاری که سفارش دادند، قیمه بود😋
منتظر شدیم تا غذاها رو بیارندـ
هاناجون چکار میکنی، تو فکری;)
–هیچی عزیزم، دلم برا مامانم تنگ شده، کاش زودتر برسیم:|
–عه منم خیلی دلم تنگ شده، تا غروب احتمالا برسیم😍
غذا رو آوردند، اینقد گشنه بودم، نمیدونم چطور خوردمش😅
غذا رو که خوردیم، رفتیم بیرون، منتظر شدیم تا بقیه هم بیاند و حرکت کنیم.
چند دقیقه بعد همه اومدند و سوار شدیم.
گوشیم دوباره زنگ خورد، نگاه کردم دیدم خودش بود، نمیخواستم هیچ چیزی این حال خوش رو ازم بگیره:|
من تازه خودم رو پیدا کرده بودم.
خانم موسوی اومد و گفت: میخوای الان حرف بزنیم؟
به نشونه بله سرم رو تکون دادم.
هانا گفت: من میرم جای خانم موسوی میشینم، تا شما راحت حرفاتون رو بزنید.
تشکری کردم و خانم موسوی اومد سر جای هانا نشست.
نمیدونستم، چطور سر صحبت رو باز کنم:|
خانم موسوی گفت:
–خب سحرجون، درخدمتم، خیره انشالله.
–با مِنمِن گفتم، واقعیتش من یه داداش دارم، آلمان پزشکی میخونه. بعضی وقتها میریم پیشش.
من بیشتر میرفتم بخاطر یه نفر که اونجا باهاش آشنا شدم.
یه روز که رفتم بیرون بگردم، با یه پسر ایرانی به اسم فرزام آشنا شدم.
کمکم رابطمون بیشتر شد.
اصرار داشت برا دانشگاه برم اونجا،
نمیدونم چرا یه حسی نذاشت برم.
حالا از صبح همش زنگ میزنه.
منم نمیخوام دوباره همون آدم سابق بشم. برا همین جوابش رو ندادم.
–آفرین کار خوبی کردی عزیزم. ولی چرا اینهمه نگرانی؟! اینکه چیزی نیست. توکل بر خدا کن.
–اخه میدونی چیه:| جوابش رو ندم، میاد ایران.
–تو حالا جوابش رو نده، اگه اومد یه فکر دیگهای میکنیم. راستی سحرجون اگه برات امکان داره، خطتم عوض کن، یا یه مدت خاموشش کن;)
–چشم، رسیدیم خونه میرم یه خط جدید میگیرم:)
#به_قلم_خودم