سفرعشق۳۵
#قسمت_سیوپنجم
#سفر_عشق
–بفرمایید.
–دخترم منم.
با شنیدن صدای بابا، سریع از جام بلند شدم، رفتم در رو باز کردم.
–سلام باباجون. خسته نباشید. بفرمایید بیاید تو.
–سلام عزیزم. اومدم بهت بگم، امشب آقای سهرابی اینا میان برا خواستگاری، قراری، چیزی نذاری یه وقت.
سرم رو پایبن انداختم و باشهی آرومی گفتم.
بابا لبخند رضایتمندی زد و رفت سمت پلهها که بره پایین.
صدای مامان رو شنیدم، به بابا گفت:
–حالا که بالایی به دخترا بگو ناهار حاضره، بیاید پایین.
نگاهی به بابا انداختم و گفتم:
–شما برید پایین، من به سمن میگم.
درِ اتاقم رو بستم. رفتم به سمن گفتم: عزیزم بیا بریم، ناهار بخوریم.
سمن باشهای گفت و منم رفتم سمتِ پلهها.
صدای مامان و بابا رو شنیدم، داشتن درباره امشب حرف میزدند. بابا میگفت:
–من قبلا مجید رو دیدم پسر خوبیه، حالا باید سحر بپسنده. هرچی باشه اونا میخوان باهم زندگی کنن.
رسیدم به پله آخر، که مامان گفت:
–راستی برا شام میان؟!
–نمیدونم. چیزی نگفتن. ولی اگه میخوای الان بهشون زنگ میزنم که قبل شام بیان.
خداخدا میکردم، برا شام نیان، بخاطر اینکه اصلا دلم به این مهمونی نبود. برا ناراحت نشدن بابا گفتم بیاند.
بابا بهشون زنگ زد. اینقدر اصرار کرد، اونام قبول کردند.
حرصم گرفته بود، چرا بابا اینهمه اصرار کرد، تا برا شام بیاند.
ناهارم رو خوردم، به مامان گفتم: من میرم تو اتاقم خستهام یه کم استراحت کنم. اگه نیاز به کمک داشتی بهم بگو.
در اتاقم رو که باز کردم، صدای زنگ گوشیم میومد.
تا رسیدم برش دارم قطع شد.
سه تماس رو گوشیم بود. بازشون کردم. یکیشون هانا بود، دو تماسم از فرزام.
شماره هانا رو گرفتم. چند تا بوق خورد، بعد صداش تو گوشی پیچید.
–الووو سلام سحر. خوبی؟!
–سلام عزیزم. ممنون. چیزی شده؟!
–نه سحرجون. خواستم بگم، هروقت اومدی دانشگاه جزوههای این مدت که غایب بودم رو برام بیار.
–دیووونه ترسیدم. گفتم چی شده که همین الان از هم جدا شدیم زنگ زدی.
–اول اینکه همین الان نبوده و دوسه ساعت پیش بوده، بعدم تو چرا هروقت من زنگ میزنم، نگران میشی.
–راستی هانا امشب آقای سهرابی اینا میان خواستگاری.
–بهبه مبارکه!!
–مبارک چی؟! هنوز هیچی معلوم نیست!!
صدای خاله مرضیه اومد که هانا رو صدا زد.
–سحرجون خوشحال شدم. من برم مامانم صدام میزنه.
–برو عزیزم. سلام به خاله برسون.
–چشمممم. توم سلام برسون. بعد از خواستگاری بهم پیام بده که چی شده؟!
–چشممم عزیزم.
خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم.
گوشی رو گذاشتم حالت سکوت. رفتم رو تخت دراز کشیدم و اینقدر خسته بودم، نمیدونم چطور خوابم برده بود؟!
با صدای درِ اتاقم از خواب پریدم. همه جا تاریک بود. با دندونام لب پایینم رو گاز گرفتم و زدم رو سرم، گفتم واااای ساعت چنده، مگه من چقدر خوابیدم؟!
تندتند از رو تخت بلند شدم و پریدم در رو باز کردم. مامان بود. گفت:
–سحرجان الانه مهمونا بیان، چرا نمیای پایین؟! وای دختر تو هنوز آماده نشدی؟!
با لبولوچه آویزونی خودم رو لوس کردم و گفتم:
–هنوز زوده مامانخانم! الان آماده میشم، میام پایین.
در رو بستم. لباسهای قشنگ و پوشیدهای که با خانم موسوی گرفته بودم رو پوشیدم. رفتم جلوی آینه رو میزِ آرایشم خودم رو برانداز کردم. خیلی قشنگ بودند. چشمم خورد به وسایل آرایشی روی میز.
انگشت شصتم رو گذاشتم رو لبم و گفتم:
اون موقع چقدر آرایش میکردم خدایِ من!!!
از بینشون یه رژ کمرنگ انتخاب کردم و یه ذره کرم به صورتم مالیدم، طوری که زیاد معلوم نباشه.
از اتاقم اومدم بیرون. درِ اتاق سمن رو زدم و گفتم:
–سمنجون تو نمیای پایین؟!
از تعجب چشماش گرد شد و پرسید:
–تو اینطوری میخوای بیای پیش خواستگارات؟!
–آره عزیزم. مگه چیه؟!
–بگو چش نیست؟! اینهمه لباس مجلسی و شیک داری بعد اینا رو پوشیدی!
–اینا بیشتر به دلِ خودمن سمن!! اونا رو دیگه دوست ندارم چون پوشیده نیستند.
بیچاره سمن هرکاری کرد نتونست حریفم بشه. گفت: برو منم الان میام.
داشتم از پلهها میرفتم پایین. صدای آیفون تو کلِ خونه پیچید. با شنیدن صداش، قلبم به تپش افتاد. احساس میکردم الانه از حلقومم بیاد بیرون. استرس عجیبی گرفته بودم. زیرِ لب امام رضا رو صدا زدم، کمکم کنه.
بابا در رو باز کرد و گفت:
خانم اومدن، بگو سحر بیاد پایین.
رفتم پیش بابا اینا. با آقای سهرابی اینا سلام و احوالپرسی کردم، با دیدن پسرشون، خشکم زد و چشمام از تعجب گرد شدند.
#به_قلم_خودم