سفرعشق ۳۶
#قسمت_سیوششم
#سفر_عشق
آخه چطور ممکنه؟! یعنی ایشون، پسر آقای سهرابی و همبازی دوران بچگیمه!!
تو حال خودم خشکم زده بود، که مامان نیشگونی ازم گرفت و گفت
–کجایی سحر؟! چرا هرچی صدات میزنم جواب نمیدی؟! بیا تو آشپزخونه کارت دارم.
دنبال مامان راه افتادم، سمتِ آشپزخونه.
باورم نمیشد اصلا!!
مگه همچین چیزی ممکنه؟!
مامان گفت:
–من میرم میشینم، هروقت بابات صدات زد، چای رو بریز و بیار.
–م م م من ب بریزم، آخ خ خه.
–آخه چی؟! خب باید تو بیاری دخترم.
لبه و لوچم رو آویزون کردم و با ناز گفتم:
–مامان، جونِ سحر خودت بیا ببر!
–زشته سحر! مگه بار اوله خواستگار اومده تو این خونه؟!
–نه ولی این فرق میکنه!
–چه فرقی میکنه عزیزم؟!
–هااا هیچی. باشه میارم!
آخه این از کجا پیداش شد. إی خدا حالا چکار کنم؟!
بعد از نیم ساعتی بابا گفت:
سحرجون یه چای برامون بیار!
دستوپام میلرزید. قوری رو برداشتم، چای رو ریختم تو استکانها. خواستم کتری رو بردارم، بخار آبِ جوش طوری دستم رو سوزوند، که با صدای بلندی گفتم آآآآییییی
مامان اومد گفت:
–سحر چی شدی؟! حواست کجاست؟!
–بخار آبِ جوش دستم رو
نذاشت ادامه حرفم رو بزنم گفت:
–برو کنار تا خودم بریزم!
مونده بودم با این دست سوخته چطور چای ببرم.
–مامان میشه چایها رو ببری؟! من دستم سوخته نمیتونم.
–یه سوختگیه سطحیه چیزی نشده.
چایها رو برداشتم رفتم تو پذیرایی. یه سلام کردم و سینی چای رو بردم جلو مهمونها و بهشون تعارف کردم.
قلبم تندتند میزد، احساس میکردم داره از جا کنده میشه.
رو یکی از مبلها کنار مادرم نشستم.
خانم سهرابی همش قربونصدقهام میرفت. از خجالت سرم رو پایین انداخته بودم و با لبه شالم بازی میکردم.
آقای سهرابی شروع کرد به حرف زدن و گفت:
مجیدجان، سحرخانم رو توی دانشگاه دیده، میره پرسوجو میکنه، میبینه آشنا درمیان. اومد بهم گفت:
بابا، آقای مرادی اینا یادته؟! یه دختر داشت به اسم سحر، الان دانشگامونه. امسال قبول شدن، رفتیم مشهد اونم باهامون بود. میشه بری با باباش حرف بزنی؟! اگه اجازه بدن بریم خونشون.
آره آقای مرادی، دانشگاه باعث شد بعد از ۱۷ سال جدایی، دوباره بهم برسیم.
وقتی فهمیدم، سحرخانم دخترِ شماست، اینقد خوشحال شدم.
بابا هم گفت:
منم وقتی با مجیدجان اومدی پیشم، انگار دنیا رو بهم دادند.
تو دلم نشست. حالا مونده نظرِ سحرجون.
حالا هروقت خواستن برن حرف بزنن.
مامان گفت:
–شام آمادهه، بعدش حرف میزنن.
قرار شد بعد از خوردن شام، بریم با هم حرف بزنیم.
جو خونه خیلی برام سنگین بود، حتی روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم و به صورتش نگاه کنم. یادِ سفر مشهد افتادم. لب پایینم رو به دندون گرفتم. من و هانا وقتی دیدیم، اتوبوس خانمها و آقایون رو جدا کردند. عمدا دیر رفتیم تا اتوبوس خانمها حرکت کنه. بعد رفتیم جلو. با ناز و ادا گفتیم:
ببخشید برادر بسیجی ما از اتوبوسمون جا موندیم.
آقای طاهریم سرش پایین بود، گفت:
با اتوبوس آقایون بیاید تا یه جایی تا به خانم موسوی زنگ بزنم، وایسن سوارتون کنند.
آقای طاهری دو صندلی اول اتوبوس رو خالی کرد تا من و هانا بشینیم تا یه مسیری.
تو اتوبوس اینقد متلک بارِ برادرهای بسیجی کردیم، که هروقت میبینمشون از خجالت آب میشم.
#به_قلم_خودم