یاس کبود۱۴

افتخارم سربازی مولا است. سعی می کنم آنچه را در وبلاگم منتشر می شود به قلم و نوشته خودم باشد، مگر در مواردی اندک. انشالله این نوشته ها مورد رضایت مولایم قرار بگیرد و قدمی هرچند کوچک برای زمینه سازی ظهور باشد.
  • بهار ما تویی یابن الحسن 
  • ورود 
  • وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

سفرعشق۳۵

05 بهمن 1397 توسط نردبانی تا بهشت

​#قسمت_سی‌وپنجم

#سفر_عشق 
–بفرمایید.

–دخترم منم.

با شنیدن صدای بابا، سریع از جام بلند شدم، رفتم در رو باز کردم.

–سلام باباجون. خسته نباشید. بفرمایید بیاید تو. 

–سلام عزیزم. اومدم بهت بگم، امشب آقای سهرابی اینا میان برا خواستگاری، قراری، چیزی نذاری یه وقت.

سرم رو پایبن انداختم و باشه‌‌ی آرومی گفتم.

بابا لبخند رضایت‌مندی زد و رفت سمت پله‌ها که بره پایین.

 صدای مامان رو شنیدم، به بابا گفت:

–حالا که بالایی به دخترا بگو ناهار حاضره، بیاید پایین.

نگاهی به بابا انداختم و گفتم: 

–شما برید پایین، من به سمن میگم.

درِ اتاقم رو بستم. رفتم به سمن گفتم: عزیزم بیا بریم، ناهار بخوریم.

سمن باشه‌ای گفت و منم رفتم سمتِ پله‌ها.

صدای مامان و بابا رو شنیدم، داشتن درباره امشب حرف می‌زدند. بابا می‌گفت:

–من قبلا مجید رو دیدم پسر خوبیه، حالا باید سحر بپسنده. هرچی باشه اونا می‌خوان باهم زندگی کنن.

رسیدم به پله آخر، که مامان گفت:

–راستی برا شام میان؟!

–نمی‌دونم. چیزی نگفتن. ولی اگه می‌خوای الان بهشون زنگ می‌زنم که قبل شام بیان.

خداخدا می‌کردم، برا شام نیان، بخاطر اینکه اصلا دلم به این مهمونی نبود. برا ناراحت نشدن بابا گفتم بیاند.

بابا بهشون زنگ زد. اینقدر اصرار کرد، اونام قبول کردند.

حرصم گرفته بود، چرا بابا اینهمه اصرار کرد‌، تا برا شام بیاند.

ناهارم رو خوردم، به مامان گفتم: من میرم تو اتاقم خسته‌ام یه کم استراحت کنم. اگه نیاز به کمک داشتی بهم بگو.

در اتاقم رو که باز کردم، صدای زنگ گوشیم میومد.

تا رسیدم برش دارم قطع شد.

سه تماس رو گوشیم بود. بازشون کردم. یکیشون هانا بود، دو تماسم از فرزام.

شماره هانا رو گرفتم. چند تا بوق خورد، بعد صداش تو گوشی پیچید.

–الووو سلام سحر. خوبی؟!

–سلام عزیزم. ممنون. چیزی شده؟!

–نه سحرجون. خواستم بگم، هروقت اومدی دانشگاه جزوه‌های این مدت که غایب بودم رو برام بیار.

–دیووونه ترسیدم. گفتم چی شده که همین الان از هم جدا شدیم زنگ زدی.

–اول اینکه همین الان نبوده و دوسه ساعت پیش بوده، بعدم تو چرا هروقت من زنگ می‌زنم، نگران میشی.

–راستی هانا امشب آقای سهرابی اینا میان خواستگاری.

–به‌به مبارکه!! 

–مبارک چی؟! هنوز هیچی معلوم نیست!!

صدای خاله مرضیه اومد که هانا رو صدا زد. 

–سحرجون خوشحال شدم. من برم مامانم صدام می‌زنه.

–برو عزیزم. سلام به خاله برسون.

–چشمممم. توم سلام برسون. بعد از خواستگاری بهم پیام بده که چی شده؟!

–چشممم عزیزم.

خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم.

گوشی رو گذاشتم حالت سکوت. رفتم  رو تخت دراز کشیدم و اینقدر خسته بودم، نمی‌دونم چطور خوابم برده بود؟!

با صدای درِ اتاقم از خواب پریدم. همه جا تاریک بود. با دندونام لب پایینم رو گاز گرفتم و زدم رو سرم، گفتم واااای ساعت چنده، مگه من چقدر خوابیدم؟!

تند‌تند از رو تخت بلند شدم و پریدم در رو باز کردم. مامان بود. گفت:

–سحرجان الانه مهمونا بیان، چرا نمیای پایین؟! وای دختر تو هنوز آماده نشدی؟!

با لب‌ولوچه آویزونی خودم رو لوس کردم و گفتم:

–هنوز زوده مامان‌خانم! الان آماده میشم، میام پایین.

در رو بستم. لباسهای قشنگ و پوشیده‌ای که با خانم موسوی گرفته بودم رو پوشیدم. رفتم جلوی آینه رو میزِ آرایشم خودم رو برانداز کردم. خیلی قشنگ بودند. چشمم خورد به وسایل آرایشی روی میز.

انگشت شصتم رو گذاشتم رو لبم و گفتم: 

اون موقع چقدر آرایش می‌کردم خدایِ من!!!

از بینشون یه رژ کم‌رنگ انتخاب کردم و یه ذره کرم به صورتم مالیدم، طوری که زیاد معلوم نباشه.

از اتاقم اومدم بیرون. درِ اتاق سمن رو زدم و گفتم:

–سمن‌جون تو نمیای پایین؟!

از تعجب چشماش گرد شد و پرسید:

–تو اینطوری می‌خوای بیای پیش خواستگارات؟!

–آره عزیزم. مگه چیه؟!

–بگو چش نیست؟! اینهمه لباس مجلسی و شیک داری بعد اینا رو پوشیدی!

–اینا بیشتر به دلِ خودمن سمن!! اونا رو دیگه دوست ندارم چون پوشیده نیستند.

بیچاره سمن هرکاری کرد نتونست حریفم بشه. گفت: برو منم الان میام.

داشتم از پله‌ها می‌رفتم پایین. صدای آیفون تو کلِ خونه پیچید. با   شنیدن صداش، قلبم به تپش افتاد. احساس می‌کردم الانه از حلقومم بیاد بیرون. استرس عجیبی گرفته بودم. زیرِ لب امام رضا رو صدا زدم، کمکم کنه. 

بابا در رو باز کرد و گفت:

خانم اومدن، بگو سحر بیاد پایین. 

رفتم پیش بابا اینا. با آقای سهرابی اینا سلام و احوالپرسی کردم، با دیدن پسرشون، خشکم زد و چشمام از تعجب گرد شدند.

#به_قلم_خودم

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 5 نظر

آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(3)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(0)
3 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
5.0 stars
(5.0)

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت

نظر از: مدرسه علمیه الهیه شهرستان ساوه [عضو] 
  • الهیه
5 stars

بسیار عالی
ممنون میشیم به وبلاگ ما هم سر بزنید
http://elahie.kowsarblog.ir/

1397/11/06 @ 09:52
پاسخ از: نردبانی تا بهشت [عضو] 
  • یاس کبود۱۴

سلام عزیزم
چشم
ممنون از لطفتون

1397/11/06 @ 12:47
نظر از: مهنــــا [عضو] 
  • مهنــا
  • معاونت
5 stars

چه قلم خوبی دارید،داستان نویسی رو دوست دارم
راستی زهرا جان هرجا نظر گذاشتید آدرس وبلاگ رواینجوری

https://mohana93.kowsarblog.ir
درج کنید دسترسی به وبلاگ راحت تر میشه موفق باشی عزیزم.

1397/11/06 @ 18:12
پاسخ از: نردبانی تا بهشت [عضو] 
  • یاس کبود۱۴

سلام عزیزم
ممنون از لطفتون
بعد این رو چطوری کپی کنم چون با گوشیم کپی میکنم اینطوری کپی نمیکنه
ممنون از لطفت آجی

1397/11/07 @ 09:37
نظر از: مهنــــا [عضو] 
  • مهنــا
  • معاونت
5 stars

چه قلم خوبی دارید،داستان نویسی رو دوست دارم
راستی زهرا جان هرجا نظر گذاشتید آدرس وبلاگ رواینجوری

https://mohana93.kowsarblog.ir
درج کنید دسترسی به وبلاگ راحت تر میشه موفق باشی عزیزم.

1397/11/06 @ 18:12


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

دی 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30      

یاس کبود۱۴

مولای‌من! تقویم را ورق می‌زنم، اما غیر از سرما و یخبندان چیزی نمی‌بینم. دل مان برای بهار لک زده و چشمان مان به دنبال بهار می‌گردد. بیا تا این سکوت یخ‌زده انتظار را بشکنی و بهار را برای مان به ارمغان بیاوری. آری مولای‌خوبم! دلم گلِ یاس می‌خواهد و نرگس. دلم برای عطرِ شمیم گلِ محمدی تنگ شده است. می‌دانم تو به انتظار ما نشسته‌ای، تا برگردیم. دریغا! چنان غرق لذت هستیم که فراموش کرده‌ایم، آمدنت را. ✏ز. یوسفوند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • احادیث اهل بیت
  • احکام شرعی
  • اطلاعیه
  • امام زمانی
  • بدون موضوع
  • حجاب
  • خاطرات تبلیغی
  • دعا
  • دلتنگی
  • دلنوشته
  • دوستانه
  • رمان
  • رمان عطر یاس من
  • رمان عطریاس
  • رمان‌سفرعشق
  • زیارت
  • سخن حکیمانه
  • سروده های من
  • سفرنامه
  • شهدا
  • صحیح‌خوانی نماز
  • طلبگی من
  • طلبگی من
  • عیدولایت
  • محرم و عاشورا
  • مناجات
  • مناسبت‌ها
  • مولودی
  • میلاد
  • نوشته های مدرسه
  • وبلاگ‌نویسی
  • وحدت بین شیعه و سنی
  • کروناویروس
  • کلیپ تولیدی

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

وبلاگ دوستان

  • مهنا
  • ضحی
  • طلبگی‌ام مرا افتخار است
  • طوبای محبت
  • کویر تشنه باران
  • شورشیرین
  • مرکزندیریت حوزه علمیه خواهران

لوگو

یاس کبود

بهترین وبلاگ ها

  • معاون فرهنگی نوشهر
  • فرهنگی
  • نورفشان
  • صاحل الامر
  • ندا فلاحت پور

گزارش تخلف

گزارش تخلف

آمار

  • امروز: 658
  • دیروز: 358
  • 7 روز قبل: 1760
  • 1 ماه قبل: 17454
  • کل بازدیدها: 441762

پربازدیدها

  • دلم فریاد می‌خواهد
  • حمام عمومی
  • زن خوب وقتی آقاش میاد خونه...
  • کربلا دلتنگتم
  • عشق‌بازی در تاکسی!
  • چون شب باش و آرامش ببخش
  • بانوان و ورزشگاه
  • دوراهی انتخاب
  • دیوار زندگی
  • مناجات
  • ترس از ترور
  • تشکر از دوستان کوثربلاگ😘
  • معرفی برای ازدواج در سرپل
  • صبح‌انتظار
  • دختر و پسر بی‌خانمان
  • سفرعشق۶۵
  • بلاتکلیفی این روزهایم
  • چراغ قرمز
  • نماز اول وقت
  • چشمه

رتبه کشوری وبلاگ

    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس