سفرعشق۱۳
#قسمت_سیزدهم
#سفر_عشق
خیلی خسته بودم، یه کم خوابیدم. وقتی بلند شدم ساعت ۱۷ بود، تقریبا یه ساعت دیگه داشتیم برسیم خونه.
نگاه کردم دیدم، هانا هم خوابه.
گوشیم رو درآوردم، چندتا تماس و پیام رو صفحه گوشیم بود.
بازشون کردم، دیدم باز خودشه.
پیام داده بود، چرا جوابمو نمیدی؟! یه کاری برام پیش اومده، دارم میام ایران. هروقت بود بهت پیام میدم بیای بیرون تا تورو هم ببینم.
با دیدن پیامش، ترس تموم وجودم رو فرا گرفت:| خدایا حالا چکار کنم؟! گوشیمو هم خاموش کنم، میاد درِ خونمون.
شروع کردم به متوسل شدن به امام رضا، ازش خواستم کمکم کنه تا گذشته بدم رو جبران کنم:|
برای اینکه از این حال دربیام، دفترم رو در آوردم و شروع کردم به نوشتن.
دوره دبیرستان رو تموم کرده بودم، میخواستم برای دانشگاه درس بخونم.
با خودم گفتم برای اینکه خستگی دبیرستان از تنم دربره، یه سفر برم آلمان پیش داداشی😍
شب بابا اومد راضیش کنم تا بذاره برم.
بابا اومد، رفتم خودم رو براش لوس کردم;)
–بابایی سلام، خسته نباشی.
–سلااام دخترِ بابا.
–چایی میخوری برات بیارم
–بذار دست و صورتم رو بشورم. مامانت اینا کجا هستند
–مامان رفته خرید هنوز برنگشته، سمن هم خونه دوستشه
–بابا دست و صورتش رو شست و اومد نشست. رفتم براش چایی آوردم. بفرمایید، اینم برا بهترین بابای دنیا😅
–چی شده اینقد مهربون شدی:oops:
–من همیشه مهربون بودم بابایی. راستی بابایی، درسام تموم شدن، میشه اجازه بدی
داشتم حرف میزدم، وسط حرفام مامانم اومد:| نذاشت حرفم رو بزنم
–سحر بیا کمکم
–الان میام مامان. بابا من برم کمک مامان بعد میام
–باشه عزیزم
سلاام مامان، مهمون داریم اینهمه خرید کردی؟!
–آره فردا شب داییت اینا برا شام میان اینجا
–من که حوصلشون رو ندارم، بگید سحر خونه نیست.
داییم یه پسر به اسم نیما داره و یه دختر به اسم زیبا، اصلا حوصله نیما و کاراش رو نداشتم.
کمک مامان کردم و تموم خریدها رو جابهجا کردیم.
–مامان دیگه کاری با من نداری برم پیش بابا
–مگه بابات اومده؟!
–آره تو پذیراییه
–باشه برو. منم الان میام
تندتند رفتم پیش بابا، تا مامان نیومده، قضیه رو بهش بگم. آخه مامانم هردفعه میگم، مخالفت میکنه، میگه وایسید باهم بریم:|
–خب بابایی داشتم، میگفتم
–بگو دخترم
–گفتم اگه اجازه بدید، حالا که تعطیل شدم یه مدت برم آلمان
–تنها بری، بذار شاید کارام کمتر شد، ماهم اومدیم
–نه بابا بذارید من برم، اگه اومدید، بعدش شما هم بیاید
–باشه بذار با مامانت حرف بزنم، ببینم اون چی میگم
–عه بابایی، مامان چرا دیگه
–دختر چرا اینقد هولی تو
–آخه دلم برا داداشی تنگ شده:’(
–حالا بذار تا فردا ببینم چی میشه
–ممنون بابایی عزیزم😘 من برم تو اتاقم
–باشه دخترم برو
من رفتم تو اتاقم و تلفن رو برداشتم یه زنگ زدم به شهاب. خواستم بهش بگم، تا اونم یه زنگ به بابا بزنه. گوشی رو برنداشت. یه پیام براش نوشتم و فرستادم.
#به_قلم_خودم